۱۰ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۶:۲۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۷۷۹۴
تاریخ انتشار: ۱۶:۲۹ - ۲۸-۰۴-۱۳۸۷
کد ۴۷۷۹۴
انتشار: ۱۶:۲۹ - ۲۸-۰۴-۱۳۸۷
دستار پدرم را مي گرفتم وآن را برتكه اي پارچه مي پيچيدم و به عمامه اضافه مي كردم سپس آن را بر سر مي گذاشتم. وقتي كه كوچك بودم انگيزه وميل شديدي به سمت كسب علم و اين پوشش داشتم. پس در آن زمان به فكر اين افتادم كه به نجف بروم.

 نامم حسن نصرالله است فرزند "سيدعبدالكريم" و "مهديه صفي الدين". اصالتا اهل روستاي "بازوريه" در منطقه «صور» واقع در جنوب لبنان هستم ولي محل حقيقي تولدم يكي از محلات حومه شرقي شهر بيروت است.

به گزارش فارس ،متن زير حاصل مصاحبه ايست با سيد حسن نصرالله دبير كل حزب الله لبنان :

نامم حسن نصرالله است فرزند "سيدعبدالكريم" و "مهديه صفي الدين". در تاريخ سي و يكم ماه آب سال 1962 متولد شدم. اصالتا اهل روستاي "بازوريه" در منطقه صور واقع در جنوب لبنان هستم ولي محل حقيقي تولدم يكي از محلات حومه شرقي شهر بيروت است. طبعا وضعيت معيشتي خانواده كه جزو خانواده هاي فقير ومستضعف بودند، همچون باقي خانواده هاي شيعه اي كه در تلاش براي پيدا كردن يك فرصت شغلي و لقمه اي نان از جنوب لبنان به بيروت مهاجرت كردند، بود. تا آن جا كه به ياد دارم، مدرسه النجاح يا الكفاح- الان شك دارم- واقع در همان منطقه اي كه به دنيا آمدم يعني حومه شرقي بيروت، مدرسه ابتدايي من بود.
 
بعد از آن در مدرسه ديگري در مقطع راهنمايي - كه در لبنان به آن تكميلي مي گوييم - مشغول به تحصيل شدم و اين دوره را به اتمام رساندم. در همين اثناء بود كه جنگ داخلي درلبنان به وقوع پيوست يعني در سال هاي هفتاد و چهار- هفتادو پنج. در پي آغاز اين جنگ، مدارس تعطيل شد و حومه شرقي بيروت كه درآن شيعيان ومسلمانان سكونت داشتند، به دست نيروهاي لبناني و"حزب كتائب" - كه شما آنها را "فالانژيست" مي ناميد - سقوط كرد.
 در اثر جنگ، ما اين منطقه را ترك كرده و به روستاي بازوريه در جنوب لبنان بازگشتيم.

من از زمان كودكي علاقه شديدي به كسب علوم ديني داشتم و خيلي زياد دوست داشتم كه در حوزه درس بخوانم و وقتي كه به هر فرد معممي نگاه مي كردم، سخت به صورت آنان خيره مي شدم. از كودكي هر گاه كه در محضر برخي مشايخ مي نشستم، براي مدتي طولاني به عمامه آنان نگاه مي كردم، يعني به خود عمامه و چين و پيچش آن. آن موقع عمامه به صورت تكه اي پارچه بود كه دستاري سياه رنگ بر آن پييچيده شده بود.

دستار پدرم را مي گرفتم وآن را برتكه اي پارچه مي پيچيدم و به عمامه اضافه مي كردم سپس آن را بر سر مي گذاشتم. وقتي كه كوچك بودم انگيزه وميل شديدي به سمت كسب علم و اين پوشش داشتم. پس در آن زمان به فكر اين افتادم كه به نجف بروم.

ما 9 خواهر و برادر هستيم كه هر كدام يك سال با هم فاصله سني داريم. من فرزند ارشد خانواده هستم. سه برادر دارم كه حسين يك سال از من كوچك تر است و بعد از او ما يك خواهر دارم به نام زينب. بعد از او فاطمه، بعد محمد، بعدش جعفر، بعد از آن ذكيه، بعد امينه و بعدش هم سعاد. يعني پنج خواهر و سه برادر در خانواده براي من وجود دارد.

در خانواده ما هيچ فرد روحاني اي وجود ندارد. نه در خانواده خودمان، بلكه در عموها، پسر عموها، پدر بزرگم، برادران پدر بزرگم، پسران برادران پدر بزرگم و پدران شان. يعني مطمئن هستم كه در سه چهار نسل پدرم و پدربزرگم و پدر بزرگ پدرم و پدر بزرگ پدر بزرگم يعني دراين چند نسل در فاميل ما، هيچ روحاني اي وجود ندارد.

درحقيقت ترتيب مذهبي اي كه باعث شد من طلبه بشوم، يكي از توفيقات الهي است. گفتم كه در خانه ما دين داري به صورت خيلي عادي بود. يعني دين داري پدر و مادرم اين بود كه فقط نماز مي خواندند و در ماه رمضان روزه مي گرفتند.

بسيار شكر مي كنم.تقريبا مي توانم بگويم كسي با من در اين مورد صحبت نكرد و دستم را نگرفت كه به اين را ه ببرد. من تا آن جا كه در خاطرم هست، خيلي كوچك بودم كه در خانه مان نسخه هايي از قرآن كريم بود. من قرآن را در دست مي گرفتم و مي خواندم. البته همه چيز را درك نمي كردم، اما بهشت و جهنم و عذاب درذهن من حك مي شد.

بعدها پيش كتاب فروش دوره گردي كه مجلات و كتب را در راه پخش مي كرد، رفتم و نزد او كتابي را كه اسمش "ارشاد القلوب" بود يافتم. در آن زمان من هشت نه سال داشتم. اين كتاب را پيدا كردم و از او گرفتم. كتاب ارشاد القلوب "ديلمي" همه اش مواعظ و قصص است كه بر روي من خيلي تاثير گذاشت و من معتقدم كه اين كتاب تاثير بسيار زيادي بر زندگي من داشت. از آن زمان شروع به جست وجوي كتاب هاي اسلامي كردم. درحالي كه كتابخانه هاي اسلامي را نمي شناختم و بلد نبودم. به خاطردارم كه در آن موقع پيش يكي از دست فروش ها، كتاب "قضاوت هاي اميرالمومنين (ع)" را كه كتاب كوچكي بود، پيدا كردم. هر كتابي را كه پيدا مي كردم به خانه مي آوردم و شروع به خواندن آن مي كردم و قبل از اين كه كتاب را تمام كنم، دو باره از اول شروع مي كردم به خواندن. به خاطر اين كه علاقه و عطش زيادي داشتم كه بخوانم و بدانم.

چند سالي را به همين منوال گذراندم. در محله ما هيچ فرد متديني نبود. من با هيچ روحاني يا آدم متديني آشنا نشدم. در محله ما حاجي مسني بود كه ريش داشت ودر مغازه خود نماز مي خواند. من با اين نظر كه او فرد متديني است، مي رفتم تا فقط ريشش و چگونگي نماز خواندن او را تماشا كنم. خيلي او را دوست داشتم.

پدرم كه سيدموسي صدر را دوست مي داشت،عكس هايي از سيدموسي را به خانه مان آورد و من مي نشستم و زماني طولاني به عكس سيدموسي كه سيد و روحاني و معمم بود، خيره مي شدم. يعني در جست وجوي هر فرد روحاني يا متدين يا هركسي بودم كه از او استفاده ببرم و با او مرتبط شوم. تا اين كه تحصيلات ابتدايي را تمام كردم. سنم تقريبا ده يازده سال بود كه براي ادامه تحصيلات در مقطع راهنمايي، به منطقه ديگري رفتم كه نزديك مسجدي بود كه سيد فضل الله در آن نماز مي خواند. در آن جا با گروهي از جوانان با ايمان آشنا شدم و شروع به رفت و آمد به مسجد كردم. اما در سال هاي اول، يعني قبل از اين كه به ده سالگي برسم، تقريبا چند سال فقط توفيقي الهي و تكيه بر توانايي ها و چيزهاي اندك و ناچيز شخصي داشتم.

آن سال ها، با خواندن قرآن و برخي كتاب ها، شب هنگام خواب هايي مي ديدم و از آتش جهنم مي ترسيدم. در آن زمان، آن حالت معنوي بهتر از الان بود. به خاطر دارم كه بر نمازشب مداومت داشتم و از وقتي كه مسئول شدم ديگر اهل نماز و اين چيزها نيستم. (با خنده و مزاح) يعني در آن موقع وقتي قرآن تلاوت مي كردم يا نماز مي خواندم يا به اين موضوعات اهتمام داشتم، بسيار توجه و حضور قلب داشتم يعني صفحه نفسم پاك بود و به اين دنيا، محكم بسته و گرفتار نشده بودم. اين در دوره خردسالي بود.

تاسف بيشتري كه مي خورم، از اين است كه تا زمان رفتنم به نجف، روزي پيش نيامد كه من و پدر و مادرم و برادران و خواهرانم بر يك سفره جمع شويم و غذا بخوريم. بدين صورت بود كه من و برادران و خواهرانم تنهايي غذا مي خورديم و پدر و مادرم در مغازه بودند. يا مادرم با ما غذا مي خورد يا پدرم. اما همه خانواده ما ... به اين بسنده مي كنم كه بر سر يك سفره غذا با هم رو به رو نشديم. براي اين كه پدرم نماز صبحش را مي خواند و به مغازه مي رفت و ساعت دوازده شب برمي گشت. مادرم هم براي كمك به او مي رفت كه او اندكي استراحت مي كرد يا نماز مي خواند. طبعا اين از خاطرات تلخي است كه در بچگي از آن رنج مي برديم.
ارسال به دوستان
عروسی دختر شاه اینجا برگزار شد! کره شمالی هرگونه نشست با ژاپن را رد کرد/توکیو در امور ما دخالت نکند نتایج یک تحقیق: ایستادن یا خوابیدن برای سلامت قلب بهتر از نشستن است ترافیک ۳ کیلومتری در محدوده مرزن آباد جاده کندوان این میوه سرشار از پتاسیم یک تقویت‌ کننده‌ی مغز است / حافظه قوی و ذهن فعال با این میوه کوچک آیا سربازی اجباری طلبه های یهودی دولت نتانیاهو را به سقوط می کشاند؟ رکورد قیمت حواله خودروهای جانبازان در ۱۴۰۳؛ ۱۳ میلیارد بده مرسدس ۲۲ میلیاردی بگیر! دادستان دلفان: هیچ‌گونه مورد جنایی در محل کشف جسد دکتر بخشی یافت نشده‌است/ شواهدی مبنی‌بر خودکشی این پزشک وجود دارد. بایدن: کشور‌های عربی آماده هستند اسرائیل را به رسمیت بشناسند چرا صبح‌ها لاغرتر از بقیه ساعت‌های روز هستیم؟ شرور قمه کش در نور دستگیر شد توقیف موتورسیکلت میلیاردی قاچاق در هرمزگان تردد نوروزی بیش از ۴۱ میلیون خودرو در تهران جدال مجازی تراکتور و سپاهان! در نهایت زمین بلعیده خواهد شد؟
وبگردی