روز ٣٠ آوریل، درحالیکه به رختخواب میرفتم، نخستین توییتها در مورد بمبگذاری در کابل را دیدم. در اوتاوا، محلی که در ٤سال گذشته در آن زندگی کردهام، خبرهای مبنی بر یک حمله انتحاری در افغانستان، همواره باعث هجوم پیامهای زیادی به مادر من میشد. او به من اطمینان میداد که حال همه اعضای خانواده خوب است. آن روز من یک ساعت پس از پیام مادرم که در مورد انفجار دوم بود، بیدار شدم. در انفجار دوم، یک بمبگذار انتحاری که مواد منفجره را در دوربین خود کار گذاشته بود، خود را منفجر کرد و موجب مرگ ٢٥ تن، ازجمله ٩ خبرنگار شد. مادرم ترسیده بود که آیا هیچکدام از این افراد را میشناختم یا نه. من میشناختم.
به گزارش عصرایران، روزنامه شهروند به نقل از نیویورک تایمز نوشت: در میان این افراد کشتهشده، دوست من «شاه مرآی» عکاس اصلی خبرگزاری فرانس پرس در کابل بود. من او را در کمپین ریاستجمهوری ٢٠٠٩ در استادیوم قاضی در کابل ملاقات کرده بودم. او در میان مطبوعاتیهای افغانستان بهعنوان یکی از «کهنه پخها» معروف بود.
آنها اهالی رسانهای بودند که کارشان را برای رسانههای خارجی در زمان رژیم طالبان آغاز کرده بودند. افراد تازه واردی مثل من، به آنها بهعنوان راهنمایان حرفهای نگاه میکردند. مرآی کارش را بهعنوان راننده آغاز کرد اما به سرعت پیشرفت کرد. او برای دو دهه شاهد همه آن چیزهایی بود که در افغانستان اتفاق افتاد و در همه این اتفاقات، شروع به عکس گرفتن کرد؛ تا زمانی که خودش هم به یکی از این عکسها بدل شد.
وقتی عکس خندان او را در صفحه توییترم دیدم، احساس کردم که یک سیاهی از بیرون پنجره اتاقم بزرگ میشود و مثل پتوی ضخیمی روی من افتاده و اجازه نفس کشیدن به من نمیدهد. من یاد لحظهای افتادم که در سال ٢٠١٤ خبر مرگ یکی دیگر از دوستانم را شنیدم. «سردار احمد» که برای ای.اف.پی کار میکرد و درحالیکه همراه خانوادهاش سال نوی ایرانی را در رستورانی در کابل جشن میگرفتند، مورد هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.
همه اعضای خانواده آنها کشته شدند اما تنها یکی از سه فرزند کوچک احمد جان سالم بهدر برد.مرگ احمد، امید من را نسبت به آینده افغانستان که میتوانست بهتر شود، از بین برد و باعث شد که من تصمیم به خروج بگیرم. من آن زمان با وجود انتقادات فراوان و اتهام خودخواهی از سوی اعضای خانواده و دوستانم، به قصد رفتن به آمریکایشمالی از افغانستان خارج شدم.
دیدن مرگ افغانها در سراسر کشور و اینکه هیچ کاری از دست من یا هیچکس دیگر برنمیآمد، بسیار سخت بود. من متنفر بودم از اینکه پس از بمبگذاریها و حملات انتحاری، از کابل خارج شوم و جایی پناه بگیرم. من حتی نمیتوانستم به رستوران یا پیک نیک بروم. اما باید این بند نافی را که من را به خانه، مردم کشورم و از همه مهمتر به درد و اضطراب بیپایانی که همراه من بود متصل میکرد، میبُریدم.
در اوتاوا، سعی کردم خواندن مقالات و گزارشهای مرتبط با افغانستان را بسیار کم کنم. خودم را مجبور کردم که فقط تیترها را بخوانم، نه متن گزارش و جزییات را. خیلی زود، کشتهها و اجساد در افغانستان برای من به یک سری اعداد و ارقام تبدیل شد. اما این خودفریبی، زیاد طول نکشید. هروقت که بمبگذاری یا حمله هوایی اتفاق میافتاد، خودم را سرزنش میکردم که چرا در افغانستان نیستم تا به آنها کمک کنم.
دسامبر گذشته، پس از یکی از حملات انتحاری طالبان در نزدیکی نهاد ریاستجمهوری که منجر به کشته شدن ٦ نفر شد، وقتی نتوانستم با هیچیک از افراد خانوادهام تماس بگیرم، دچار حمله عصبی شدم. پس از آنکه توانستم با پدرم تماس بگیرم، بشدت به او اعتراض کردم که چرا دیر جواب دادی و من قلبم داشت از نگرانی میایستاد؛ اما او به من گفت که بیش از حد نگران هستی و زندگی در اینجا آن قدرها هم که رسانهها نشان میدهند، سخت نیست.
سپس او خیلی اتفاقی گفت: «گاهی زندگی در میان فاجعه راحتتر از زندگی در خارج از آن است.» شاید حق با پدرم بود و چیزها آنقدر که من فکر میکردم، بد نبود. بنابراین، من پس از هر بمبگذاری تنها به ارسال پیامی اکتفا میکردم که «همهچیز مرتبه انشاءالله؟» و سپس منتظر میشدم تا یکی از اعضای خانوادهام پاسخ دهد: «بله، همه خوبیم خداروشکر.»
اما این رویه با مرگ مرآی تغییر کرد. صورت او کاملا جلوی چشمانم بود؛ با آن خندههای گرم و مهربانش و فاصله میان دندانهای جلوییاش که ما گاهی او را به دلیل آن مسخره میکردیم؛ خاطره او که در یک کنفرانس خبری به سوی من دوید و از من خواست تا برایش یک جوک بگویم و از طریق واتساپ برایش ارسال کنم تا آن را برای دوستانش در میهمانی پخش کند. چشمانم تار شد و به ناگاه، اشکهایم روی گونههایم سرازیر شد.جنگ، جانوری است که شهوت سیرنشدنی خوردن انسان را دارد.
آنهایی که مرآی را کشتند، هیچ چیزی را بهدست نیاوردند، جز اینکه غذایی برای این حیوان فراهم آوردند و عمر او را طولانیتر کردند. با کشتن مرآی، آنها تنها یک مرد را نکشتند؛ آنها همچنین زندگی همه کسانی را که به او وابسته بودند را از بین بردند. او نانآور خانوادهاش بود. مرآی دوبار ازدواج کرده بود و پدر ٦فرزند بود. کوچکترین آنها دختری بود که تنها ٢ هفته از آغاز زندگیاش میگذشت. مرآی برخی از خویشاوندانش را هم حمایت مالی میکرد؛ ازجمله سه برادر نابینا و دو فرزند نابینایش را.
شما تنها زمانی میتوانید قدرت مرگ را درک کنید که یکی از دوستان، اعضای خانواده یا فردی که میشناسید را از دست دهید. شما شرارت و ویرانگری جنگ را در گریههای مادر یا خواهر او، در رنج همسر بیوهشدهاش و اشکهای یتیمانش میبینید.
شاید من هم اگر کشور را ترک نکرده بودم، اکنون مرده بودم. اگر من در افغانستان بودم، احتمالا به محل انفجار میرفتم و آن روز به همراه بقیه خبرنگارانی که آنجا بودند، میمردم. درون من پر است از احساس گناه و غم. من خودم را به خاطر زیرپا گذاشتن استانداردهای اخلاقیام شکنجه کردهام؛ برای اینکه نتوانستم وظیفه فرزندی را برای پدر و مادرم، وظیفه برادری را و وظیفه دوستی را انجام دهم.
حس شکست در انجام وظیفه برای کسانی که دوستشان دارید دردناک است.روزی که مرآی را در گورستان اجدادیاش به خاک میسپردند من به چند تن از دوستان مشترکمان گفتم که بسیار غمگینم. یکی از آنها گفت، تو خیلی خوش شانسی که در مراسم خاکسپاری مرآی اینجا نیستی.»
قرار بود که این فاصله مکانی مانع درد و رنج من بشود، اما نشد. مهم نیست که کجای این کره خاکی باشم؛ هیچ راه فراری از غم از دست دادن عزیزان و رنجی که افغانستان را دربر گرفته وجود ندارد.