پیش دبستان می رفتم. خانه ما نزدیک میدان فرحبخش آن موقع و سلماس امروز بود. همینطور که الان هم معرف حضور شما هستم از ابتدا دوست داشتم لای دست و پای آدمهای بزرگتر از خودم بپلکم. آنروزها دختری رییس جمع دختران میدان بود که نامش ” آتوسا” بود. آتوسا کلاس سوم یا چهارم بود. برای آتوسا من یک بی سواد دم موشی/اسبی خرفت بودم. که نه از “ثلث” چیزی بارم بود و نه از ” تکلیف” .
همه تکالیف من چند سرلوحه بود در دفتر شطرنجی. من به پادویی آتوسا هم راضی بودم. همیشه چمن بکن آشپریهایشان من بودم. کسی که از باغبان فحش میخورد من بودم . ولی عضو آن جمع بودن و بهعبارتی ” سری در سرها” شدن می ارزید به این همه خفت و زحمت.
چاپلوسی هم می کردم. موهای آتوسا کوتاه بود و موهای من بلند . ولی من برای چاپلوسی هم که شده به دروغ می گفتم ” کاش موهای من هم مثل مال تو کوتاه بود” .
گذشت و گذشت تا در آن عصر کذایی آتوسا در جمع مریدانش گفت که می خواهد بزرگ که شد ” فرح ” بشود. من که جرات سوال کردن نداشتم ولی دختری پرسید که ” فرح ” چه شغلی است. آتوسا گفت : ” یعنی زن شاه. من می خواهم فرحشاه بشوم. یعنی زن یک شاهی. بعد دیگر خوشبختم. همه پولها مال من است و … ” .
شغلی که وصف کرد از نظر من هم شغل خوبی به نظر آمد و در دلم به آتوسا حسادت کردم که شغل به این "هلو بپر تو گلو"یی را انتخاب کرده است. همان شب من به پدرم گفتم :”من نمی خواهم دکتر مغز و قلب بشوم . می خواهم فرح بشوم. مثل آتوسا. زن شاه “
پدرم گفت که من هرچه می خواهم بشوم به خودم مربوط است ولی همسر شاه هم اسمش فرح نیست ملکه است و شروع کرد به تعریف داستان که ثریا بوده و فوزیه و القصه .
اولین بار بود که من دانشام در زمینه ای فراتر از آتوسا رفته بود. خوشحال بودم که روز بعد من آتوسا را اصلاح خواهم کرد. روز بعد دوچرخه قرمز چرخ کمکی دار را پارک کرده نکرده دویدم و در حضور مریدان با همان صدای زیر دختربچههای شش ساله گفتم ” آتوسا. آتوسا! بابام گفت که تو ملکه میشی نه فرح ”
آتوسا فریاد زد :” دختربد. خودت ملکه میشی. ملکه اسم زن سرایدارمونه. خیلی لوسی. ”
بعد هم :” هیچکس دیگه با آیدا بازی نکنه “ و دیگر هیچکدام از اعضا آن حلقه دختران باحال با من بازی نکردند.
آن روز فهمیدم اصلاحات معمولا بهای سنگینی دارد. انزوا. تنهایی. تبعید. بهتر دیدم هرشب قبل از خواب دعا کنم که ” خدایا آتوسا را بکش” نمی دانم تا کی این دعای قبل از خواب من بود. احتمالا تا روزی که ما از آن محله رفتیم!
منبع:
وبلاگ پیاده رو
مطلب بسيار جالب وزيركانه اي بود ممنون