پیرمرد نابینا روی سکو نشسته است و دارد با تخم مرغهایش ور می رود ضمن
آن سبد تخم مرغ را هم محکم توی بغلش نگاه داشته و ندا می دهد : تخم مرغ رسمی .......!!
تخم مرغ رسمی.....!! ما هم که تازه به این دیار نقل مکان کرده ایم از آنجا که معنی و
مفهوم رسمی آنهم از نوع تخم مرغی اش !! را نمی دانیم لذا می پرسیم پدر جان !
مگر تخم مرغ جماعت هم قرار دادی و رسمی دارند ؟! که ایشان پاسخ می دهد چرا ندارند؟
تخم مرغ از روستا آمده ! و خاصیت دار !! را می گویند تخم مرغ رسمی !!
تازه دو ریالی مان می افتد که منظور پیرمرد همان تخم مرغ محلی ! می باشد.
تا اینجایش را داشته باشید تا بعد ..............
خدا بیامرزد امواتتان را خدا بیامرزد مادر بزرگ ما را ! ده سالمان بود که همراه با مرحومه
یاد شده ! داشتیم از کوچه ای می گذشتیم که دوست پیرتر ! از مادر بزرگمان جلوی ما
سبز می شود و به محض دیدنمان رو می کند به مادر بزرگمان که پیرزن ! چه چشمهایی !!
دارد نوه ات........ !!!
همین یک جمله کافی بود که چیزی از درون قلقلکمان بدهد و بدون آنکه بفهمیم داریم چه
می کنیم بدویم سوی باغچه حیاط و کله پا شدن همان و فرو رفتن تیغ توی چشممان ایضا" !
بگذریم که چه هوارها از دل بر نیاوردیم و چه خون زلالی که از چشممان سرازیر نشد !!
مادر بزرگمان بنده خدا هم سر و سینه کوبان با آن بار علمی ضعیفش! بلا فاصله یکی از
لباسهای عهد بوقی اش را پاره می کند و به چشممان می کشد . و از همان شب شروع
می کند به گذاشتن معجون زرده تخم مرغ محلی ( رسمی ) روی چشمان زخمیمان
و از آنجا که هم زمستان بود و هم خون زیادی از ما رفته بود سردمان شده بود حسابی !
لذا جایمان را انداخت کنار بخاری و تا صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم همه دلشان را
چسبیده اند و دارند از خنده پشتک وارو می روند !! که دستگیرمان شد روی صورتمان در اثر
همجواری با بخاری از شب قبل نیمرو ! درست شده است !!