مثلا اگر یک روز تعطیل زمستانی در خانه نشسته باشید و از پنجرهی سمت خیابان صدای مردی را بشنوید که ممتد میگوید:«یخچال،فرش،آهن خریداریم» چهفکری به سرتان میزند؟شاید از صدای خشن مرد غریبه لب برچینید، یا شاید هم صدای تلویزیون را زیادتر کنید و شاید هم از پنجره به بیرون سرکی بکشید و دورشدن آهستهی وانت را تماشا کنید.فرض کنید خسته از سرکار برمیگردید،به کوچهی تان که میرسید پسرکی را با چرخ دستی میبینید که در سطل زبالهی جلوی در خانهی تان مشغول جستوجوی چیزیست،شاید با خودتان فکر کنید چقدر سر و وضع کثیفی دارد اما تا بهحال شده از او چیزی بپرسید؟مثلا جلو بروید و بپرسید چند سال دارد؟یا اینکه پسماند هارا چه میکند؟ویا اینکه بپرسید چند کلاس سواد دارد؟شاید هم نگاهی گذرا به او میاندازید و رد میشوید و اگر چرخش وسط خیابان باشد و شما هم ماشینتان از کنارش رد نشود بوقی به نشانهی اعتراض میزنید و در نهایت عبور میکنید.
تا بهحال در خیابان یک شهر شلوغ گم شدهاید؟چقدر از مردم کمک خواستهاید و از چند نفر آدرس گرفتهاید و متوجه شدهاید هرکدام چیز جداگانهای گفتهاند؟اصلا تا بهحال ساعت 8 شب یک روز پاییزی پیاده هنگامی که باران لباستان را خیس کرده در کنار اتوبان پر از ترافیک دویدهاید؟و یا شخصی را دیدهاید که اینگونه باشد؟راجب به او چه فکر میکنید؟به او نزدیک شدهاید و از او خواستهاید تا کمکش کنید؟!
آدم ها زیاد هم عجیب و غریب نیستند!چه آنهایی که میگذرند و چه آنهایی که میمانند.
همه شان یک فصل مشترک دارند و آن اینکه زندگی میکنند،هر کدام به نحوی و رویا ها و آرزو های متفاوتی دارند گاهی افسرده میشوند و گاهی حتی به تنهایی وقتی در پیادهرو راه میروند با خود لبخند میزنند.گاهی در مترو،اتوبوس و تاکسی گیرت میاندازند و میگویند و میگویند و گاهی هم مدام چشمشان را از نگاهتان میدزدند که مبادا با سوالی گیرشان بیندازی.آدم هارا میشود فهمید حتی با یک نگاه،با یک لبخند و با یک سلام!اصلا شما هم به اطراف خود توجه میکنید؟
نویسنده: گلسا سادات بحری