۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۳۷۹
تاریخ انتشار: ۲۱:۱۱ - ۰۸-۰۶-۱۳۸۵
کد ۲۳۷۹
انتشار: ۲۱:۱۱ - ۰۸-۰۶-۱۳۸۵

خيره شدن به سقف با دهان باز!

آرش موسوي

از کجا و چگونه تشخيص می دهيد که يک اثر هنری واقعاً يک اثر هنری است؟ در انتهای يک فيلم اگر تمام تماشاگران حاضر در سالن سينما برخيزند و با حرارت کف بزنند، آيا شما نتيجه می گيريد که با يک اثر قابل تامل مواجه بوده ايد؟ آيا الگوريتم روشنی وجود دارد که آثار پديد آمده توسط هنرمندان ادعايي را يکی يکی بعنوان ورودی به خوردش بدهيد و الگوريتم مورد نظر بعد از يک پردازش پيچيده ولی موثر بر روی آنها يکی از دو چراغ خروجی را روشن کند: مثلاً سبز برای تاييد اينکه اثر واقعاً اثری زيبا بوده است و قرمز برای رد ادعا؟! اصلاً زيبايي چيست؟ آيا می توان معياری برای قضاوت در مورد زيبايي يک منظره روی بوم، يک مجسمه، يک غزل يا يک نمايش بدست داد؟

 قطعه «برای اليزه» (Fur Elise) اثر جاودانه لودويگ بتهون با آژير ماشين جمع آوری زباله چه تفاوتی دارد؟ چرا يکی را زيبا می ناميد و ديگری را نه؟ (البته اين دو در ايران امروز تفاوتی با هم ندارند چون شهرداری در اکثر شهرهای ايران قطعه مزبور را روی آژير ماشينهايش گذاشته است!)


فيلسوفانِ هنر قرنهاست که برای پاسخ گفتن به اين سوالات تلاش کرده اند و برای يافتن معياری روشن و قابل توافق برای تشخيص زيبايي مدتهای مديدی از سر و کول هم بالا رفته اند. برخی از اين فيلسوفان مثل فيلسوف بزرگ آلمانی ايمانوئل کانت سعی کرده اند نشان دهند که قضاوت خالص زيبايي شناسانه درباره يک اثر بشکلی عينی و بدون اثرپذيری از شرايط ذهنیِ تجربه کننده اثر ممکن است.

ديگرانی هم با کانت و کانتيان مخالفت کرده اند و گفته اند که زيبايي يک خاصيت نسبی و وابسته به ذهن (mind-dependent) است. دعوا در اين زمينه ميان فيلسوفان هيچگاه بطور کامل فيصله نيافته و حتی در زمينه های مرتبط و حوزه های همسايه گسترش يافته است و هنوز هم ادامه دارد.


آدميان اما برای قضاوت درباره آثار هنری هيچگاه معطلِ فيلسوفان نبوده اند. خوب يا بد، آنها هميشه استانداردها و معيارهای شخصيشان را در برخورد با اين آثار اعمال کرده اند. يکی از ميان انبوه اين آدميان هم آدمی است که اينک دارد برای شما می نويسد. معيار شخصی من برای طبقه بندی آثاری که گاه و بيگاه با آنها مواجه می شوم، معياری است که هم خيلی ساده است و هم مقداری عجيب و غريب! در واقع ساختن اين معيار هيچ انرژی و هزينه ای از من نگرفته است.

خودش بطور طبيعی و خودبخود بوجود آمده است. اين معيار اينست: هرگاه بلافاصله پس از تجربه کردن يک اثر هنری با دهان و چشمانی کاملاً باز روی تخت خود بشکل طاقباز افتاديد و برای مدتی بی اراده و مات به سقف خيره شديد و در حالتی ماليخوليايي معلق مانديد، آنوقت می توانيم بگوييم آنچه که با آن مواجه بوده ايد با احتمال قريب به يقين يک اثر هنری بوده است!


اين معيار حتی شدت هنری بودن اثر را هم تعيين می کند: تعداد ثانيه ها، دقايق يا ساعتهايي که در اين حالت روی تخت باقی مانده ايد نشانگر شدت هنری بودن اثر است! می بينيد؟ معيار من واقعاً حرف ندارد! مثلاً يادم هست که سالها پيش وقتی که رمان «سالهای وبا» اثر گابريل گارسيا مارکز را تمام کردم و بستم، در همان حالت حدود 6 ساعت به سقف خيره ماندم. اين البته بهيچوجه يک رکورد نبود.

 رکورد خيره ماندن به سقف در مورد من تا همين اواخر مربوط بود به يک قطعه تار تاجيکی بی نام و نشان در يک کاست بی نام و نشان. رکورد اين بود: 18 ساعت خيره ماندن به سقف! و اين رکورد بالاخره پارسال با تماشای اتفاقی يک فيلم بنام «بيمار انگليسی» شکسته شد.

بيمار انگليسی مرا بمدت 6 روز و سيزده ساعت و چند دقيقه به اغما فرو برد. البته من در آن مدت غذا می خوردم و مسواک هم می زدم! منتها مايع دستشويي را بجای خميردندان مصرف می کردم و سر ميز غذا بجای ريختن ماست روی ماکارونی، ماکارونی را روی ماست می ريختم! اين وضعيت ماليخوليايي ادامه پيدا کرد و دست آخر اگر کشيده جانانه يک دخترک دلسوز نبود، معلوم نيست که رکورد من تا کجا ترقی می کرد.


معيار «خيره شدن به سقف» همانطور که گفتم يک معيار کاملاً شخصی است و شايد کفايت بين الافراد (Interpersonal) نداشته باشد.

مثلاً همين هفته قبل هنگاميکه پس از کلی تعريف و تمجيد «بيمار انگليسی» را برای يک ميهمان عزيز درون دستگاه VCD گذاشتم و نفس را در سينه حبس کردم، ميهمان عزيز درست بعد از ده دقيقه بهمراه يک خميازه بلند و کشيده بسمت من برگشت و گفت: «موافقی تلويزيون رو بگيريم، ببينيم شايد نرگس شروع شده باشه!» اين معيار، در عين حال می تواند کاربردهايي برای بعضی افراد و برخی موقعيتها داشته باشد. بعنوان مثال اگر کسی بخواهد پس از خواندن يک داستان کوتاه در وبلاگ يک دوست هنرمند، برای او کامنتی بگذارد (البته بشرطی که کامنت آن دوست درست باشد!) و در کامنت خود از نوشتن عبارات کليشه ای و مرسوم پرهيز کند، مثلاً می تواند بسادگی بنويسد: «خيره شدن به سقف: 3 دقيقه و 22 ثانيه!»


بله، خوب همه اين حرفها را برای چه مطرح کردم؟ برای اينکه بگويم که ديشب فيلم تصادم (Crash) را ديدم. تصادم روايت کم نظير زندگی آدمهايي است که درون اتومبيل هايشان، پشت مجموعه ای از شيشه و فلز، هيچگاه يکديگر را لمس نمی کنند. البته اشتباه نکنيد. Crash يک فيلم تخيلی نيست.

برعکس، مستندگونه ای است که در لس آنجلس اتفاق می افتد و مخصوصاً برای آدمهايي که در شهرهای بزرگ و چندفرهنگی (Multicultural) زندگی می کنند، کاملاً واقعی است.

صحنه هايي در اين فيلم وجود دارند که هريک بتنهايي شايسته دريافت يک اسکار هستند: صحنه شليک گلوله توسط مرد ايرانی به دخترک کوچولو، صحنه سرازير شدن اشکهای مرد سياه وقتی که اتومبيلش توسط پليس متوقف شده است و از همه تکاندهنده تر: صحنه بيرون کشيدن بانوی سياهپوست از اتومبيل چپه شده اش توسط پليس سفيد پوست. فيلم را ساعت يک بامداد تمام کردم و تا ساعت سه و نيم به سقف خيره بودم.

 در تمام اين مدت در فضای ماليخوليايي روحم تنها و تنها به طنين فريادی گوش می دادم که بانوی سياهپوست هنگامی که پليس تنومند می خواست او را از ميان خرده شيشه، آهن قراضه و آتش بيرون بکشد، تکرار می کرد. فريادی تراژيک و تکاندهنده که تنها از سه کلمه ساده تشکيل شده بود:

Don't Touch Me  

منبع:جوجه اردک زشت

ارسال به دوستان
وبگردی