۰۹ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۲۱۵۲۹
تاریخ انتشار: ۱۲:۲۲ - ۱۲-۰۴-۱۳۹۱
کد ۲۲۱۵۲۹
انتشار: ۱۲:۲۲ - ۱۲-۰۴-۱۳۹۱
از او پرسیدم می داند کشور بلاروس کجاست؟ گفت نه حتی اسمش را هم نشنیده بودم. گفتم حتی بعد از اینکه خبر برنده شدنت را شنیدي؟ جواب داد حالا هم خیلی دقیق نمی‌دانم کجاست اما یک چیزهایی در باره این کشور شنیدم.

به او گفتم: اما حالا بچه‌های بلاروس و 26 کشور جهان هم "حدیث صنوبر" را  می‌شناسند وهم چیزهایی در باره شهر حر می‌دانند. بچه‌های هم سن و سال او "لالایی مادری"اش را در دورترین نقاط جهان می‌بینند.

بعد از چند روز پرس و جو کردن و ردیابی، بالاخره موفق شدیم به کمک متصدی باجه "پست بانک" شهر حر یا همان روستای سابق"بیت چریم" نشانی حدیث صنوبر را پیدا کنیم. دختری که سایت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان خوزستان او را کودک 9 ساله شوشی معرفی کرده اما پدرش با لبخند می‌گوید حدیث حالا 10 ساله است.



نفهمیدیم فاصله 30 یا 35 کیلومتری شوش تا بیت چریم را چگونه طی کردیم. به سمت شرق راهی شدیم و از میان مزارع  ذرت، گندم و صیفی جات گذشتیم. قرار ما با پدر حدیث در میدان اصلی بود. ما دیر کرده بودیم یا او خیلی زود سر قرار آمده بود معلوم نشد. پیشنهاد کرد اول کنار تنها بنری که موفقیت حدیث را تبریک گفته عکس بگیریم. پدر در پوست خودش نمی‌گنجید هر چند کار سخت ساختمانی او را بسیار شکسته نشان می‌داد و بزرگتر از سنش می‌نمود. اما از شدت شادی ندیدم حتی لحظه‌ای لبخند از صورتش جدا بشود.

-حدیث، اولین بار کی خبر دار شدی که نقاشی‌ات اول شد؟

-چند هفته پیش. بابام گفت توی روزنامه خونده.

-لالایی مادری را چطور شد کشیدی و فرستادی؟

-من چند سال است که در کلاس‌های نقاشی کانون شرکت می‌کنم. به پیشنهاد و راهنمایی خانم چنانی دو موضوع را کشیدم که بالآخره لالایی اول شد.




تصویر نقاشی را که پدر حدیث از اینترنت گرفته بود می‌بینیم. مادری برای کودک خردسالش که در گهواره است لالایی می‌خواند. کلمات اشعار لالایی در نقاشی جان گرفته‌اند. گل لاله بر کف زمین جای فرش را گرفته و خود به فرشی طبیعی و زنده بدل شده است. با صدای مادر، گل پونه هم نقش دیوار اتاق می‌شود.

به در و دیوار و سقف خانه شان نگاه می‌کنم. دیوارها سیمانی و زمخت است و تیرچه بلوک سقف، در انتظار سفیدی گچ لحظه شماری می‌کنند. آیا حدیث در لالایی مادری و نقاشی‌های دیگرش‌، در رویاهایش به دیوار خانه‌‌هایی که می‌کشد رنگ می‌پاشد تا بلکه روزی پدر بتواند این دیوارها را با رنگ آشنا کند؟

-من وقتی مهد کودک بودم سر کلاس نقاشی کانون حاضر می‌شدم. حالا هم که به شهر حر آمدیم هفته‌ای دو بار به کلاس‌های کانون توی شوش می‌روم.

-این مسیر را تنها می‌روی؟ چطوری؟

-مادرم من را سوار اتوبوس می‌کند و ظهر هم خودم با اتوبوس برمی‌گردم. اگر اینجا کانون شعبه داشت مجبور نبودم این کار را بکنم. همین جا کلاس می‌رفتم.




در قلب و مرکز نقاشی حديث، پدر حضور پر رنگی دارد. در خانه یا همان اتاق باز شده و پدر انار به دست وارد می‌شود.

نیازی هست مطابق کلیشه همیشگی بپرسم، چه کسانی در این راه تشویقت کردند؟ پدری که در نهایت سختی و فشار کار و زندگی خم به ابرو نیاورده، کار سخت ساختمانی می‌کند تا چرخ اقتصاد خانواده بچرخد، می‌گوید:

-درس حدیث خیلی خوب است. مشغول شدنش به هنر هم برخلاف تصور بعضی والدین، به بهتر شدن درسش کمک کرده. هرچند من در یک خانواده کارگری و کشاورز بزرگ شدم و سابقه هنر و نقاشی هم در خانواده ما نبوده اما دوست دارم  تا حد ممکن به حدیث کمک کنم به آرزوهایش برسد.

-حدیث دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟
-دوست دارم یک نقاش بزرگ بشوم.

- از نقاش‌های بزرگ دنیا چه کسی را می‌شناسی؟
-کسی را نمی‌شناسم. فقط دوست دارم همیشه نقاشی بکشم. زندگی مردم را نقاشی کنم.

-چه چیزهایی را بیشتر دوست داری نقاشی کنی؟

-دوست دارم شلوغی را بکشم. وقتی مردم دور همدیگر هستند و یک کاری می‌کنند. شادی یا عزا خیلی فرق نمی‌کند. فقط شلوغ باشد. مثل شبیه خوانی منطقه ما.

با اشاره پدر، بساط جمع و جورش را پهن می‌کند تا برای ما یک نقاشی بکشد. یک کاغذ سفید معمولی، مداد، پالت آب رنگ دوازده‌تایی و چند قلم موی معمولی؛ همه ابزار کار حدیث همین چند قلم است. ابزاری که فکر و نگاهش را به جهانیان معرفی مي کند و او را از این گوشه پرت و گویی فراموش شده با کودکان همه جهان پیوند می‌دهد. چه می‌کند این هنر؟ چه‌ها که نمی‌کنند این انگشتان هنرمندان؟

نه حدیث و نه خانواده اش نمی‌دانند که آیا جایزه‌ای هم به این اثر تعلق گرفته.

-تا آنجا که پرس و جو کردم کسی در این باره خبر خاصی ندارد. هرچند معمولاً برای تشویق کودکان جوایز نقدی در این مسابقات  در نظر گرفته می‌شود. ما که امکان پی گیری نداریم، امیدوارم این زحمت را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بکشند.

از همان ابتدا از حدیث پرسیدم اگر قرار است جایزه‌ای بگیرد دوست دارد جایزه‌اش چه باشد؟
-به این مسئله فکر نکردم فقط دوست داشتم برنده بشوم و حالا خیلی خوشحالم. از این به بعد توی همه مسابقات شرکت می‌کنم.

به او گفتم تا آخر وقت مصاحبه به جایزه‌اش فکر کند. و حالا روز به نیمه رسیده و باید مصاحبه را به پایان برسانیم. حدیث همچنان سرگرم کار رنگ آمیزی به آدمهای نقاشی خودش هست. رنگ به آن آدمها جان می‌دهد. زنانی که از گوشه چشم‌شان اشک جاری است و مردانی که در عین شرکت در مراسم عزا لبخند به لب دارند.

-نگفتی دوست داری جایزه‌ات چه باشد؟

لبخندی زد و تکرار کرد به این مسئله فکر نکرده است. وقتی خواستیم خداحافظی کنیم مثل آدم  بزرگها گفت حالا وقت نهار است. همه می‌خندیم و خداحافظی می‌کنیم.

در راه برگشت دور میدان چرخی می‌زنیم. درست کنار بنری که عموی حدیث با نام روابط عمومی آموزش و پرورش شوش نصب کرده است، فراخوان شرکت در یک مسابقه نقاشی خود نمایی می‌کند. "از همه کودکان و نوجوانان به ویژه دانش آموزان مدارس ابتدایی شهر حر دعوت می‌شود آثار خود را تا تاریخ...به ... بفرستند".

حالا از شرق به غرب شهر شوش می‌رویم. باز هم 40 کیلومتر می‌کوبیم تا به جنگل منحصر به فرد کرخه برسیم. جنگلی با درختان کم نظیر، بیدهایی تو در تو و مخصوص مناطق گرمسیری. تا تن به جریان خنک آب بدهیم و برای ساعتی خودمان را در بلاروس خنک تصور کنیم. 

گزارش از :  محمد حزبائي زاده
ارسال به دوستان
وبگردی