۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۴
کد خبر ۲۲۷۵۹۹
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۱ - ۲۵-۰۵-۱۳۹۱
کد ۲۲۷۵۹۹
انتشار: ۱۲:۰۱ - ۲۵-۰۵-۱۳۹۱

تشنگي در کنار کرخه / این مردم فقط آب می خواهند

ما وقتی می بینیم که زنان و دختران آن دو روستا، ظرفهای آب را روی سر می گذارند و فاصله چند کیلومتر از رودخانه تا خانه را با پای پیاده طی می کنند، غم و غصه مان را فراموش می کنیم.
عصر ایران  ؛ محمد حزبایی زاده - وقتی تنه "دوبه" به کناره خاکی ساحل خورد، تکان خوردیم. و این یعنی رسیده بودیم به خشکی. حالا باید ماشین‌ها را آرام آرام و با راهنمایی "دوبه‌چی" به ساحل می بردیم. مقصد ما چند متر آن طرف‌تر بود، روستاهای "المگرن" از توابع بخشداری شاوور در جنوب شوش در خوزستان.

راهنمای ما که بلد راه بود گفت: باید صبح زود راه بیفتید تا به گرما نخورید. ما هم سعی کردیم تابع خوبی باشیم .صبح علی الطلوع کندیم و 48 کیلومتر به سمت شمال اهواز راندیم. وقتی به تابلوی بتنی روستای "فهد کعب عمیر" رسیدیم به طرف غرب پیچیدیم و بعد از چند کیلومتر افتادیم توی جاده خاکی و دشتی که جا به جا بقایای گندمزار در آن به چشم می خورد.

وقتی به طرف رودخانه کرخه سرازیر شدیم دوبچی هم از آن طرف راه افتاد و تا ما به ساحل شرقی رسیدیم او هم رسید و بی معطلی ما و ماشین ها، پشت صاف و مشبک دوبه جا خوش کردیم. چون هوا هنوز خنک بود از ماشین بیرون زدم و به تماشای جریان آب کرخه و کناره های رودخانه مشغول شدم. آب سبز بود و کم جان سُر می خورد تا انتهای مسیر 900 کیلومتری اش را اعلام کند. حالا چند سالی است که پایش به خانه اصلی اش نمی رسد و چند کیلومتر زودتر از هور العظیم به پایان می رسد، پیش از آنکه به پایان راه برسد.

در کنار آب، دختری جوان مشغول شستن ظرف بود و در گوشه ای دیگر زنی مسن به انتظار دوبه نشسته بود. دوبه‌چی می گوید روزی300 مسافر را از عرض آب می‌گذراند.

چند لحظه ای منتظر راهنمای محلی شدیم تا با ما همراه شود و شد. رئیس شورا و دهیار هم به جمع ما پیوستند. حرف همه این بود "هیچ نمی خواهیم جز آب خوردن سالم". حتی وقتی جوانی که به جمع ما پیوسته بود و خواست با رعایت همه جوانب احتیاط و ادب در آن جمع، از نبود امکانات ورزشی بنالد و گله کند، بزرگ ترها با نگاه تند و پرملامت به او فهماندند فعلا وقت این حرف‌های تجملی نیست.

رئیس شورا می‌گفت سه ماه پیش میزبان کارشناسی از محیط زیست بوده که برای مطالعه کیفیت آب به اینجا آمده بود. این کارشناس به او دوستانه توصیه کرده از این آب برای دام هم استفاده نکند. دهیار هم گفت: تا حالا برای این سه روستا که به فاصله کمی از رودخانه و کنار هم قرار دارند هیچ کاری نشده. وقتی به کانال سیمانی جلوی خانه ها اشاره کردم گفت: این جوی و جدول با پول زکات اهالی ساخته شد.




دار وشناسنامه طماشه


از جمع جدا شدم و راه ‌افتادم توی کوچه پس کوچه های روستا. اینجا همه درها باز است و در هیچ خانه ای به روی هیچ کسی در هیچ ساعت روز بسته نیست. پیر زنی که با پسر جوانش مشغول آماده کردن مقدمات پخت نان بود، با دیدن کنجکاوی ام تعارف کرد. من هم از خدا خواسته شدم من هم از خدا خواسته وارد شدم. پیر زن گفت: تا مدتی پیش تنها فرش باف مگرن بوده اما.. "حالا دیگه نه دستم تاب داره نه چشام همراهی می کنن"

-تعداد فرشایی که بافتی دستته؟

-نه. هر چی بافتم یا بخشیدم یا فروختم. همه کاراشو هم خودم انجام می دادم. حالا حتی دارمو هم دادم به یکی از دخترام.

می گفت یک زمانی توی هر خانه، داری بود و زنها دوک به دست مشغول رشتن نخ. حالا دیگر کسی دل به این کارها نمی دهد. به پسرش اشاره می کند تا آخرین بافته و احتمالا تنها فرش باقیمانده را زیر سایه درخت کنار پهن کند تا بنشینیم به گپ زدن. فرشی با رنگ های تند و گرم و طرح های ساده و انتزاعی؛ یاد آور هنر عیلامی و سفالینه های شوش. اگرچه زیبایی خودش که روزی او را "تماشایی" ساخته بود از هجوم زمانه پاپس کشیده، اما رنگ و روی بافته هایش همچنان محکم و زنده مانده است. آیا او خودش را در تار و پود فرش هایش گره می زده؟

گفت مشکل چشم و دندان درد آن قدر اذیتم نمی کند که شناسنامه نداشتن. نقل می کند وقتی بچه سال بوده، پدرش فوت کرده و هیچ کس کاری برای شناسنامه گرفتنش نکرده. با دست اشاره کرد که تا حالا این قدر مدرک داده اما از شناسنامه خبری نشده.

شریعه همه

به گروه که حالا به "شریعه" رفته اند تا از زنان و کودکانی که به آب زده اند، عکس بگیرند ملحق شدم. راهی با شیب ملایم که روستائیان برای رسیدن به آب از آن استفاده می کنند. این فاصله‌ چند متری خبر از کاهش دبی رودخانه و کم رمق شدن آن در سال‌های اخیر می دهد؛ آب دورتر و دورتر می رود و رودخانه عقب می نشیند.

از بالا دیدم بچه ها مشغول شنا هستند و زنان هم در کنار شستن ظرف و لباس، تن تفدیده شان را به خنکی آب سپرده اند. حسن کودک خردسال می گوید روزی دو بار از گرما فرار می کند و به آب می زند؛ هر بار دو ساعت . از آن بالا نگاهی انداختم و بعد مشغول پرسه زدن در اطراف شدم. در میان دور ریختنی های کنار رودخانه، کتاب بنویسیم فارسی نظرم را جلب کرد. جلد نداشت و من نفهمیدم کتاب کلاس چندم است. می‌خواستم سر فرصت جواب‌های نوشته در آن را بخوانم.
 
مگرن های دیگر

در حد فاصل رودخانه تا تپه های شنی، سه روستا به نام مگرن شناخته می شود، مگرن یک تا سه. اولین آنها کنار کرخه و آخرین آنها حدود سه کیلومتر با آب فاصله دارد اما درد همه این سه یکی است؛ تشنگی با اندکی شدت و ضعف. راهنما به شوخی گفت: دیدار از اروپا تمام شد حالا باید به سمت افریقا سرازیر شویم؛ مگرن دو و سه. او می گفت: ما وقتی می بینیم که زنان و دختران آن دو روستا، ظرفهای آب را روی سر می گذارند و فاصله چند کیلومتر از رودخانه تا خانه را با پای پیاده طی می کنند، غم و غصه مان را فراموش می کنیم.

به سوی آفریقا

باز هم جاده، باز هم دشت و بیابان و باز هم حرکت به سمت غرب. توی مسیر جاده کاملا مشخص است که صحرا و تپه های شنی، به پیش می‌آیند. طوری خیز برداشته اند که انگار مترصد فرصتند تا در یک چشم به هم زدن همه منطقه را ببلعند. به گفته راهنما چند سال پیش طرح درختکاری و جلوگیری از پیشروی شنزار با همکاری اهالی روستاها شروع شد اما معلوم نیست چرا یک باره رها شد و نیمه کاره ماند.

در میان مزارع خشک گندم و زمین‌های تف دیده که در بعضی جاها به شوره زار بدل شده، مزرعه سرسبز شبدر نظر ما را جلب کرد. مرد جوانی با چند زن مشغول چیدن شبدر از مزرعه بود. مهدی گفت: امسال اجازه کشت تابستانه به ما ندادند و چون احتمال می دادند ممکن است کسی تخلف کند،از طرف شرکت کرخه و شاوور آمدند همه پمپ های آب مردم را جمع کردند. البته وعده کردند به زودی آنها را پس می دهند اما دیگر فایده ای ندارد چون وقت کشت گذشت. این هم یعنی باید نصف سال بی کار بمانیم.
 
دهان خشک آب راه

کمی آن طرفتر "عباره" خشک و خالی دهان به طرف آسمان باز کرده؛ ترک خورده درست مثل دهان آدمی که چند وقتی است آب به لبش نرسیده باشد. باقیمانده چند پمپ آب هم روی سکو خود نمایی می کرد؛ منتظر لطف سازمان که قطعه اصلی هر کدام را برگرداند و زندگی و حرکت را به آنها دو باره ببخشد.

به طرف خانه ها پیچیدیم. خانه هایی که نشان می داد مردم به هر زحمتی هست دستی به سر و رویشان کشیده اند و حتی بعضی از آنها که توانی داشته اند از نمای سنگی استفاده کرده اند؛ آنها که به شهرهای اطراف می روند و کارگری می کنند. هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که چند نفر به استقبال ما آمدند. زنی میان سال با قد بلند خطاب به ما گفت: چطور دلتون میاد آب ما رو قطع کنید؟ مگه ما مسلمون نیستیم؟ لابد فکر می کرد ما هم مامور قطع آب هستیم. اما خیلی زود متوجه اشتباهش شد و سعی کرد با لبخند وملاطفت همه چیز را راست و ریس کند. دست‌ها و صورتش خال کوبی شده بود و فکر کردم این آدم‌ها از همان کودکی یاد می گیرند در برابر درد و سختی تاب بیاورند. و "چیتایه" یکی از همان هاست.

با دست جوی نیمه خشک را نشان داد و گفت قبلا از همین نهر آب می خوردیم، ظرف و لباس می شستیم و زندگی دام و آدم به آن بند بود. حالا آمدند و پمپ ها را جمع کردند و ما مجبوریم با سطل و قابلمه ساعتی که آب توی نهر جاری نمی شود فاصله دو، سه کیلومتری خانه‌ها تا رودخانه را آب بکشیم.

توی مسیرمان به سمت رودخانه و در میان جاده خاکی وسط خار زار به چند زن و دختر برخوردیم که قابلمه پر آب برسر رو به خانه داشتند. این زنان در کناره همه مسئولیت‌ها، در چنین وضعیتی نقش سقای تشنه لبان را هم به عهده می گیرند.

وسط بستر رود و در آب باریکه ای که باقیمانده کرخه سرکش و سیلابی است گروهی از بچه ها شنا می کردند و زن‌ها هم مشغول شست و شو بودند. دهیار روستا می گوید: تقریبا کسی از اهالی نیست که از بیماری پوستی رنج نبرد و از دردهای روده ای به خودش نپیچیده باشد. علایم گری، روی پوست بچه ها پیدا بود.



مکینه خاموش

کنار کرخه، تلمبه خانه بزرگی دایر بود که سال‌ها آب و زندگی در رگ نهرهای این روستاها تزربق می کرد اما حالا خاموش است. اهالی می گویند اگر این "مکینه" آب را توی نهرها جاری کند، حداقل زحمت حمل آب از رودخانه از سر زن‌ها کم می شود و فاصله هم کم‌تر. یعنی آنها به خوردن همین آب تن داده و راضی اند اما حمل آب از رودخانه به خانه در فاصله دو کیلومتری آزارشان می دهد. مالک تلمبه هم می گوید: روشن کردن مکینه دیگر به صرفه نیست. هزینه ها بالاست. قیمت گازوئیل خیلی گران است و پول و آب بهایی که شرکت کرخه و شاوور از ما برای پمپاژ آب رودخانه می گیرد کمرشکن. تازه کشاورزان هم حق کشت ندارند. برای آب خوردن وشستن که نمی شود از مردم پول گرفت.

عادل حدادی

در میان بچه هایی که مشغول شنا بودند نوجوانی نظرم را جلب کرد. سبزه با هیکل ترکه ای و تراشیده. قدش به 180 سانت می رسید و برای لحظه ای خیال کردم در یک تیم بسکتبال مشغول است. اما بعد فهمیدم ترک تحصیل کرده و اکنون مشغول چراندن شتر. می خواستم به او پیشنهاد بدهم به دنبال ورزش بسکتبال باشد اما یاد حرف های قورت داده جوانی افتادم که می خواست از نبود امکانات ورزشی حرف بزند. چون روزه است به کنار آب آمده تا تنی به آب بزند و معلوم است حواسش بود که سرش زیر آب نرود. کسی چه می داند شاید روزی روزگای برای خودش حدادی شد توی مسابقات ام بی ای. هر چند به شوخی می گفت: پدرم میگه کمتر غذا بخورم تا قدم از این هم بلندتر نشه.

رد رضا خان

وقتی از سینه کش شریعه بالا رفتیم، گله گوسفند و بز با گرد و خاک زیاد به آب زد تا عطشش را رفع کند. یک باره گرما آزار دهنده شد و عطش به سراغمان آمد. نمی دانم چرا از هیچ یک از اهالی تقاضای آب نکرده بودیم؟ شاید لازم بود بی آبی و عطش حرف غالب این سفر ما باشد. در راه برگشت ما را به مسن ترین مرد روستا معرفی کردند که باید برای نوشیدن آب و چای مهمانش می شدیم. مردی که از دوره رضا خان هم چیزهایی به یاد داشت از جمله این که ماموران حکومت آن زمان سیاه چادرهای مردم کوچ نشین را آتش می زدند تا خانه بسازند و یک جانشین شوند. داستان ها از شیر و آهوانی گفت که روزگاری در بیشه کرخه می زیستند و ...

فاضل و ارشمیدس

در راه برگشت به دوبه باز همان صحنه تکرار می شود؛ زنی با قابلمه‌ای آب بر سر قدم های خسته اش را سنگین برمی‌دارد. زنی که فشار کار و زندگی کم ترین طراوت و ظرافت زنانه را از او گرفته. صورتش مثل تنه درخت خشک و بی روح بود. باید هر چه زودتر خودمان را دوبه برسانیم چون به گفته راهنما هر لحظه ممکن است کاروان ماشین های عروس سربرسد و برای ساعتی دوبه را غُرق کنند.

هر چند بدمان نمی‌آمد بمانیم و این لحظه های شاد این مردم را هم ببینیم اما هرم گرما با سماجت توی گوشمان می خواند برگردیم. دوبه سُر خورد روی کف کرخه. فاضل بدون این‌که چیزی در باره ارشمیدس بداند، هر روز قانونش را به کار می برد و از آن بهره می برد. فاضل چه می‌داند این دانشمند یونانی "اوریکا" گویان، لخت و عریان سر به خیابان گذاشت تا از این یافته اش با دیگران بگوید.



کار سخت ادامه تحصیل

مطمئنم فاضل دوبه چی هیچ از ارشمیدس نمی داند چون پنج کلاس ابتدایی را که تمام کرد کتاب و درس را بوسید و گذاشت کنار. بچه ها برای ادامه تحصیل باید 40،50 کیلومتر آن طرف‌ تر بروند. وقتی پسرها از خیر این کار می گذرند، تکلیف دخترها معلوم است. هرچند هستند پدرانی که هر روز دختران درس خوان شان را ترک موتور می گذارند و به عبدالخان می برند تا در دبیرستان‌های آنجا درس‌شان را ادامه بدهند. و بودند بچه های تیزهوشی که از همین کلاس‌های مدرسه کانتینری سر از دانشگاه های اروپایی در آوردند. اما این استثناها هیچ گاه قاعده نمی شود.

از خودم می پرسم اگر فاضل نبود و این ماشین ساده‌اش، چه برسر این مردم می‌آمد؟ کسی از اهالی گفت چند روز پیش مردی سکته ای روی دوبه جان داد چون تا آمدن کارگر و عبور دادن بیمار به آن طرف رودخانه، 20 دقیقه ای طول کشید. حالا حساب کنید تا بیمارستان شوش چقدر وقت می برد.

در میان آب با کتاب

در فاصله کوتاه میان دو ساحل و روی آب به فکرم رسید تماسی با فرماندار شوش بگیرم تا به او اطلاع بدهم روستاهایی که او از وجودشان اظهار بی می کرد پیدا شد. بعد منصرف شدم که چه دلیلی برای مزاحمت در این ساعت روز تعطیل دارم. به یاد کتاب بنویسیم فارسی افتادم که کنار رودخانه دیده بودم. کتابی که تابش بی رحمانه خورشید رنگ و رویش را برده؛ همان بلایی که سر مردم این دیار می‌آورد. صفحه پنج که حالا جای جلد را گرفته می خوانم.

"در باره هریک از ضرب المثل های زیر دو سطر بنویس:

-خواستن، توانستن است.....و جواب دانش آموز این است.
( فرقی نمی کند این دانش آموز کیست هر چه هست این کلمات در همین فضا شکل گرفته و در محیط کلاس های کانتینری خوانده شده است.)

*اگر انسا اراده محکمی داشته باشد می تواند در کارهای سخت موفق شود. (معلوم نیست چرا حرف " نون" کلمه انسان از قلم افتاده ؟)

-قطره قطره جمع گردد، و آنگهی دریا شود.
*هرچیزی اگر اندک اندک روی هم انباشته شود پس از مدتی زیاد می شود.( البته برای ذهن این دانش آموز عکس این جمله ملموس تر است. آب کرخه اندک اندک کم و کم تر شد تا به اینجا رسید.)

-جوینده یابنده است
*کسی که دنبال چیزی برود آنجا پیدایش می کند.( در ذهن دانش آموز چه مصداقی برای این ضرب المثل وجود دارد؟) کاش می دانستم چه کسی این جمله را نوشته؟ حسن، مهدی، مهند...
وآخرین پرسش این صفحه بی پاسخ مانده است:

-آیا در منطقه شما، مشابه این ضرب المثل ها وجود دارد؟ آن ها را بنویس...
و او، دانش آموز مگرنی هیچ ننوشته.
دوبه این بار هم محکم به کناره آب خورد اما این بار ما تکان نخوردیم، یا من متوجه این تکان نشدم.
ارسال به دوستان
وبگردی