۳۱ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۲:۵۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۵۷۹۶۴
تاریخ انتشار: ۰۰:۱۲ - ۰۴-۰۷-۱۴۰۱
کد ۸۵۷۹۶۴
انتشار: ۰۰:۱۲ - ۰۴-۰۷-۱۴۰۱

امروز با سهراب سپهری : بگذاریم که احساس هوایی بخورد

امروز با سهراب سپهری : بگذاریم که احساس هوایی بخورد

اهلِ کاشانم
روزگارم بد نیست
تِکَّه نانی دارم، خُرْدِه هوشی، سرِ سوزنْ ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگِ درخت
دوستانی، بهتر از آبِ روان 

و خدایی که در این نزدیکی است:
لایِ این شبْ بوها، پایِ آن کاجِ بلند
رویِ آگاهیِ آب، رویِ قانونِ گیاه 

من مسلمانم
قبله ام یک گلِ سرخ
جانَمازَم چشمه، مُهْرَمْ نور
دشتْ سجادۀ من
من وضو با تپشِ پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگْ از پشتِ نمازم پیداست:
همهْ ذرّاتِ نمازم مُتَبَلْوِر شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سَرِ گلدستۀ سرو
من نمازم را، پِیِ ₍₍ تَکْبیرَهُ الْاِحْرامِ ₎₎ علف می خوانم
پِیِ ₍₍ قَدْ قامتِ ₎₎ موج

کعبه ام بر لبِ آب
کعبه ام زیرِ اَقاقی هاست
کعبه ام مثلِ نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

₍₍ حَجَرُالْاَسْوَدِ ₎₎ من روشنیِ باغچه است

اهلِ کاشانم
پیشه ام نقّاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آوازِ شقایق که در آن زندانی است
دلِ تنهاییِ تان تازه شود

چه خیالی، چه خیالی، … می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوضِ نقّاشیِ منْ بی ماهی است

اهلِ کاشانم
نَسَبَم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سُفالینه ای از خاکِ ₍₍ سیَلْک ₎₎
نَسَبَم شاید، به زنی فاحِشِه در شهرِ بُخارا برسد

پدرم پشتِ دو بار آمدنِ چِلْچِلِه ها، پشتِ دو برف
پدرم پشتِ دو خوابیدنِ در مهتابی
پدرم پشتِ زمان ها مرده است
پدرم وقتی مُرد، آسمانْ آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مُرد، پاسبان ها همهْ شاعر بودند
مردِ بَقّال از من پرسید: چند مَنْ خَرْبُزِه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دلِ خوشْ سیری چند؟

پدرم نقّاشی می کرد
تار هم می ساخت، تار هم می زد
خطِّ خوبی هم داشت

باغِ ما در طرفِ سایۀ دانایی بود
باغِ ما جایِ گره خوردنِ احساس و گیاه،
باغِ ما نقطۀ برخوردِ نگاه و قفس و آیِنِه بود
باغِ ما شاید، قوسی از دایرۀ سبزِ سعادت بود
میوۀ کالِ خدا را آن روز، می جَویدم در خواب
آبِ بی فلسفه می خوردم
توتِ بی دانش می چیدم
تا اناری تَرَکی بر می داشت، دستْ فَوّارِۀ خواهش می شد
تا چِلُویی می خوانْد، سینه از ذوقِ شنیدن می سوخت
گاهْ تنهایی، صورتش را به پسِ پنجره می چسبانید
شوق می آمد، دست در گردنِ حس می انداخت
فکر، بازی می کرد
زندگی چیزی بود، مثلِ یک بارشِ عید، یک چنارِ پُرْسار
زندگی در آن وقت، صَفی از نور و عروسک بود
یک بَغَلْ آزادی بود
زندگی در آن وقت، حوضِ موسیقی بود

طِفْلْ پاوَرْچینْ پاوَرْچینْ، دور شد کمْ کمْ در کوچۀ سَنْجاقَکْها
بارِ خود را بستم، رفتم از شهرِ خیالاتِ سَبُکْ بیرون
دلم از غربتِ سنجاقکْ پُر

من به مهمانیِ دنیا رفتم
من به دشتِ اندوه،
من به باغِ عرفان،
من به ایوانِ چراغانیِ دانش رفتم

رفتم از پلّۀ مذهبْ بالا
تا تَهِ کوچۀ شک،
تا هوایِ خنکِ استغنا،
تا شبِ خیسِ مَحَبَّت رفتم
من به دیدارِ کسی رفتم در آن سَرِ عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغِ لذّت،
تا سکوتِ خواهش،
تا صدایِ پَرِ تنهایی

چیزها دیدم در رویِ زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بامِ ملکوت
من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید
ظهر در سفرۀ آنان نان بود، سبزی بود، دُورِیِ شبنم بود، کاسۀ داغِ مَحَبَّت بود

من گدایی دیدم، در به در می رفت آوازِ چکاوک می خواست
و سُپوری که به یک پوستۀ خربزه می بُرْد نماز

برّه ای را دیدم، بادبادک می خورْد
من الاغی دیدم، یونجه را می فهمید
در چراگاهِ ₍₍ نصیحتْ ₎₎ گاوی دیدم سیر

شاعری دیدم هنگامِ خطاب، به گلِ سوسن می گفت: ₍₍ شما ₎₎

من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنسِ بلور
کاغذی دیدم، از جنسِ بهار
موزه ای دیدم، دور از سبزه،
مسجدی دور از آب
سَرِ بالینِ فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریزِ سؤال

قاطری دیدم بارَشْ ₍₍ انشا ₎₎
اَشْتُری دیدم بارَشْ سبدِ خالیِ ₍₍ پند و امثال ₎₎.
عارفی دیدم بارَشْ ₍₍ تَنَناها یا هو ₎₎

من قطاری دیدم، روشنایی می بُرْد
من قطاری دیدم، فِقْهْ می بُرْد و چه سنگین می رفت.
من قطاری دیدم، که سیاست می بُرْد (و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخمِ نیلوفر و آوازِ قناری می بُرْد
و هواپیمایی، که در آن اوجِ هزارانْ پایی
خاک از شیشۀ آن پیدا بود:
کاکُلِ پوپَک،
خالهایِ پَرِ پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبورِ مگس از کوچۀ تنهایی
خواهشِ روشنِ یک گنجشک، وقتی از رویِ چناری به زمین می آید
و بلوغِ خورشید
و هم آغوشیِ زیبایِ عروسک با صبح

پلّه هایی که به گلخانۀ شهوت می رفت
پلّه هایی که به سردابۀ الکل می رفت
پلّه هایی که به قانونِ فسادِ گُلِ سرخ
و به ادراکِ ریاضیِ حیات
پلّه هایی که به بامِ اِشراق،
پله هایی که به سکّویِ تَجَلّی می رفت

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطرۀ شَطْ می شُست

شهرْ پیدا بود:
رویشِ هندسیِ سیمان، آهن، سنگ
سقفِ بی کَفْتَرِ صدها اتوبوس
گل فروشیْ گلهایش را می کرد حراج
در میانِ دو درختِ گلِ یاس، شاعری تابی می بست
پسری سنگ به دیوارِ دبستان می زد
کودکی هستۀ زردآلو را، رویِ سجّادۀ بیرنگِ پدرْ تُف می کرد
و بزی از ₍₍ خَزَرِ ₎₎ نقشۀ جغرافی آب می خورْد

بندِ رَخْتی پیدا بود: سینه بندی بی تاب

چرخِ یک گاری در حسرتِ واماندنِ اسب،
اسب در حسرتِ خوابیدنِ گاریچی،
مردِ گاریچی در حسرتِ مرگ

عشقْ پیدا بود، موجْ پیدا بود
برفْ پیدا بود، دوستی پیدا بود
کلمهْ پیدا بود
آبْ پیدا بود، عکسِ اشیا در آب
سایه گاهِ خنکِ یاخته ها در تَفِ خون
سمتِ مرطوبِ حیاط
شرقِ اندوهِ نهادِ بشری
فصلِ ول گردی در کوچۀ زن
بویِ تنهایی در کوچۀ فصل

دستِ تابستانِ یک بادبزنْ پیدا بود

سفرِ دانه به گل
سفرِ پیچکِ این خانه به آن خانه
سفرِ ماه به حوض
فَوَرانِ گُلِ حسرت از خاک
ریزشِ تاکِ جوان از دیوار
بارشِ شبنمْ رویِ پلِ خواب
پرشِ شادی از خندقِ مرگ
گذرِ حادثه از پشتِ کَلام

جَنْگِ یک روزنه با خواهشِ نور
جَنْگِ یک پلّه با پایِ بلندِ خورشید
جَنْگِ تنهایی با یک آواز
جَنْگِ زیبایِ گلابی ها با خالیِ یک زنبیل
جَنْگِ خونینِ انار و دندان
جَنْگِ ₍₍ نازی ₎₎ها با ساقۀ ناز
جَنْگِ طوطی و فَصاحَت با هم
جَنْگِ پیشانی با سردیِ مُهْر

حملۀ کاشیِ مسجد به سُجود
حملۀ باد به معراجِ حبابِ صابون
حملۀ لشگرِ پروانه به برنامۀ ₍₍ دفعِ آفات ₎₎
حملۀ دستۀ سنجاقک، به صفِ کارگرِ ₍₍ لوله کشی ₎₎
حملۀ هنگِ سیاهِ قلمِ نی به حروفِ سُربی
حملۀ واژه به فکِّ شاعر

فَتح یک قرن به دستِ یک شعر
فَتح یک باغ به دستِ یک سار
فَتْحِ یک کوچه به دستِ دو سلام

فَتْحِ یک شهر به دستِ سِهْ چَهارْ اسبْ سوارِ چوبی
فَتْحِ یک عید به دستِ دو عروسک، یک توپ

قَتْلِ یک جِغْجِغِه رویِ تُشَکِ بعد از ظهر
قَتْلِ یک قِصِّه سَرِ کوچۀ خواب
قَتْلِ یک غُصِّه به دستورِ سرود
قَتْلِ مهتاب به فرمانِ نِئون
قَتْلِ یک بید به دستِ ₍₍ دولت ₎₎
قَتْلِ یک شاعرِ افسرده به دستِ گلِ یخ

همۀ رویِ زمین پیدا بود:
نظم در کوچۀ یونان می رفت
جغد در ₍₍ باغِ مُعَلَّق ₎₎ می خوانْد
باد در گردنۀ خِیْبَر، بافه ای از خَسِ تاریخ به خاور می رانْد
رویِ دریاچۀ آرامِ ₍₍ نگین ₎₎، قایقی گل می بُرْد
در بَنارَسْ سَرِ هر کوچهْ چراغی ابدی روشن بود

مردمان را دیدم
شهرها را دیدم
دشت ها را، کوه ها را دیدم
آب را دیدم، خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم

اهلِ کاشانم، امّا
شهرِ من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب، من با تب
خانه ای در طرفِ دیگرِ شب ساخته ام

من در این خانه به گُم نامیِ نمناکِ علفْ نزدیکم
من صدایِ نفسِ باغچه را می شنوم
و صدایِ ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد
و صدایِ سرفۀ روشنی از پشتِ درخت،
عطسۀ آب از هر رِخْنۀ سنگ،
چِکْچِکِ چِلْچِلِه از سقفِ بهار.
و صدایِ صافِ باز و بسته شدنِ پنجرۀ تنهایی
و صدایِ پاکِ پوست انداختنِ مبهمِ عشق،
متراکم شدنِ ذوقِ پریدن در بال
و تَرَک خوردنِ خودداریِ روح.
من صدایِ قدمِ خواهش را می شنوم
و صدایِ پایِ قانونیِ خون را در رگ،
ضربانِ سَحَرِ چاهِ کبوترها،
تپشِ قلبِ شبِ آدینه،
جریانِ گلِ میخک در فکر،
شِیْهِۀ پاکِ حقیقت از دور
من صدایِ وزشِ مادِّه را می شنوم
و صدایِ کفشِ ایمان را در کوچۀ شوق
و صدایِ باران را، رویِ پلکِ تَرِ عشق،
رویِ موسیقیِ غمناکِ بلوغ،
رویِ آوازِ انارستان ها.
و صدایِ متلاشی شدنِ شیشۀ شادی در شب،
پاره پاره شدنِ کاغذِ زیبایی،
پُر و خالی شدنِ کاسۀ غربت از باد

من به آغازِ زمین نزدیکم
نبضِ گل ها را می گیرم
آشنا هستم با، سرنوشتِ تَرِ آب، عادتِ سبزِ درخت

روحِ من در جهتِ تازۀ اشیا جاری است
روحِ منْ کم سال است
روحِ من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد
روحِ منْ بیکار است:
قطره هایِ باران را، دَرْزِ آجرها را، می شمارد
روحِ من گاهی، مثلِ یک سنگِ سَرِ راهْ حقیقت دارد

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد، نارون شاخۀ خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شورِ من می شکفد
بوتۀ خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلانِ بودن

مثلِ بالِ حشرهْ وزنِ سحر را می دانم.
مثلِ یک گلدان، می دهم گوش به موسیقیِ روییدن
مثلِ زنبیلِ پُر از میوهْ تبِ تندِ رسیدن دارم
مثلِ یک میکده در مرزِ کسالت هستم
مثلِ یک ساختمانِ لبِ دریا نگرانم به کشش هایِ بلندِ ابدی

تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر

من به سیبی خشنودم
و به بوییدنِ یک بوتۀ بابونه
من به یک آیِنِه، یک بستگیِ پاکْ قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند
من صدایِ پَرِ بلدرچین را، می شناسم،
رنگ هایِ شکمِ هُوبَرِه را، اثرِ پایِ بزِ کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سارْ کِیْ می آید، کبک کِیْ می خوانَد، باز کِیْ می میرد،
ماه در خوابِ بیابان چیست،
مرگ در ساقۀ خواهش
و تمشکِ لذّت، زیرِ دندانِ هم آغوشی

زندگی رسمِ خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعتِ مرگ،
پَرِشی دارد اندازۀ عشق
زندگی چیزی نیست، که لبِ طاقچۀ عادت از یادِ من و تو برود
زندگی جَذْبۀ دستی است که می چیند
زندگی نوبرِ انجیرِ سیاه، در دهانِ گسِ تابستان است
زندگی، بُعْدِ درخت است به چشمِ حشره
زندگی تجربۀ شب پره در تاریکی است
زندگی حسِّ غریبی است که یک مرغِ مهاجر دارد
زندگی سوتِ قطاری است که در خوابِ پُلی می پیچد
زندگی دیدنِ یک باغچه از شیشۀ مسدودِ هواپیماست
خبرِ رفتنِ موشک به فضا،
لمسِ تنهاییِ ₍₍ ماه ₎₎،
فکرِ بوییدنِ گُل در کُره ای دیگر

زندگی شستنِ یک بشقاب است

زندگی یافتنِ سکِّۀ دَهْشاهی در جویِ خیابان است
زندگی ₍₍ مَجْذورِ ₎₎ آیِنِه است
زندگی گل به ₍₍ توانِ ₎₎ اَبَدیَّت،
زندگی ₍₍ ضَرْبِ ₎₎ زمین در ضربانِ دلِ ما،
زندگی ₍₍ هندسۀ ₎₎ ساده و یکسانِ نفس هاست

هر کجا هستم، باشم،
آسمانْ مالِ من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمینْ مالِ من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسبْ حیوانِ نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفسِ هیچکسی کَرکَس نیست
گُلِ شَبْدَر چه کم از لالۀ قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جورِ دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خودِ باد، واژه باید خودِ باران باشد

چترها را باید بست،
زیرِ باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیرِ باران باید بُرْد
با همه مردمِ شهر، زیرِ باران باید رفت
دوست را، زیرِ باران باید دید
عشق را، زیرِ باران باید جُست
زیرِ باران باید با زن خوابید
زیرِ باران باید بازی کرد.
زیرِ باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تَرْ شدنِ پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچۀ ₍₍ اکنون ₎₎ است

رَخْت ها را بِکَنیم:
آب در یک قدمی است

روشنی را بِچِشیم
شبِ یک دهکده را وزن کنیم، خوابِ یک آهو را
گرمیِ لانۀ لکْ لکْ را ادراک کنیم
رویِ قانونِ چمن پا نَگُذاریم
در مُؤِسْتان گرۀ ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شبْ چیزِ بدی است
و نگوییم که شبْ تاب ندارد خبر از بینشِ باغ

و بیاریم سبد
بِبَریم این همه سرخ، این همه سبز

صبح ها نان و پَنیرَک بخوریم
و بکاریم نهالی سرِ هر پیچِ کلام
و بپاشیم میانِ دو هجا تُخْمِ سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوستِ شبنمْ تَرْ نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بُعْدَنْد
و نخواهیم مگس از سرِ انگشتِ طبیعت بِپَرَد
و نخواهیم پلنگ از درِ خِلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کِرْم نبود، زندگی چیزی کم داشت
و اگر خَنْجْ نبود، لطمه می خُورْدْ به قانونِ درخت
و اگر مرگ نبود، دستِ ما در پیِ چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود، منطقِ زندۀ پروازْ دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشۀ دریاها

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسیِ تازۀ بیمارستان را

و نپرسیم که فَوّارِۀ اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلبِ حقیقتْ آبی است
و نپرسیم پدرهایِ پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشتِ سرْ نیست فضایی زنده
پشتِ سرْ مرغ نمی خوانَد
پشتِ سرْ باد نمی آید
پشتِ سرْ پنجرۀ سبزِ صنوبرْ بسته است
پشتِ سرْ رویِ همهْ فِرْفِرِه ها خاکْ نشسته است
پشتِ سرْ خستگیِ تاریخ است
پشتِ سرْ خاطرۀ موج به ساحلْ صَدَفِ سردِ سُکُون می ریزد

لبِ دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب

ریگی از رویِ زمین برداریم
وزنِ بودن را احساس کنیم

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقفِ ملکوت
دیده ام، سِهْرِه بهتر می خوانَد
گاهْ زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم هایِ زمین را به من آموخته است.
گاه در بسترِ بیماریِ من، حجمِ گُلْ چند برابرشده است
و فزون تر شده است، قُطْرِ نارنج، شعاعِ فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایانِ کبوتر نیست
مرگ وارونۀ یک زَنْجِرِه نیست
مرگ در ذهنِ اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوشِ اندیشهْ نِشیمَن دارد
مرگ در ذاتِ شبِ دهکده از صبحْ سخن می گوید
مرگْ با خوشۀ انگور می آید به دهان
مرگْ در حنجرۀ سرخْ گلو می خوانَد
مرگْ مسئولِ قشنگیِ پَرِ شاپرک است
مرگْ گاهی ریحان می چیند
مرگْ گاهی وُدْکا می نوشد
گاه در سایهْ نشسته است به ما می نِگَرَد
و همه می دانیم
ریه هایِ لذت، پُرِ اکسیژنِ مرگ است

در نبندیم به رویِ سخنِ زندۀ تقدیر که از پشتِ چَپَرْهایِ صدا می شنویم

پرده را برداریم:
بگذاریم که احساسْ هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیرِ هر بوته که می خواهد بِیْتوتِه کند
بگذاریم غریزه پِیِ بازی برود
کفش ها را بِکَنَد، و به دنبالِ فصول از سرِ گُل ها بِپَرَد
بگْذاریم که تنهاییْ آواز بخوانَد
چیز بنویسد
به خیابان برود

ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجۀ یک بانک چه در زیرِ درخت

کارِ ما نیست شناساییِ رازِ گلِ سرخ،
کارِ ما شاید این است
که در ₍₍ افسونِ ₎₎ گلِ سرخْ شناور باشیم
پشتِ داناییْ اردو بزنیم
دست در جَذْبِۀ یک برگ بشوییم و سرِ خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولّد بِشَویم
هیجان ها را پرواز دهیم
رویِ ادراکِ فضا، رنگ، صدا، پنجرهْ گُلْ نَمْ بزنیم
آسمان را بنشانیم میانِ دو هجایِ ₍₍ هستی ₎₎
ریه را از ابدیّت پُر و خالی بکنیم
بارِ دانش را از دوشِ پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز سِتانیم از ابر،
ازچنار، از پشه، از تابستان
رویِ پایِ تَرِ باران به بلندیِ مَحَبَّت برویم
در به رویِ بشر و نور و گیاه و حشرهْ باز کنیم

کار ما شاید این است
که میانِ گلِ نیلوفر و قرن
پِیِ آوازِ حقیقت بِدَویم

ارسال به دوستان
وبگردی