۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۷۴۹
تاریخ انتشار: ۱۴:۳۲ - ۲۸-۰۵-۱۳۸۵
کد ۱۷۴۹
انتشار: ۱۴:۳۲ - ۲۸-۰۵-۱۳۸۵

خوش نشيني در سراي نكبت !

اسماعيل محمدولي

يكم : انگار كه اجباري باشد براي زودتر گفتن و به انتها رساندن و رفتن . يك نفس حرف مي زد :

" گفتم بي خيال همه چي . يكي بود از بچه هاي سال بالايي كه چند باري چراغ زده بود . مي دانستم از چه قماشي است . بهش گفتم صد تومان قرض مي خواهم . گفت حالا اگر پسش هم ندادي اتفاقي نمي افتد . گفتم كه يعني چي؟ گفت ، يعني من و يكي از رفقام . گفتم ، از بچه هاي دانشگاه نباشد . گفت ، نمي شناسيش . گفت ، اگر دفعه اولت نباشد صد تومان نمي دهيم . فرداش سه تايي آمدند سر قرار . گفتند پولمان جور نشد اين را هم آورديم ... سوار شديم و رفتيم ."

رو در رو، وقتي حرف مي زد لحنش جلب توجه نمي كرد . صدايش بود كه بي توجه و سريع روي كاغذ مي آمد . حالا اما وقتي دارم ، دستي به جملاتش مي كشم و كنار هم مي چينمشان ، خودِ " قيصر" است كه حرف مي زند . گيريم از نوع دامن پوشش . نه ضجه و مويه اي در كار است و نه حتي ريزه كوششي براي جلب ترحم . خونسرد و بي رحم حرف مي زند . مثل جراح يا قصابي كه از امعاء و احشاء سخن بگويد.

"سي تومان قسط اول بود كه مادرم از آشناها قرض گرفت . فكر مي كرديم يكي دو ماهه كار پدرم درست مي شود و بر مي گردد سركار . قسط دوم ماند و با قسط سوم شهريه يكي شد . اواخر اردي بهشت بود . گفتند ؛ اگر هر دو تا قسط را با هم واريز نكني ، اجازه ورود به جلسه امتحان را نداري . سي توماني هم كه ريخته بودم حرام مي شد . وضع خانه تعريفي نداشت .

مادرم با قرض هاي يكي دو هزارتوماني از برادر و خواهرش يك شام و نهاري جفت و جور مي كرد . روزي صد دفعه مي گفت ، افتاديم به گدايي ، جلوي بابام ! آن موقع حدود پنج ـ شش ماه مي شد كه هيچ پولي خانه نياورده بود . دروغ نگويم ... چرا . آخري ها كه هنوز آن جا بودم يك بار شصت - هفتاد تومان آورد و گفت اين را صندوق نمي دانم چي چي داده . گفت ، بيست تومانش را تو ببر دانشگاه ، بگو بابام بي كار است و باقيش را بعدا كه كارخانه راه افتاد مي دهيم .

گفتم ؛ خوب . وقتي كارخانه راه افتاد يك دفعه مي دهيم . فهميد از سر بازش مي كنم . گفت ، مي خواهي همه پول را قرض كنم؟ گفتم كه نه . ديدم ناراحت است . دروغي گفتم ؛ ترم بعد يك جا مي دهيم . هشتاد و سه چهار هزار تومان از شهريه مانده بود و من هم معطل بودم . حالا هرچي بگويم شما متوجه نمي شويد چه وضعي بود . طولش ندهم ... يكهو گفتم بي خيال همه چي. "

حرف كه مي زد دستش هم به كارِ تكان دادن بطري يخ زده مشغول بود . دم به دقيقه امتحان مي كرد و چند قطره اي فرو مي داد . آفتاب شايسته ظهر مرداد و ماشيني كه در آن نشسته بوديم كوره شده بود.

" اوائل اصلا خبر نداشتيم كارخانه ورشكسته شده . بابام مثل هميشه صبح ها مي‌‏رفت كارخانه و غروب برمي‌‏گشت . توي خانه كز مي‌‏كرد يك گوشه‌‏اي و با كسي حرف نمي‌‏زد. شام خورده نخورده مي خوابيد و دوباره صبح زود راهي مي‌‏شد . ماجراي تعطيلي كارخانه و بي‌‏كاريش را هم مادرم از همسايه ها شنيد . محله ما كارگري بود . چند تا از همكارهاي بابام هم همان اطراف بودند . مي گفتند ، كارخانه حالا صاحب ندارد و چند بار دست به دست گشته و آخر سر هم تعطيلش كرده اند و كارگرها بي‌‏خود توي كارخانه جمع مي شوند .

مي گفتند كه دم و دستگاهش را هم فروخته اند و كارخانه خالي است . فكر مي كرديم ، هر چه باشد اين قدر كشكي نيست كه چهارصد - پانصد كارگر را همين طوري بريزند توي خيابان كه ! "
يادم نيست چطور صبحت كشيد به بچگيش . توي دست نوشته هايم چيزي نيست . سوالي هم نكردم . مي شد پنهاني صدايش را ضبط كرد . اما همين كه رضايت داده بود صحبت كند ، براي من كافي بود :

"پنج ـ شش سالم بود . توي يك زيرزمين مستاجر بوديم . صاحبخانه هم از آن عقده اي ها ... مثلا توي حياط كه بازي مي كردم ، مي آمد كه رد بشود ، يك لگدي هم همين طوري به من مي زد و هرهر مي خنديد . فكر مي كردم اگر به بابام حرفي بزنم دعوا مي شود و ما را از آن زيرزمين مي اندازند توي خيابان . نره غولي بود . حتي مدل كفش هايش كه با آن لگد مي پراند هم يادم مانده . نه اين كه فكر كنيد شوخي مي كردها... يك جوري مي زد كه چند متر تلو تلو مي خوردم . روي صداي گريه من هم خيلي حساسيت داشتند . هم خودش و هم زنش . چندبار به خاطر صداي گريه من داد و بيداد راه انداخته بودند .

بعد مادرم يادم داد كه چطوري بي صدا گريه كنم . هر وقت بهانه مي‌‏گرفتم و مي خواستم گريه كنم ، زبانم را مي گذاشتم بين دندان هايم و فشار مي دادم . درد كه مي گرفت بهانه ام يادم مي رفت . فقط اشك مي ريختم. "

از تجربه‌‏ها و توهماتش بعد از آن اتفاق حرف مي‌‏زند :
" از وقتي پول را گرفتم حس مي‌‏كردم همه مي دانند ، جريان چيست . وقتي راه مي رفتم ، فكر مي كردم همه دارند مرا نگاه مي‌‏كنند . مثل اين كه توي راه رفتنم يك علامتي از كاري كه كرده بودم ، باشد. "

باز هم خودش مي پرسد ، انگار كه شنيده باشد :
"مگر به خاطر شهريه دانشگاه نبود ؟ پس چرا دانشگاه را رها كردي؟"
پاسخ مي دهد.
" وقتي از خانه آمدم بيرون ، يعني كه فرار كردم . ديگر نمي شد رفت دانشگاه . اگر مي خواستند ، پيدايم مي كردند . هرچند از بچه هاي دانشگاه شنيدم كه اصلا آن طرف ها نيامدند . احتمالا مي دانستند و بدشان نمي آمد خودم با پاي خودم بروم ... شايد شما بد متوجه شديد!

درسم را تمام مي كردم كه چه طور بشود ؟ اصلا كاري كه من كردم ، فقط به خاطر ادامه تحصيل و از اين فيلم هندي بازي ها نبود .حوصله ام سررفته بود . توي خانه يك وضعي بود كه بايد مي ديديد . نمي توانم تعريف كنم . يعني اصلا چيزي نيست كه با حرف زدن بتوانيد بفهميد . بايد خودتان آن جا گير كرده باشيد . اول فكر كردم با اين جور كارها فعلا پول شهريه را مي دهم . بعد كه پول را گرفتم نظرم برگشت .

گفتم ، آخرش كه چي؟ پولي كه من از يكي دو ساعت درآوردم اندازه يك ماه حقوق پدرم بود . روزي هشت ساعت كار پاي دستگاه ! حالا فكر كن درسم را تمام مي كردم ؛ نهايتش اگر خوش شانس بودم ، بايد مي رفتم توي يكي از اين شركت هاي خصوصي كه چهار پنج تا جوان راه مي اندازند . همين كاري كه حالا مي كنم را ازم مي كشيدند با ماهي صد و ده بيست تومان . اين طوري لااقل براي خودم كار مي كنم. "

من هيچ سوالي نمي پرسم . خودش شايد سوالات تكراري كه در فيلم ها ديده را از خودش مي پرسد و جواب مي دهد :
" تنها باري كه پشيمان شدم دو سال پيش بود . بي احتياطي كردم و مريض شدم . از همين عفونت هاي حرفه اي . حالم خيلي بد بود . حتي خواستم برگردم خانه . شايد اگر هنوز تهران بودند ، برمي گشتم . با يكي از دوستهايم در آن محله هنوز تماس داشتم . خبر داشتم يكي ـ دو ماه بعد از رفتن من ، آن ها هم بساطشان را جمع كرده و برگشته بودند شهرستان."

***

وقتي از ماشين پياده مي شود و مي‌‏رود ، تا مدتي رفتنش را تماشا مي‌‏كنم . حدس مي زنم كه كجا مي رود . به حاشيه اتوپيايي كه دختر بچه هاي حاشيه نشينش از هر حيوان رهگذري كمي پول و آرامش و سوزاك مي گيرند.

دوم : روزهاي وحشتناكي بود . هنوز هم هست . هربار كه جنازه سوخته يا حلق آويز شده كارگري را از كارخانه اي بيرون مي آوردند ، به ياد خبرهايي مي افتاديم كه از فقر و نكبت تحميل شده به آنان منتشر كرده بوديم ، بي اثر . روي كاغذهايي به مقصد سطل زباله.

ماجرا در يكي از همان روزها شروع شد . حدود پنج سال پيش بود . كارمان اين بود كه هر روز دوره بيفتيم ، از كارخانه اي به كارخانه ديگر . واحدهاي توليدي بحران زده يا ورشكسته اي كه اكثرا از غنائم و ارثيه هاي حكومتي براي برخي وابستگان بودند . آن روزها به اين جور حاتم‌‏بخشي ها مي گفتند : " واگذاري به بخش خصوصي ".

وقايعي هم كه ما براي ثبتش مي‌‏رفتيم به طرز كسالت باري مشابه هم بودند ؛ يكي دو ماه توليد پس از واگذاري به بخش خصوصي ، كاهش تدريجي مواد اوليه و به تبع آن كاهش توليد و تعديل بخشي از نيروي كار ، اعلام بحران و دريافت وام هاي كلان ، بعد از آن شروع به كار مجدد تا چند ماه و سپس اعلام ورشكستگي براي شانه خالي كردن و خلاصي از بازپرداخت وام و در مرحله آخر نيز فروش ابزار توليد و تبديل كارخانه به سوله يا ساختن مجتمع هاي مسكوني در زمين به ارث رسيده از حكومت براي مالكان خصوصي اش !

 اين نمايش مضحكي بود كه ما هر روز شاهدش بوديم . اما اين نمايش براي كارگران آن كارخانه ها ابدا مضحك نبود . آن ها ازبي كاريشان عصباني بودند ، از اين كه بعد از بيست سال كار ، بايد به دنبال كار جديدي مي رفتند . گاهي پيش مي آمد كه سازنده اين نمايش براي واقعي تر جلوه دادن كارش ، چندين ماه كارگران را در بلاتكليفي و بدون حقوق نگاه مي داشت .

شش ماه ، ده ماه و يك سال بدون حقوق از معمولي ترين تبعات اين نمايش بود و آن ها به معناي واقعي كلمه مستاصل بودند . نمي دانستند كه شرمندگيشان را از خانواده اي كه تحت سرپرستي داشتند و يا طلب‌‏كارها چه طور توصيف كنند :

" وقتي به خانه مي‌‏روم كه بچه ها خواب باشند "، " از ترس صاحبخانه بچه هايم را توي خانه حبس مي كنم " ، " وسايل خانه را تكه تكه مي فروشم " و ... گوشمان و صفحات روزنامه‌‏هايمان از اين حرف ها پر بود و روزهايمان اين چنين مي گذشت تا گذرمان به كارخانة توليد كفشي واقع در جاده قديم كرج افتاد . همان حكايت قديمي بود . روي جدول كنار خيابان نشسته بودم و از حرف هاي تكراري كارگرها يادداشت بر مي داشتم كه همكارم ، عكاسي كه كمي دورتر از من ايستاده بود ، صدايم زد و صحنه اي را نشانم داد .

مرد حدودا پنجاه ساله اي كه بي توجه به من و همكارانش ، شايد نااميد از ما ، روي آسفالت نشسته بود و به طرز خاصي عزاداري مي كرد . مثل سينه زني دست هايش را بالامي برد ، اما موقع پايين آوردن به صورتش مي كوبيد . مدتي در سكوت اين كار را ادامه داد و ما حيران نگاهش مي كرديم كه ناگهان فريادش بلند شد .

 نامفهوم بود اما يكي از همكارانش كه با او همسايه بود و از دليل خلق اين صحنه غريب خبر داشت ، تعريف كرد كه دخترش ، دانشجوي دانشگاه آزاد ، از خانه فرار كرده . مي گفت كه براي تهيه شهريه دخترش سراغ هركه مي شناخته رفته است.

هنوز نگاهم به كارگري بود كه ديگر بي رمق در حلقه كارگران فرياد كه نه ، ضجه مي زد . شماره تماس همسايه اش را يادداشت كردم . قرار گذاشتم كه فردايش با او تماس بگيرم . گذشت تا پنج سال بعد ، يعني الان.

سوم : سعيم اين بود كه از نوشته ام پتكي بسازم ! در پرده گفتن و با احتياط گفتن و بي خطر سخن گفتن نوازش است ، براي زورمندان زنجيربريده اي كه در مقابل خانه ايستاده اند ؛ با همه آن چه مي تواند ، خانه را يكسره ويران كند . از اين روي با ذره بين به سراغ نادرترين اتفاقي رفتم كه از اساس با شرافت خانواده هاي كارگري سازگار نيست .

خانواده هايي كه پس از بي كاري نان آورشان حتي " كليه ها " و آن چه از بدنشان ـ تنها سرمايه آن ها ـ قابل فروش باشد را تكه تكه حراج مي كنند ، اما قدمي دور از شان بلند مرتبه خود به خطا بر نمي دارند . و هزاربار تاكيد مي كنم ( و باز هم كم است ) كه آن چه در اين گزارش آمده ، در ميان خانواده هاي كارگري به ندرت يافت مي شود !

اما چه مي توان كرد ؟ سخت است پذيرفتنش و از آن سخت‌‏تر گفتنش كه در ويترين گذاشتن نمونه هاي بي شمار و راستينِ "شرافت" نه برانگيزاننده رقت مخاطبان بي طرف است و نه سيلي و پتكي براي هشياري مسببان بي كاري كارگران ! انگار كه در مواجهه با شرافت خانواده هاي كارگري ، از فرط تكرار ، بي‌‏حس و خنثي شده باشند ! لازم بود كه از اين "زن" پتكي كارسازي شود.

با همه اين احوال هنوز مردد بودم . نه براي تهيه و نوشتنش كه براي انتشارش ! تصور مي كردم وقتش نيست ؛ اما در آخرين روزهاي تهيه اين گزارش "پيش نويس اصلاحيه قانون كار " نيز در حال تدارك بود تا با از ميان برداشتن موانع قانوني اخراج كارگران ، بندگي و خاكساري آنان كه مي‌‏شناسيم ، به دستگاه زور و سرمايه اثبات شود و بنيان سياهي و تباهي همچنان آباد.
جاي ترديدي نيست.

منبع: www.ilna.ir

ارسال به دوستان
وبگردی