۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۴
کد خبر ۲۱۶۹۴۸
تاریخ انتشار: ۱۶:۱۷ - ۰۹-۰۳-۱۳۹۱
کد ۲۱۶۹۴۸
انتشار: ۱۶:۱۷ - ۰۹-۰۳-۱۳۹۱

به دنبال رطوبت از دست رفته

گزارشی از تالاب هور العظیم
محمد حزبائی زاده

برای رفتن به آنجا هزار و یک بهانه داشتم، یکی از آنها تجدید خاطرات 30 سال پیش بود. روزهای تلخ و شیرین، سخت اما دوست داشتنی. هرچند سفر گروهی خبرنگاران را یک سازمان دولتی آن هم به قصد معرفی کارهای اجرایی خودشان ترتیب داده بود، اما من به هوایی دیگر رفته بودم. هوای دم کرده و پر رطوبت هور. سوسنگرد را پشت سرگذاشتیم و از هویزه به سمت "رفیع" راهی. شهری که به سرزمین اشباح نزدیک است.

همه جا عوض شده بود. خدایا یعنی چشمانم اشتباه می‌کنند؟ اینجا کجاست؟ اسم‌ها همان است که بود اما از نشانه‌ها خبری نیست. وقتی برای عملیات خیبر به اینجا اعزام شده بودیم، درست 30 سال پیش، هوا سرد بود اما ما مجبور بودیم توی همان سرما روزی چند بار تن به آب بزنیم؛ با همه تجهیزات و ابزار نظامی انفرادی آموزش به اصطلاح فنون عملیات آبی و خاکی می‌دیدیم. بعد از ظهریکی از روزها و بعد از یک آموزش و رزم طولانی، نابریده داشتیم به مقر برمی‌گشتیم که از دور دودی دیدم و چند مرد که دور آن حلقه زده بودند. انگار آنها را با دنیای ما کاری نبود.

بچه شهری و ماهی کباب صحرایی

راهنمای خبرنگاران مرتب توضیح می‌داد. در باره دست آوردهای فنی سازمان مربوطه. ممکن است حاج"خضر" و سید "طالب" را دوباره ببینم؟ آنها که برای اولین بار من را با صید ماهی و پختن صحرایی آن آشنا کردند. خضر به من می‌گفت: بچه شهری یادت باشه دیگه وارد محدوده ما شدی و حالا باید مقررات ما را قبول کنی و گرنه از گشنگی تلف می‌شی. مقررات؟ بله اینجا هم برای خودش قواعد و قوانینی داره. این را این بار سید "طالب" که کنار آتش لم داده بود و سیگارش را می‌پیچاند گفت. آنها با خونسردی کامل و وسواس خاص خودشان مراسم کباب کردن را برگزار می‌کردند. ماهی را بعد از صید لای گل ناب پیچیدند و قل دادند وسط آتش. دقایقی باید صبر می‌کردیم تا آتش کارش را بکند. سید در همان حالت با سرنیزه‌اش ماهی یا لفاف گل را که حالا شده بود عینهو یک گل پخته سفالگران، از توی آتش کشید بیرون. با همان سر نیزه گل‌های پخته را شکست و با خنده گفت: غذا حاضره. هم دور ماهی نشستیم. تا به حال این چنین ماهیی نخورده بودم.



صحرا تا کجا آمده؟

حالا مدتی طولانی است که اتوبوس حامل خبرنگاران و عکاسان رفیع را پشت سر گذاشته و توی صحرا می‌کوبد. صحرا؟ ولی آن موقع آب خیلی با رفیع فاصله نداشت؟ هور کجاست؟ کسی به شوخی گفت ما حالا روی کف هور هستیم اما هور بدون آب. پس آن همه نیزار و چولان، آن آدم‌ها کجا رفتند، چه شدند؟ وقتی از حاجی خضر پرسیدم اینجا چه می‌کنید؟ گفت زن و بچه‌مون رو فرستادیم عقب، امیدیه اون ورا و ما موندیم هم مراقب دام‌هامون باشیم هم کمک کنیم. راستش رو بخوای به هوای مرطوب عادت داریم. سخته از اینجا دور بشیم. اما زن و بچه مجبورن برن.

از کنار بقایای چند خانه گلی گذشتیم؛ البته اگر بشود گفت بقایا. چون کارهای عمرانی، جاده سازی و کانال کشی آنها را مدفون کرده. وقتی با سید در اطراف هور می‌چرخیدم و گاهی شنا می‌کردیم یک بار چشمم به تلی از سنگ و کلوخ کنار آب افتاد، آوار چند خانه گلی بود. پرسیدم اینجا هم بمباران شده؟ جواب داد نه.  می‌گفتن چون احتمال داره دشمن توی این خونه‌ها کمین کنه، دستور دادن تخریب بشه.

ساز جدایی

برای من دیدن جاده و کانال چه جاذبه‌ای دارد؟ حالا کارشناس پشت سر هم از کارهای انجام شده و نقش کانال و سیفون و نمی‌دانم چه و چه صحبت می‌کرد اما من دنبال چیز دیگری بودم. توی مسیر به چند نفر برخودریم که مشغول علف دادن به گاومیش‌هایشان بودند. حس کردم شاید بتوانم ردی از آنها بگیرم. از راننده اتوبوس خواهش کردم من را پیاده کند. راهنما با گوشت تلخی اول مخالفت کرد و بعد وقتی دید با سربرگ روزنامه نوشتم با مسئولیت خودم گروه را ترک می‌کنم من و منی کرد اما تسلیم اصرار من شد.

به سرعت به سمت کپرهای روستائیان سرازیر شدم. جز سلام به هیچ معرفی نیازی نبود. حتی از من نپرسیدند از کجا آمده‌ای و چه می‌خواهی. بقایای سنگر بتنی که احتمالاً روزگاری پناهگاه آدم‌های مهمی بوده اتاق پذیرایی‌شان بود. در ورودی آن، سایبانی از نی علم کرده بودند تا شاید از شدت و حدت تیرهای آفتاب بکاهند. صدای خش خش زیر فرش ساده و فرسوده‌شان هم خبر می‌داد که شاخه‌های این گیاه اسرار آمیز در همه زوایای زندگی‌شان ریشه دوانده است.     




به دنبال راهنما

بالا رفتن دود خبر از شروع پذیرایی می‌داد. اینجا چای و قهوه کلید قفل دروازه گفتگوها و دوستی هاست. نمی‌خواستم چندان معطل بشوم. سراغ حاج خضر را گرفتم. پسر خانواده با کمی احتیاط همه چیز را به آمدن پدرش موکول کرد. استکان‌های کمر باریک چای به سرعت پر و خالی می‌شد و کامم میان شیرینی چای و تلخی قهوه مردد بود. تا آمدن پدر خانواده به حرف‌ها، درد دل‌ها و خاطرات پسرجوان گوش دادم. لیسانس حقوق از دانشگاه آزاد دارد و آرزو می‌کند در شرکت نفت آزادگان کاری دست و پا کند تا از این وضع و اوضاع نجات پیدا بکند. "آخه دامداری و صید ماهی یا بریدن نی و چیدن علف که آخر و عاقبت نداره". و سکوتش حکایت از آن می‌کرد که پدر وارد می‌شود. باز هم به افتخار پدر و برای مصاحبت با او چای خوردم و قهوه و خم به ابرو نیاوردم.


بازمانده

اما این بار مستقیم سر اصل مطلب رفتم و از حاج "مطرود"  سراغ خضر و سید طالب را گرفتم. آنها را می‌شناخت اما از حرف‌هایش متوجه شدم نمی‌خواهد به سید اشاره کند.

طفره می‌رفت. قرار شد با پسرش به محل سکونت حاج خضر که فاصله چندانی از آنجا نداشت بروم. باورم نمی‌شد چنین دعوتی برای بازدید چند طرح بی روح عمرانی، من را با اینجا بکشاند و به 30 سال پیش پرتاب بکند.

از دور مردی دیدم با قد بلند و چهره‌ای استخوانی. همان خضر بود اما شکسته با دشداشه‌ای مندرس و رنگ و رو رفته. سفیدی موهایش خبر از سال‌هایی سخت می‌داد که بر این مرد گذشته، هر چند گویی زمانه زورش نرسیده لبخندش را از او بگیرد. اول برای چند لحظه‌ای توی صورتم دقیق شد. شاید دفتر خاطراتش را مرور می‌کرد. بعد هم با تردید آشنایی داد.

شکر خدا و خوردن ماهی

گفتم حاج خضر اینجا چه می‌کنی؟ با خنده همیشگی‌اش گفت شکر خدا و خوردن ماهی. البته کاری با ما کردن که این دومی را کمتر به جا می‌آریم. می‌خواست به داخل سنگری که حالا نقش مضیف را بازی می‌کرد، دعوتم بکند گفتم هوای بیرون بهتره، دوس دارم یه کم هوای مرطوب به ریه‌هام برسه. باز با شوخی گفت: اینم کم شده. دیگه اینجا خیلی از رطوبت خبری نیس. باید جلوتر بریم که اون هم به این آسونیا نیس. باید مجوز بگیری. مامور گذاشتن و نگهبان.

سراغ سید را از او گرفتم او هم خیلی کوتاه گفت: نفله شد. اول زخمی شد. توی یه ماموریت اون ور مرز چشش رو از دس داد بعد از جنگ  هم افتاد توی سرازیری. حالا هم یه گوشه افتاده تک و تنها. ما هم موندیم چون چاره‌ای نداریم. گفتم من هنوز نفهمیدم الآن کجام؟ هنوز دارم گیج می‌زنم. چرا اینجا این قدر به هم ریخته است. گفت وقتی سد کرخه رو ساختن و آب رو اون طرف انبار کردن اینجا هم خشکید. هور کوچکتر و کوچکتر شد تا شد این.

حالا هم هی دارن همون جاهای باقیمونده رو هم درب و داغون می‌کنن. برای ما هم که برکت اینجا بود از نون خوردن افتادیم. قبلا ما بودیم و هور، پرنده و ماهی. هور را هم مث چشامون دوس  داشتیم. آخه زندگیمون به اون بند بود. حالا هر روز یه آقا بالاسر می‌آد و واسه ما مقررات وضع می‌کنه. روزای صید محدود شد. حتی ماهیایی رو  که می‌گیریم، می‌شمارن و اضافه‌ها رو می‌برن. به این می‌گن تخلف. فعلا که این طوریه. شاید که این دوره نحس خشکسالی رد شه و سیلابی بیاد و سدها رو تکون بده. این جور هم  هور جون می‌گیره، هم وضع ما بهتر می‌شه یعنی می‌شه مثل اول.



بازگشت

آن شب  پر ستاره را به خاطره گویی گذراندیم.  صبح برگشتم به اهواز؛ ده‌ها کیلومتر این طرفتر از هور و حاج خضر. یک راست رفتم به اداره کل حفاظت از محیط زیست که واضع و مجری محدودیت صید در هور است. بعد از چند هماهنگی و وقت گرفتن، به پای صحبت‌های کارشناسان نشستم که مقررات را برایم فهرست کردند و البته تاکید داشتند این وضع را شرایط بر ما دیکته می‌کند. کمی اوضاع عادی نبود چون رفتنم همزمان شده بود با اخراج ناظران محیط زیست از هور هویزه که ظاهرا به دستور وزارت نفت انجام شده. چون تصور می‌شد محدودیت‌های زیست محیطی مانع از سرعت کار استخراج نفت است و فعالیت‌های نفتی.

کارشناس مقررات را با آب تاب می‌گفت اما فقط چند بندش در خاطرم ماند:
-هر صیاد هفته‌ای چهار روز حق صید دارد.
-هر صیاد روزانه فقط هفتاد ماهی می‌تواند صید کند.       

بعد هم گزارشی از کشف تخلف و دستگیری متخلفان از مقررات که یا چهار روزشان پنج شده یا بیشتر از هفتاد ماهی به تورشان خورده.
حاج خضر می‌گفت: این عددها  را در قیمت ماهی ضرب کن حاصل اون می‌شه روزگار من و خانواده‌.            

برچسب ها: هور ، خوزستان
ارسال به دوستان
وبگردی