روز اول عیدسال تحویل می شود. پدر حافظ باز می کند و بوی اسکناس تازه مستمان می کند. می رویم خانه مامانی، مادر بزرگم، که همه جمعند آنجا برای ناهار. لباس های نو در آغوشم گرفته اند. همه چیز مهربان است. همه چیز بهار است. هشت ساله ام.
روز دوم عیدمی رویم خانه عموها و پسرخاله های پدر. آخرین عید دیدنی است و آخرین عیدی ها که خواهیم گرفت ازشان. بزودی می روند خارج و بر نمی گردند دیگر. چهارده ساله ام.
روز سوم عیدعید دیدنی تعطیل است و زندگی زهرمار. خودم سر خودم را خورده ام بسکه نالیدم درس نخواندم و قبول نمی شوم. کنکور دارم. هجده ساله ام.
روز چهارم عیدعید دیدنی ها را رفته ام و می توانم کمی در خیابان های خلوت بهار راه بروم و نفس بکشم و عاشقی کنم. زنگ می زنم و قرار می گذارم و قلبم بلند بلند می زند. انگار سال تحویل هشت سالگی. بیست و چهار ساله ام.
روز پنجم عیدوقتی مامانی دیگر نیست، وقتی عموها و پسر عمه های پدر رفته اند آن سر دنیا، وقتی همه با هم قهرند و عید دیگر کارش آشتی دادن نیست، عید دیدنی ها زود تمام می شوند. مثل پول حقوق اسفند و عیدی. رفقا را می بینیم و تعطیلات را فقیرانه می گذرانیم در خانه اجاره ای کوچکمان. بیست و هفت ساله ام.
روز آخر عیدحالا من قرار است حافظ را باز کنم و بوی اسکناس نو فرزندان نسل بعدی خانواده را مست کند در لباس نو. خودم اما هنوز خسته از زندگی خسته از حالت عید که هم درگیر حس دردی و هم حالت خوبه و در نهایت نرسیدن به آرزوها گوش می کنم "ارغوان،این چه رازی است که هر بار بهار، با عزای دل ما می آید ؟ ارغوان، تو برافراشته باش، تو بخوان نغمه ناخوانده من"
منبع:
وبلاگ آدمک تنهاست بخند