"در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.
بالاخره مستانه طاقت نیاورد و وقتی ناراحتی مادرش را دید، رفت درست وسط چارچوب در اتاقی که پدر و مادر مشغول صحبت بودند، ایستاد. با صدایی لرزان و چشمانی نگرانی پرسید: می شه بگید چی شده؟ دعوا سر چیه؟ اتفاقی افتاده؟
مادر: نه دخترم برو سر درست، بشین درستو بخون.
مستانه: درس بخونم؟ حواسم رو به هم ریختید. حواسم سر جاش نیست. چی شده؟
پدر: بیا بشین بهت بگم بابا. همه چیز تقصیر مادرته.
مستانه: خوب چی شده که تقصیر مادرمه؟
مادر: برو بشین سر درست مادر جان. چیز مهمی نشده که نگرانت کنه. هفته ی دیگه کنکورت هست. برو بشین درستو بخون.
مستانه: من باید بفهمم چی شده که شما چند وقته دعواتون شده. باید بدونم چرا مادرم گریه می کنه.
پدر: بیا بشین بهت بگم. منم خیلی وقته می گم تو باید بدونی. اتفاق چیز مهمی شده. مساله خوشبختی تو هست. حق داری بدونی و تصمیم بگیری.
مادر: من نمی گم مستانه با خبر نشه، فقط می گم بندازیم یک هفته بعد.
مستانه: خوب این چیه که مهمه و من یک هفته بعد باید با خبر بشم؟ کسی چیزیش شده؟ شما دو نفر حالتون خوبه؟
مستانه این را گفت و رفت درست روبروی پدر نشست. تمام وجودش را اضطراب فرا گرفته بود. از نگرانی این که چه اتفاقی باعث شده پدر و مادر مدت هاست با هم بحث و دعوا می کنند، قلبش تندتر از همیشه می زد. صدای تپش قلبش را خودش هم احساس می کرد. می خواست سریع تر بداند چه اتفاقی افتاده است.
شاید اینجا اولین اشتباهی بود که مستانه مرتکب شد. وقتی آدم ها در مسیر ارزش های خودشان گام بر می دارند نباید، اتفاقات حاشیه ای توجه آنها را جلب کند. ارزش ها در زندگی انسان ها مانند قطب نما عمل می کنند. جهت زندگی انسان ها را مشخص می کنند. برای مستانه، تحصیلات عالی دانشگاهی یک ارزش است و او مدت ها بود در همین مسیر قدم بر داشته بود. حتی در دید و بازدیدهای نوروزی هم شرکت نمی کرد. وقتی می دید همه ی فامیل دور هم جمع می شوند و درس می خوانند، مستانه هم با وجود علاقه اش به دیدار با اقوام، تمرکزش را روی درسش می گذاشت.
طبیعی است هر کسی که در مسیر تحصیل گام بر می دارد، سختی ها و پستی و بلندی هایی در مسیر زندگی و تحصیلش وجود دارد. بعضی اتفاقات مهم ترند و برخی کم اهمیت تر. اما مستانه اینجا از پای درس بلند شد تا بفهمد دلیل اختلاف و پچ پچ های پدر و مادرش چیست؟ او می توانست یک هفته بعد همین سوال را بپرسد. شاید برخی بگویند پدر مستانه باید مراعات می کرد، اما یادمان باشد ما فقط با پاهای خودمان می توانیم راه برویم، شاید پدر مستانه نخواهد رعایت کند، اما ما همچنان باید در مسیر ارزش های زندگی مان محکم و استوار گام برداریم.
حالا که مستانه اصرار داشت که بفهمد چه اتفاقی افتاده است، حسن آقا هم فرصت را مغتنم دانست تا به جای واسطه قرار دادن همسرش، مستقیما با موضوع را با دخترش در میان بگذارد. او از آن دسته مردهایی بود که معتقد بود موضوعات مربوط به دختران، را مادرشان باید پیگیری کند و خودش مستقیما به آنها حرف هایش را نمی زد. تذکراتش را هم به همسرش می داد و او به بچه ها منتقل می کرد.
حالا اما همسرش مدتی بود در برابر انتقال موضوع به مستانه مقاومت کرده بود و حسن آقا، از اینکه موضوع به دخترش منتقل نشده ناراحت بود. مستانه اما این سد را شکست و مستقیما جلوی پدرش نشست تا بفهمد ماجرا چیست.
پدر: ببین دخترم! هر دختر و پسری یک روزی باید ازدواج کنه و بره سر زندگی خودش. حالا هم...
ناگهان سیمین دخت وسط حرف حسن آقا پرید و گفت: حسن آقا! من از شما خواهش کردم یک هفته صبر کنید. بعد این همه سال زندگی مشترک اینقدر خواهش من بی ارزشه؟
حسن آقا: این حرفا چیه زن؟ خود بچه دوست داره بفهمه چی شده.
مستانه: آره بابا! بگید ببینم چی می خواید بگید.
حسن آقا: برات خواستگار آمده، همین!
مستانه صورتش از خجالت سرخ شد و انگشتان بلند دستانش را در هم گره کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : خواستگار؟ آخه بابا...
حسن آقا: آره؛ خواستگار بابا جان، اونم چه خواستگاری!
مستانه: بابا! شما که می دونی من دارم درس می خونم و برنامم چیه؟
حسن آقا: درس بخونی؟ که چی بشه؟ که شوهر خوب پیدا کنی؟ خوب الآن خواستگار خوب آمده در خونت.
سیمین دخت: کسی درس نمی خونه که شوهر خوب گیرش بیاد. درس خوندن رو دوست داره.
مستانه: بابا جون من الان واقعا نمی خوام ازدواج کنم، هر کس که باشه. میخوام درس بخونم.
برای اولین بار دختر اول و دوست داشتنی بابا جلوی پدرش نشسته بود و داشت با پدرش بحث می کرد. حسن آقا هم که هیچ وقت فکر نمی کرد، موقعش که شود مستانه جلوی او بایستد، از سر جایش بلند شد و گفت: این همه سال کار کردم، زحمت کشیدم که شماها رو خوشبخت ببینم. حالا تو جلوی من وایستادی میگی شوهر نمی کنم؟ مگه دلبخواهی هست که بشینی برای زندگیت هر جور دلت میخواد تصمیم بگیری؟ لابد فردا هم می خوای بری تهران و با پسرا تو یک کلاس بشینی و هرهر و کرکر کنی و بگی و بخندی؟ تحویل بگیر خانم! این نحوه ی دختر بزرگ کردنت بوده.
سیمین دخت: این چه حرفیه مرد؟ ناسلامتی زن خودتم دانشگاه رفته و درس خونده؟ هر کس رفت دانشگاه این کارا رو می کنه؟
حسن آقا: رفتی درس خوندی که چی شد؟ به جای اینکه بشینی سر خونه زندگیت، از صبح بلند میشی میری مدرسه تا خود ظهر بالا سر خونه زندگیت نیستی. سرماه بهت چندرغاز پول میدن. خوب ما به پول تو چه احتیاجی داریم؟ اگه تو سر کار نری چی میشه؟ خودم دارم کار می کنم و بهترین زندگی رو براتون فراهم کردم. کار کردن و پول در آوردن وظیفه مرده.
در میانه ی بحث پدر و مادر، مستانه که در ابتدا چهار زانو نشسته بود، زانوهایش را بالا آورد و سرش رو روی زانویش گذاشت و دستانش را هم پشت سرش قلاب کرد. احساس یاس و بر باد رفتن آرزوهایش تمام وجود را فرا گرفته بود. حتی نمی توانست گریه کند، اصلا نمی توانست هیچ حرفی بزند. تمام دنیا را جلوی روی خودش تیره و تار دید.
سیمین دخت که حال دخترش را می دید با اخم و ناراحتی از سر جایش بلند شد و رفت فورا یک لیوان عرق بیدمشک درست کرد و برای مستانه آورد. با اصرار و جرعه جرعه به او نصف لیوان را داد و از او خواست بلند شود صورتش را بشوید تا حالش بهتر شود.
آن روز مستانه نتوانست دیگر درس بخواند. اصلا مایل نبود حتی اسم خواستگار را بداند. در اتاق خودش دراز کشیده بود و به دو راهی که در آن قرار گرفته بود فکر می کرد. یک طرف درس و دانشگاهی که همیشه به آن فکر کرده بود و از عمق وجودش دوست داشت و طرف دیگر، ازدواج و خانه داری و ... .
تا غروب آفتاب مستانه حتی برای ناهار خوردن هم از اتاقش خارج نشد و سینی غذایی که مادر برایش برده بود، همان طور دست نخورده وسط قالی اتاقش باقی مانده بود.
دم غروب مادر که می دید کسی باغچه را آب نداده، دخترش فتانه را صدا کرد و گفت: مادر جان برو امروز تو حیاط رو آب پاشی کن و باغچه رو آب بده. خواهرت حالش خوب نیست.
فتانه: چی شده مامان؟ منم رفتم اتاقش جوابمو نداد.
مادر: هیچی مادرجان، نگران نباش. برو یه کم به حیاط برس.
سر شب که حسن آقا وارد کوچه شد، از همون سر کوچه خاموشی چراغ بالای در را دید، همیشه این چراغ و روشن بودنش نوید بخش لحظاتی طلایی در خانه اش بود. چراغ روشن یعنی دختری که از غروب به فکر پدرش بوده و حیاط را آب پاشی کرده و منتطر پدر است تا بپرد بغلش. حالا معلوم نبود امروز هم این اتفاق خواهد افتاد یا نه.
حسن آقا با ناراحتی و دلخوری، زنگ را فشار داد و صدای زنگش، سکوت حاکم بر خانه را شکست. مادر که از حال مستانه با خبر بود بچه ها را صدا کرد و گفت: فتانه، پروانه! یکیتون بره درو باز کنه؛ پدرتون آمده.
فتانه: من حیاط رو آب پاشی کردم، نوبت پروانه است یه کاری کنه.
پروانه: منم داشتم گرد گیری می کردم تو خونه، فتانه بره درو باز کنه.
سیمین دخت: یکیتون بره درو باز کنه، اینقدر بحث نکنید، حوصله ی بچه بازی های شما دو تا رو ندارم.
حسن آقا که بر خلاف روال همه ی چند سال گذشته می دید کسی در را باز نمی کند، این بار با فشار دادن پیوسته تر دستش رو زنگ، عصبانیش را به اهل خانه منتقل کرد. اما هنوز فتانه و پروانه توافق نکرده بودند که مادر با عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمد و خطاب به فتانه گفت: خجالت نمی کشی پدرت پشت در مونده؟ برو درو سریع تر باز کن.
فتانه هم نخواسته و ناراحت و با قیافه گرفتن به سمت حیاط حرکت کرد. در این بین حسن آقا عصبی تر برای بار سوم زنگ را زد.
وقتی در باز شد، فتانه سلام کرد و برگشت به سمت خانه. حسن آقا هم از اینکه مستانه در را برایش باز نکرده هم خشمگین بود هم ناراحت. لبخند و بغل پریدن مستانه کجا و سلام خشک و برگشتن فوری فتانه کجا؟!
حسن آقا هم با ناراحتی در حالی که فتانه داشت پله های حیاط را بالا می رفت تا وارد خانه شود صدایش کرد و گفت: ببخشید فتانه خانم! نوکر شما براتون خرید کرده، نمی خواید بهش کمک کنید؟
تا فتانه برگشت و به پدر نگاه کرد و حسن آقا ادامه داد: دست مادرتون درد نکنه با بچه تربیت کردنش. وقتی زن به جای خونه داری، راه می افته میره سر کار و از صبح تا ظهر خونه نیست، بچه هاش همین میشن دیگه... .
غرولند حسن آقا تا بالا پله ها و ورودی خانه ادامه داشت که سمین دخت هم حرف هایش را شنید . اما آمد جلو و گفت: سلام، خسته نباشی، خوش آمدی.
اصل ناراحتی حسن آقا این بود که چرا مستانه در را باز نکرده، اما به خاطر غرور مردانه اش، به همه ی اهل خانه گیر داده بود و گفت: نمی خوام خوش آمد بگی. یه کم بچه هاتو تربیت کن که احترام به بزرگ تر بلد باشند. اینقدر بی ادب شدن که آدم نمی دونه چی بگه؟
سیمین دخت: چی شده حسن آقا؟ چه بی ادبی شده؟
حسن آقا: اون از لامپ سردر که خاموشه. انگار گرد مرده پاشیدن تو کوچه. بعدشم که باید یک ساعت علاف بشم تا دخترت بیاد درو باز کنه. درم باز می کنه، انگار من نوکر خونشون هستم، باید خریدها را بیارم تحویلشون بدم. پشتشو به من کرده راه افتاده طرف خونه... .
سیمین دخت: حسن آقا! دلت از جای دیگه پره، سر بچه ها خالی نکن، حالا بعد این همه سال یادمون رفته چراغ رو روشن کنیم، مگه چی شده؟
حسن آقا: هیچی، زبونم لال انگار اهل خونه همشون مردن. خونه ی آقا مرتضی برقش روشنه، علی آقا برقش روشنه، همه برقشون روشنه جز ما. شگون نداره زن. چراغ خونه باید روشن باشه. چراغ که خاموش باشه، یعنی مریضی، یعنی بدبختی، یعنی جن و هزار تا کوفت و دردسر دیگه... .
سیمین دخت: این حرفا چیه جلوی بچه ها میگی. به شیطون لعنت بفرست، صلوات بفرست مرد.
حسن آقا: الهم صل علی محمد و آل محمد.
یک ساعت بعد سفره ی شام پهن شده بود و حسن آقا هنوز دخترش مستانه را ندیده بود. آنقدر هم مغرور بود که نه خبری از او می گرفت و نه به اتاقش سری می زد. اما ته دلش از مستانه دلخور بود. او پیش خودش فکر می کرد که هر کاری می کند و هر حرفی می زند همگی برای خوشبختی دخترش هست، پس به مستانه حق نمی داد که اینگونه با او مخالفت کند. توقع داشت مثل همیشه که مستانه برای حرف هایش احترام قائل بوده و هر کاری گفته کرده است، این بار هم اعتماد کند تا بتواند کارها را آن طور که خودش می خواهد جلو ببرد.
سفره که پهن شد، مادر به اتاق مستانه رفت و دست دخترش را گرفت و گفت: بلند شو مادر جان. بلند شو بیا شامتو بخور.
مستانه: میل ندارم، شما برید بخورید.
مادر: این طوری که نمی شود. بلند شو شامتو بخور، بعدشم درستو بخون. آسمون که به زمین نیامده. برای هر دختری خواستگار میاد. هنوز که چیزی نشده.
مستانه: من از این ناراحتم که چطور بابا درکم نکرد؟ چطور میشه اینجوری با دانشگاه رفتن من مخالفت کنه و فکر کنه حتما باید همین الان ازدواج کنم.
مادر: خوب اونم پدرته، از روی دلسوزی حرفشو می زنه. تو هم فعلا این یک هفته رو سر کن، درساتو بخون تا ببینیم چی میشه.
مستانه اما راضی نشد برای خوردن شام سر سفره حاضر شود و این را پدر می فهمید. از صداهایی که از اتاق مستانه می آمد، معلوم بود که سمین دخت مشغول راضی کردن دخترش هست، اما دخترش راضی نمی شود.
به حسن آقا برخورده بود که مستانه نه به استقبالش آمده، نه آمده به او سلام کند و نه سر شام حاضر می شود. خیلی خودش را کنترل کرده بود که تا حالا چیزی نگفته بود. اما ناگهان از کوره در رفت و با صدای بلند گفت: خانم بیا شامو بکش. هر کس گشنش باشه خودش میاد. الکی لی لی به لالای کسی نذار.
مادر اما آخرین تلاش هایش بی فایده بود و بالاخره مستانه آخرین فرصت های امشب را برای صلح نادیده گرفت. بعد از حدود یک سال امروز و امشب اولین روز و شب هایی بود که مستانه درس نخوانده بود و این هم فشار مضاعفی به او وارد می کرد. آن هم درست یک هفته مانده به کنکور سراسری.
مادر وقتی شام بقیه را داد، یک بشقاب هم برای مستانه کشید و گذاشت داخل سینی و رفت به اتاق دخترش. دست مستانه را گرفت و به زور بلندش کرد. نشست روبرویش و سعی کرد خودش مثل دوران کودکی قاشق به قاشق غذا را به خورد مستانه بدهد. بعد هم یک لیوان آب دست مستانه داد و رفت به پشتی اتاق تکیه داد. به مستانه هم گفت: بشین مادر جان باهات چند کلمه حرف دارم.
بعد تو چشمان مستانه نگاه کرد و گفت: چی شده که اینقدر ضعیف شدی؟ مگه زندگی یک جاده ی صافه و هیچ وقت پستی و بلندی نداره؟ تو تمام مراحل زندگی، پستی و بلندی هست. مشکل و سختی هست. کی گفته زندگی عین یک سرسره هست که میره بالا میشینی سر می خوری و با سرعت و لذت میری جلو؟ یه جاهایی باید تو کوله پشتی خودت سنگ بریزی و از کوه بری بالا. یه جاهایی تو مسیرت خار هست و باید از روش رد بشی و ممکنه پاهات پر از زخم و خار بشه. اگه منتظر بودی که همه چیز برات صاف و هموار باشه، آره، الآن حق داری بشکنی، اما اگر واقعا می خوای زندگی کنی و مسیر واقعی زندگی رو می شناسی، بسم الله. همین الآن بلند شو برو با پدرت سلام و علیک کن و بعدم بیا بشین سر کتابات و درساتو بخون.
حرف های مادر اثرات مثبتی در مستانه داشت و شاید اولین بار یک بزرگ تر داشت نگاه واقع بینانه ای به زندگی می کرد. مستانه به مادرش گفت: حرف شما درسته، سختی تو راه هست. اما توقع ندارم که اون سختی رو پدرم جلوی پام بذاره.
مادر: اصلا توقعات ما مهم نیست. یک چیزی بگم تا خیالتو راحت کنم. از هیچ کس توقع نداشته باش مادر جان. حتی از منی که مادرتم. اگر فکر می کنی مسیرت درسته، ادامه بده و اگر فکر می کنی غلطه ادامه نده. مساله این نیست که چه کسی مانع جلوی پات می ذاره، مساله اینه که تو باید آماده باشی از روی هر مانعی بپری.
مستانه: من اینجوری فکر نمی کردم مامان.
مادر: اگه اینجوری فکر می کردی که الآن غمبرک نزده بودی یه گوشه و فکر کنی دنیا رو سرت هوار شده. بلند شده بودی و زندگیتو می کردی.
با حرف های مادر، دل مستانه قرص تر شد و انگار انگیزه اش برای درس خواندن و ادامه دادن مسیر بیشتر شد. آدم ها زمانی در مسیر ارزش ها و با روبرو شدن با سختی ها از پا در می آیند که واقع گرا نباشند. یعنی فکر کنند همه چیز زندگی درست همان طور هست که آنها فکر می کنند باید باشد. اما زندگی به کسی تضمین نداده که سراسر شادی و پیروزی باشد. زندگی غصه و شکست هم دارد. زندگی هم بیم دارد هم امید، هم بالا دارد هم پایین، هم اشک دارد هم لبخند. این تصور اشتباه از زندگی است که سبب می شود خیلی وقت ها دچار اشتباه شویم و فکر کنیم آسمان به زمین آمده است و دیگر امکان موفقیت نداریم. وارد هر مسیری که می شویم یادمان باشد مسیر پر از مانع است. هر جای دنیا، در هر خانواده، با هر شرایطی که باشیم، مسیرمان مانع دارد. باید با علم به موانع حرکت مان را آغاز کنیم . هر جا هم مانع دیدیم، توقف نکنیم، بلکه از روی مانع بپریم، حتی اگر بار اول و دوم و سوم به مانع خوردیم و آسیب دیدیم، دوباره بلند شویم و مسیر را ادامه دهیم، تا جایی که دیگر عبور از موانع را یاد بگیریم.
حالا مستانه هم تحت تاثیر حرف های عالمانه ی مادرش ، بلند شد و آبی به صورتش زد. بعد هم رفت و به پدرش سلام گرمی کرد. پدر هر چند خیلی تحویلش نگرفت، اما دلش آرام شد. مستانه هم دوباره به اتاقش برگشت و درس خواندنش را تا دم دمای صبح ادامه داد.
صبح که بقیه برای نماز بلند شدند، دیدند مستانه سماور را روشن کرده و چای را هم دم کرده است. حسن آقا عادت داشت بعد از نماز صبح، صبحانه بخورد و سر کار برود. سر صبحانه حسن آقا گفت: خوب بابا؟ چی بگم به مردم؟
مستانه با لبخند: کدوم مردم؟ چیو چی بگی؟
پدر: اینقدر تو و مادرت شلوغ کردید که نشد بگم. آقا منصور پسر زری خانم همسایه ی مادربزرگت می خواد بیاد خواستگاریت. خیلی وقته منتظره... .
مستانه نگذاشت جمله ی پدر تمام شود و پرید وسط و گفت: اگه خیلی وقته منتظره، چند روزم روش.
پدر: پس تو موافقی دیگه.
مستانه: حالا این هفته کنکورو بدم، ببینیم چی میشه بابا.
پدر: پس مبارکه میگم همون جمعه شب بیان.
مادر: وا چه عجله ایه مرد؟ صبر کن دو روز بذار این بچه بعد کنکور یه استراحتی کنه.
پدر: من که نگفتم جمعه عروسی بگیریم، میخوان بیان حرف بزنن.
نتیجه ی مذاکرات صبحانه ای پدر و مادر و مستانه به اینجا رسید که جمعه شب، خواستگارا بیان. ظاهرا مستانه راه فراری نداشت. خواستگاری هر طور بود باید برگزار می شد و البته مستانه امیدوار بود که بتواند بهانه ای پیدا کند و خواستگار را سنگ قلاب کند.
جمعه صبح کنکور برگزار شد و مستانه خوشحال و سرحال از جلسه بیرون آمد. وقتی از پله های سالن امتحانات بیرون آمد، نفس عمیقی کشید و لبخندی از روی شادی زد و بلند گفت: خدایا شکرت.
یکی از هم کلاسی ها و دوستان مستانه که همراهش بود پرسید: مستانه چطور بود؟ خیلی خوشحال به نظر می رسی و کبکت خروس می خونه!
مستانه: آره، راستش عالی بود.
دوست مستانه با شوخی: خوب خدا رو شکر؛ فقط به هر جا رسیدی منو یادت نره، دست منم بگیر.
سیمین دخت جلوی در حوزه ی امتحانی منتظر بود و با دیدن پهنای لبخند روی صورت دخترش، حسابی خوش حال شد و رفت جلو. دخترش را به آغوش کشید و گفت: خسته نباشی دختر خوشگلم. فدات بشم. چطور بود مادر جان؟
مستانه: عالی بود مامان، خیلی خوب بود.
مادر: خوب الهی شکر، الهی که هر چی خیره برات پیش بیاد.
مادر و مستانه به سمت خانه راه افتادند و سر راه از شیرینی فروشی محل یک جعبه شیرینی هم خریدند. وقتی خانه رسیدند، سیمین دخت یک لیست بلند و بالا از خریدهایی که لازم داشت را دست حسن آقا داد و خواست برود سراغ خریدهای مراسم خواستگاری امشب.
مستانه هم رفت سر وقت خواهران و تنها برادرش و بعد از مدت ها کمی به آنها گفت و خندید. صدای خنده ی بچه ها تا حیاط منزل می آمد و حسن آقا هم از این موضوع خوشحال بود.
انگار با کنکور مستانه، زندگی دوباره رنگ و بوی خودش را پیدا کرده بود و همه چیز داشت درست می شد. اما مادر که کلی کار روی سرش ریخته بود آمد جلوی در اتاق و گفت: بلند شید بچه ها، بلند شید هر کدومتون یک کاری کنید، خونه رو جمع و جارو کنید. فتانه مامان! تو بلند شو گرد گیری کن، مستانه جان! تو هم برو حیاطو مرتب کن و آب و جارو کن. پروانه هم بیاد تو آشپزخونه بهش بگم چه کار کنه.
مستانه هر چند با اصرار پدر راضی به مراسم خواستگاری شده بود اما دلش با این مراسم نبود و دلهره ی عجیبی داشت. او سال ها بود در رویاهای نوجوانی اش تبدیل شدن به یک پزشک حاذق را می دید و حالا نگران بود، این مراسم امشب، همه ی رویاهای او را بر باد دهد. اصلا حواسش نبود که شیلنگ آب را گرفته توی حوض و حوض پر شده و آب سر رفته. مادر از ایوان حیاط نهیبی به مستانه زد و گفت: چه کار می کنی دخترم؟ آب حوض سر رفت.
مستانه ناگهان از جا پرید و شیلنگ را برد لب باغچه تا گل ها و درختان را آب دهد. توی ذهن خودش دائم خدا خدا می کرد که این خواستگاری به دلیلی به هم بخورد و این کابوس تمام شود.
ساعت از نه شب گذشته بود که صدای زنگ در آمد. ناگهان اضطراب تمام وجود مستانه را فرا گرفت و مادر با دیدن رنگ و روی مستانه کنارش رفت و دستش را گرفت و گفت: قوی باش دخترم. انشاالله که برات خیره. نگران نباش.
حسن آقا هم به سمت در حیاط حرکت کرد و با عجله در را برای میهمانان باز کرد. صدای احوال پرسی میهمانان و حسن آقا از جلوی در می آمد و مستانه هم در تاریکی اتاق و از پشت شیشه ی پنجره، یواشکی پرده را کنار زده بود و به روشنایی حیاط نگاه می کرد تا ببینید این آقای خواستگار کیست که این چنین اصرار به ازدواج دارد.
مادر اما ناگهان نهیبی به مستانه زد و گفت: بیا کنار، یکی می بیندت زشته.
مستانه: مامان: تو رو خدا امشب یه کاری بکن.
مادر: چه کار کنم؟ چته؟ چرا می ترسی؟
مستانه: بابا قول نده و گرفتار بشم.
مادر: نگران نباش، من برم الآن مهمونا می رسن.
لحظاتی بعد با خوش آمد سمین دخت و حسن آقا مهمان هان در اتاق پذیرایی نشستند و بوی عطر فرانسوی منصور فضا را پر کرده بود.
ادامه دارد...
قسمت قبلی:دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا
از همین نویسنده:مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
اتفاقا از این آدمها زیادن
ذکر نکات و تحلیل های روانشناسی در حین داستان بسیار مفیده و فکر کنم از فصل های قبل هم بیشتر شده و به نظرم بیشتر هم بشه خیلی بهتره...
یه کار هوشمندانه ای که در فصل قبل انجام میدادید بولد کردن این نکات و تحلیل های روانشانسی با تغییر رنگ فونت متن بود... به نظرم این کار رو در این فصل هم پیگیری کنید چرا که ناخودآگاه ذهن وقتی این تفاوت رو میبینه برای درک موضوع پیش رو (بولد شده) هوشیار تر میشه
تا حالا که داستان خیلی جالب و گیرا بوده
شخصیت مادر مستانه را جالب نوشتید
یه مادر پشتیبان و عاقل
بدون اینکه توی خونه دعوا راه بندازه از دخترش حمایت میکنه
امیدوارم تا آخر داستان مادرش عاقل بمونه که برای مادران جوان خواننده الگو باشه
بخصوص من این متن دوست داشتم:
" اما یادمان باشد ما فقط با پاهای خودمان می توانیم راه برویم، شاید پدر مستانه نخواهد رعایت کند، اما ما همچنان باید در مسیر ارزش های زندگی مان محکم و استوار گام برداریم."
ققط نميدانم چرا نوشتيد رفتار دختر خانواده براي فهميدن دليل صحبتهاي پدر و مادرش اشتباه بوده
انسان داراي شعور و احساس است و كاملا طبيعي و منطقي است كه نسبت به اتفاقات اطرافش حساس و كنجكاو باشد
اشتباه از پدر و مادرش بود كه اگر نميخواستند او بفهمد نبايد جلوي دخترشان صحبت ميكردند
در گوشه و کنار کشورم در روستاهایی که شاید اکثر شماها اسمشو هم نشنیدید اتفاق های بدتر ازین میفته پدری بوده که دختره درسخون و ۱۸ سالشو داده به مردی همسن خودش با یه فرزند .....پس لطفا خودمونو فقط در نظر نگیریم بدون اینکه اطلاع داشته باشیم از همسایه بغلیمون