۳۰ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۲
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۵۹۳۷۱۸
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۲ - ۲۹-۱۱-۱۳۹۶
کد ۵۹۳۷۱۸
انتشار: ۱۴:۲۲ - ۲۹-۱۱-۱۳۹۶

جزیره ای در گلوی مرگ

یاسوج می داند که چمری زدن با ساز و دهل در مرگ عزیزان چه قدر سخت است و تلخ، چند شیر سنگی باید راه بیفتند تا از قبر جوانی ناکام مراقبت کنند؟

عصر ایران؛ روح الله صالحی- مرگ بخشی از زندگی است اما، شبیه جزیزه ای کوچک هستیم، گیر افتاده وسط یخ های قطب شمال و آفتاب دارد طلوع می کند و منتظریم سطح آب بالا بیاید،بالا بیاید و انگشتان از آب بیرون بزند و بی تفاوت بگویم آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب...

مرگ دارد بالا می آید، پاچه شلوار همه مان خیس شده است. مرگ که نمی پرسد چادریست توی سرپل ذهاب یا اتوبوس دختران دانش آموز است.

مرگ، بازی قایم باشک بچه هاست که هر چند لحظه یک بار از جایی سرش را بیرون می آورد و می گوید: سک سک و مات و مبهوت نگاهش می کنیم که این چه طور پیدایمان کرد.

مرگ، یک بار زیر آوار یقه را می چسبد، یک بار وسط دریا و حالا آسمان یاسوج، انگار گوشت تن ما زیادی به دهانش شیرین آمده است. کسی نیست بگوید ما مسلمانیم و کفار خوش خوراک تر هستند شاید سوگ نصیب دشمن بشود.

اگر بپرسند کدام مرگ را از بین سوختن و زیر آوار ماندن و سقوط هواپیما برمی گزینی؟ ترجیح می دهیم هواپیما نباشد که همه این مردن ها در پس وند آن روی خواهد داد.

یاسوج می داند که چمری زدن با ساز و دهل در مرگ عزیزان چه قدر سخت است و تلخ، چند شیر سنگی باید راه بیفتند تا از قبر جوانی ناکام مراقبت کنند؟

سیاه چمان است و مادرها گیسوانشان را خواهند کند و دور دست می پیچند تا مرگ عزیز در این سوگ سرود تحمل شود و این شیون ادامه دارد.

این ساز و دهل نباید هم صدا با هوره و موره زنان ته نشین دره و کوه و بلوط شود. این ساز باید شادیانه بهار را بنوازد و مردها دست در کمر، گرد تخت داماد و عروسی هلهله و کل بکشند.

تصویر چرخاندن دستمال به وقت شادیانه را در کدام موزه و تابلوی نقاشی جستجو کنیم که این روزها سیاه را برمی داریم تا سیاه بعدی جایش بنشیند.

این مرگ و سوگ چه دارد که هرچه می نویسیمش بیشتر تازه می شود مثل خون ماسیده بر چهره زنان که چنگ می کشند بر صورت و هر روز زخم تازه تری از راه می رسد.

امروز، روز عشق است.کدام ما یادش مانده چه طور می شود مادری و برادری و خواهری و...را سر سلامتی داد که به سوگ ننشیند از عشق بگویند!

بهار پشت سر اسفند مانده و ما باید برایش اسپند دود کنیم تا بدخواهی دامن سال نو را نگیرد.

کمی مانده به خانه تکانی، صدا و حنجره خش دار مان را بتکانیم تا هی مرگ بیرون نریزد، ریزگردهایش روی یقه مان مانده است و شبیه برف شادی، پیرمان می کند که الکی مهیای مرگ باشیم.

بهار از پی می آید و وقتی ببیند به جای دایره زنگی عمو فیروز ، چمری و غمگنانه می خوانیم، سرش را می اندازد پایین و می رود و اگر دل تنگ فصل شکوفه باشیم باید سری به قبرستان بزنیم. و گل های پرپر را به تماشا کنیم.

مرگ است می آید که برود اما دامنش را چسبیده ایم که دوستت داریم و شبیه حکایت معروف، خدا گفت هرچه بخواهی به تو می دهیم و دو برابرش را به همسایه مرد گفت یک چشم مرا بگیر...

ما می خواهیم همسایه کور شود حتی به بهانه یک چشم نداشته خودمان و مرگ دارد از روی همین آرزو 66 کپی رنگی می گیرد و دست مان می دهد تا زخم های روی صورت تازه شود و تازه تر بمیریم.

ارسال به دوستان
وبگردی