مونا یه دختر خیلی خوب و دوست داشتنیه. همیشه سرحاله و با همه گرم میگیره. تو اگه ۱۰ سال هم با این آدم یه جا کار کنی، نمیشنوی که کسی پشت سرش بدگویی کنه. همه دوستش دارن، اما اون همه رو دوست نداره. برای یه جمله مشترک که از همه اطرافیانش بارها شنیده. اونا به دستای مونا خیره میشن و با کنجکاوی میپرسن اووووه دستت چی شده؟
مونا وقتی خیلی کوچیک بود متوجه لکه سفیدرنگی روی پوست شکمش شد. این لکه به مرور بزرگ شد و هر سال چند تا لکه دیگه تو بقیه جاهای بدنش دراومد. حالا تو سی و چند سالگی لکهها روی دستش جا خوش کردن. بیماری که بین عامه به نام برص شناخته میشه، هنوز از علم پزشکی شکست نخورده. مسری نیست، اما دلیلش هم هنوز روشن نشده و تقریبا هیچ درمانی هم نداره، ولی تا دلتون بخواد به چشم میاد و روی نرو صاحبش میره.
فکر میکنید کسی مثل مونا در جواب به این سئوال تکراری چه توضیحی باید بده که دستت چی شده؟ اصلا چرا باید به این همه آدم توضیح بده؟ آیا وقتی ازش میپرسیم یه لحظه فکر میکنیم که خودش قبل از ما این لکهها رو دیده و حتما کارای درمانی لازم رو هم انجام داده؟ میخواهیم بهش بگیم تا حالا این لکها رو رو دست خودت دیده بودی؟
واقعیت اینه که ما به هیچ کدوم از اینا فکر نمیکنیم. ما از سر مهربونی و دلسوزی میخواهیم همدردیمون یا رفاقتمون رو نشون بدیم، اما برای آدمی که یه مساله مزمن داره لحظه بدی رو میسازیم. اون آدم هیچ جوابی برای ما نداره و ما اونو تو موقعیتی میذاریم که وادار شه یه توضیح واقعی یا از سر بازکنی به ما بده. این لحظه بد و توضیح فقط کنجکاوی ما رو ارضا میکنه و هیچ تاثیری روی بیماری نداره، جز اینکه حال دوستمون رو بد میکنه.
پس اگه پزشک نیستید و درمانی برای یه مساله جسمی سراغ ندارید، اطرافیانتون رو با یه سئوال بیمورد نرنجونید. مونا با دستای لک دارش هم خوب و دوست داشتنیه و اگه به دستاش زل نزنیم و سئوال نکنیم، بیشتر دوستمون داره.
*منبع:رنگی رنگی