نيكبخت: « آهاي داري كجا ميري؟ دنده عقب بگير توپ اينوره!»
بادامكي: « دنده عقبم كار نمي كنه ... ترمزمم بريده!»
يزداني: « كمك ! يكي اينو از برق بكشه!»
دايي: « ديگه داري اون روي زيداني ام رو بالا ميآري!»
علي دايي: « آقاي داور! شيث اينجا قائم شده! مي خواد بياد منو بخوره!»
اون سايپايي ديگه: « چرا دارين اونجا دنبالش مي گردين؟! بدويين اينور تا دايي رو نخورده!»
و اما شاعر مي فرمايد: « ابر و باد و مه خورشيد و دستهاي توي دستكش در كارند ، تا استقلال قهرمان شود!»
داور: « هه هه! خوب به خدمتشون رسيديم!»
دايي: « مي گن اشتباه داوري، اما ديگه نه به اين گـ ... !»