حتماً داستان ماتیاس سیندلار را شنیده اید. مهاجم اتریشی که نماد دفاع کشورش مقابل اشغالگران نازی شد. سیندلار را صورت ازلی بازی شاعرانه اتریش میدانند، اما او علاوه بر این جریان روشنفکری اتریش را به زبان ورزش بیان کرد.
در مورد اینکه بعضی تیم ها به شخصیت یک بازیکن وابسته اند مثال های زیادی وجود دارد، این بازیکنان هم در مقابل ویژگی هایی از هویت تیمشان را نمایش میدهند؛ آرژانتینِ مارادونا، فرانسهی پلاتینی، لیورپولِ جرارد یا مادرید دی استفانو. بعضی از این جلوه های «شخصیت باشگاه» در بین به شکل سنتهایی در می یند که بر تصمیمهای مدیریتی باشگاه ها، خرید بازیکنان و از همه مهمتر سبک بازی آنها تأثیر میگذارند. همین سنت ها هستند که موجودیت تیم و حمایت های هوادارانش را قابل درک می کند. حال سوال اینجاست: در عصر تجارت ورزش، سنت چه اهمیتی دارد؟
دو باشگاه بزرگ اسپانیا را در نظر بگیرید. عملکرد فلورنتینو پرز که دو دوره ریاست رئال را بر عهده داشته به خوبی این ایده را تأیید میکند که رئال مادرید به عنوان تیمی سلطنتی (به عنوان رئال در نام باشگاه توجه کنید، همچنین قانون اساسی اسپانیا از موجودیت باشگاه حفاظت می کند، در واقع رئال مادرید نه منحل میشود و نه ورشکست) وضعیت موجود اسپانیا و جناح راست میانه را نشان میدهد. سیاست کهکشان او که مبتنی به خدمت گرفتن نه فقط بهترین ها بلکه گاهی محبوب ترین بازیکنان جهان است، یک سمبل از بازار سرمایهداری است، ایمان به سیستمی که در آن رقابتهای فردی باید منجر به موفقیت شود و میل به پیروزی حتا حریفان و هم تیمی ها را تحت الشعاع قرار می دهد.
با قدرت گرفتن بارسلونا تحت رهبری گواردیولا در سال 2008، قدیمیترین رقابت سیاسی فوتبال اسپانیا دوباره شعله ور شد. فوتبالی که تیم این هافبک سابق نمایش میداد، مجموعه ای از پاسها، فراتر از استعدادهای فردی (اگرچه با استعدادترین بازیکن جهان را در اختیار داشت) بود که سنت سوسیالیستی جاری در کاتالونیا را در فرم فوتبالیاش بازتاب می داد.
چنین تضادهای سیاسی از شرایطی افراطی به وجود می آیند. تقابل بارسلونا و مادرید، نه تنها در جنگ داخلی اسپانیا که در دوران دیکتاتوری فرانکو هم ریشه دارد. هرچه نیروهای دخیل در شکلگیری این شرایط حاد قویتر باشند، مردم هم نیاز بیشتری نسبت به تعریف خود در نقش موافق یا مخالف فرهنگ های حاصل شده احساس خواهند کرد.
با این پیش زمینه هویت و سنت فوتبالی معنای حادی به خود می گیرد. ولی آیا در ساختارهای تجاری، میتوان از شرایط مشابهی در مورد فرهنگهایی با سابقه ذهنی سیاسی کمتر، صحبت کرد؟ در انگلستان هم سنت ها دچار تجدید حیات شدند. بازگشت دوباره کنی دالگلیش به لیورپول در سال 2011 نمونهای از متوسل شدن به یک شخصیت اسطوره ای است. کارشناسان زیادی در مورد تغییر سبکی که دالگلیش ایجاد کرد بسیار نوشتند: لیورپولِ دالگلیش با جلوه تهاجمی بیشتری نسبت به لیورپولِ روی هاجسون بازی می کرد و این به معنای بازگشت به «روش لیورپولی» بود.
صرفنظر از هر موفقیت محسوسی، اینطور احساس می شود آن چیزی که جان هنری مدیر لیورپول "سومین نفر بزرگترین مربیان ما" می خواند بازگشت به سبک بازی است که با بیل شانکلی شروع شده و بعد از باب پیزلی به دالگلیش رسید. الگویی که این مربیان را از صف جرارد هولیه، رافائل بنیتز و روی هاجسون جدا می کند. اما لیورپولی ها دچار سوءتفاهمی شدند. باشگاه با این روش بازی به سمت کسب موفقیت حرکت می کرد اما برای رسیدن به هدفشان کافی نبود. آن ها معجونی از پیشآمدها، تاریخچه و ذهنیت رقبا، ابداع و از همه مهمتر عمل گرایی را لازم داشتند.
این نمادها و اسطوره ها چقدر به کار می آیند؟ به ویژه در عصر فوتبال-تجارت میتوان به آن ها پناه برد؟
قطعاً هواداران برای آنکه خود را جزیی از یک باشگاه بدانند در مورد نشانه هایی از هویت بحث خواهند کرد. هواداران نیوکاسل مرام نامه ای را امضاء می کنند که هیچوقت اجازه ندهند فوتبال ملالآور خاک سنت جیمز پارک را آلوده کند و بسیاری از مربیان قربانی این ارتودکس بودن شده اند. از 1997 که کیگان نیوکاسل را به نایب قهرمانی رساند، تلاش های تعداد زیادی از مربیان، از جمله دالگلیش اسطوره لیورپولی ها، برای رسیدن به استایلی از بازی که به نظر هواداران با هویت باشگاه هماهنگ باشد به شکست انجامید. چیزی که آن ها می خواستند یک فوتبال شناور، هجومی و البته سریع بود.
شاید سم آلاردایس بزرگترین قربانی بود: هرچند نخستین فصل حضورش را محترمانه شروع کرد و با توجه به روند مستمر نزولی تیم، سبک او (که با سرسختی و یکدندگی که در بولتون هم نشان داده بود گره خورده است) هیچوقت نتوانست بر خواسته های هواداران پیروز شود. هرچند ممکن بود ظرف دوازده ماه به دسته پایینتر سقوط کنند اما برخورد هواداران خشن بود. فوتبال دفاعی مبتنی بر پاس های بلند و ضد حمله او هیچ شباهتی به «روش نیوکاسل» نداشت. خواسته هواداران روشن بود: آن ها برند هجومی نیوکاسل را می خواستند؛ موفقیت مسئله دیگری بود.
اعلی حضرت موفقیت: چرا فقط برنده ها واجد هویت شده اند؟
آیا آنچه برای آلاردایس رخ داد در مورد دیگران صادق است؟ هواداران حاضرند نتیجه نگرفتن را در ازای بازگشت به هویت تیمشان نادیده بگیرند؟ اولین جواب «خیر» است. اهمیت کسب موفقیت خیلی بیشتر شده است. برای هواداران و برای مدیران (که عملکردشان بیشتر از همیشه نیازمند ذهن یک تاجر است) بهای نتیجه نگرفتن بسیار سنگین است. در واقع اگر دقیق تر به ماجرای اسطوره ها و نمادها در فوتبال مدرن نگاه کنیم، حضورشان از تلاش هایی برای فرار از شرایط بحران سرچشمه می گیرد. تیمی زمین خورده و زیر آتشبار. پورتسموث تحت رهبری آورام گرانت هرچند به فینال جام حذفی رسید تا کمی امیدوارمان کند که پول فرمانروای ورزش نیست، اما همچنان از بحرانی مالی رنج می برد که احتمالاً هیچگاه نتواند از آن رها شود. داستان جن و پری آن فینال گذشت و باشگاه حالا به سختی موجودیتش را حفظ کرده است.
مناسبات تجاری فرهنگ باشگاه ها و هویت ها را سرکوب کرده است. هرچند بازی بارسلونا تجسمی از زیبایی شناسی سوسیال کاتالونیاست، اما می توان این واقیت را انکار کرد که بارسلونا سهمی برابر با قیبش رئال مادرید هزینه می کند؟ اگر بارسلونا به موفقیت هایی محدود دست یافته بود، قطعاً نه هواداران و نه کارشناسان به این اندازه در تحسین تیم افراط نمی کردند. سمت دیگر آرسنل و آرسن ونگر هستند. تیمی که بیشترین شباهت را به آن زیبایی شناسی دارد اما به خاطر چندین سال دوری از جام به یک «رمانتیسم» ساده و خام متهم می شود.
کسب موفقیت هم الگوریتم خودش را دارد: در سه گانه سال 99 منچستریونایتد هیچکس نقش سمبولیکی را به دیوید می (که از قضا حضوری عالی در تمرینات داشته) نسبت نمی دهد و به همین ترتیب آخرین بار چه کسی هویت فرافوتبالی یک تیم میانه جدول لیگ های درجه یک را تعریف کرده است؟
تجارت چگونه سنت ها را تخریب می کند و می سازد؟ چرا باید نگران باشیم؟
گویا هرچه ورزش بیشتر به تجارت تبدیل می شود، کمتر می توان هویتی واقعی برای آن پیدا کرد. یک فرضیه را می توان مطرح کرد: در شرایط افراطی و حاد، بازیکنان و تیم های فوتبال در مقابل حرکت های ضد فرهنگی (مثل نژادپرستی) نقش خنثی کننده را ایفا می کنند، نقشی فارق از میزان موفق بودنشان. همزمان که در حال و هوایی تجارت زده و کمتر سیاسی، میل به موفقیت مداوم شخصیتی را تعریف می کند که به محتوای آن شرایط حاد دامن می زند.
کیفیت داگلیش به عنوان بازیکن و موفقیت او در نقش مربی بود که به سبک بازی که پرورش می داد وجهه و مشروعیت می بخشید. همزمان خوزه مورینیو که با چلسی فوتبالی نسبتاً کسل کننده نمایش می داد، آن مشروعیت را از راه کسب موفقیت به دست می آورد. اما برای آلاردایس این اتفاق به سختی افتاد. کیگان تیم را با آنچه مد نظر هواداران بود ارتقاء داد، و هرچند به موفقیت چشمگیری نرسید، اما بعد از گذشت چندین سال تأثیرگذاری او را بیشتر می دانند.
مشروعیت یافتن این رسم جدید کلذب است. آن طور که مورینیو نشان داد،مسئله «نتیجه گرفتن» است و ثبات کاری تشنه آن. در حالی که به نظر می رسد جنبه های تجاری فوتبال دارد هواداران و بازیکنن را برای همیشه با سنت ها بیگانه می کند، انتقاد از تیم ها و هوادارانی که هویت خودشان را با «موفقیت مداوم» تعریف می کنند اولین واکنش به نظر می رسد.
با اینکه ورزش تأثیرش رابر جامعه و سیاست از دست داده است غمانگیز به نظر می رسد، اما نسبت به این سناریو که شرایط حاد و تراژیک اجتماعی و سیاسی دلیلی برای گره خوردن فرهنگ و ورزش باشد، نتایج بهتری خواهد داشت.
با این نگاه باید گفت داستان ماتیاس سیندلار هرچند رمانتیک و استثنایی بوده اما اگر بخواهیم واقیت را بگوییم، نامطلوب و ناخوشایند است. اگر حال و هوای سیاسی و اجتماعی اجازه نمی دهد چنین داستان هایی دوباره اتفاق بیفتد، هر آنچه که ورزش را از عرصه فرهنگ عمومی دور می کند می تواند مثبت باشد.
بگذارید سپاسگزار باشیم که سیندلار توانست راه خودش را برود و همینطور سپاسگزار باشیم که جرارد، مسی، آلن شیرر و دیگران ماتیاس سیندلار نیستند.
ترجمه : آی اسپورت - احسان لطفی