بچهتر که بودم، برخی مواقع پیش میآمد که به کودکی همسن خودم ـ اعم از دختر یا پسر ـ لبخند میزدم و او زبانی دراز و ابروهایی درهم تحویلم میداد. آنروزها مهمترین سؤال فلسفی که ذهنم را به کار میگرفت این بود که چرا مردم در برابر لبخند و محبت من، شکلک در میآورند و اخم میکنند؛ آیا مشکلی آنان را آزار میدهد؛ چرا باید مردم، مشکلدار باشند؛ مردم آن دوران برای من همان بچههای همسن و سالم بودند. البته کسانی هم بودند که لبخند من را با جان و دل میپذیرفتند و متعاقبن لبخندی دلپذیر تحویلم میدادند.
پدرم که در عشق ورزیدن ِ بیدریغ به انسانها، همواره برایم الگو بوده است، با کردار خود به من آموخته که به دیگران محبت کنم. من نیز به پیروی از پدرم همواره سعی کردهام اطرافیان دور و نزدیک را از خودم نرنجانم. از همان دوران ِ به قول بزرگترها طفولیت، در برقراری ارتباط با دیگران پیشتاز بودم و هرگز در این زمینه مشکلی نداشتم و محبتم را نثار بسیاری از دوستانم کردهام؛ دوستانی که امروز وقتی شمع هستم، پروانهاند و وقتی شمع هستند، پروانهام.
امروز هم که البته ادعای بزرگشدن ندارم، هستند کسانی که در مقابل محبتهای من زبانی دراز نشانم میدهند؛ البته مردم ِ امروز با مردم ِ کودکیام، خیلی فرق دارند؛ کسانی که سعی میکنند به حریم خصوصی تو نزدیک شوند و چون در توان تو نیست که آنها را از خود دور کنی، از مهربانی تو سوءاستفاده میکنند و به قولی پیاده میشوند توی ملاج تو و شروع میکنند به کندن و کندن و کندن و سرانجام میرسند به پسآبهای گلآلود همان سؤال فلسفی و آزار میدهند. آزار.