۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۴
کد خبر ۱۸۳۶۷
تاریخ انتشار: ۱۲:۲۵ - ۰۶-۰۳-۱۳۸۶
کد ۱۸۳۶۷
انتشار: ۱۲:۲۵ - ۰۶-۰۳-۱۳۸۶

وقتى براى ديدار دوباره

بله. سال ۵۲ و ۵۳ بود كه آمدند مرا گرفتند و بردند. والده خونسرد ايستاده بود و نگاه مى كرد. به آقا گفتند داريم بچه هايتان را مى بريم كه چنين و چنان كنيم. آقا گفت، «ببريد بكشيدشان!»

 
در شامگاه شنبه ۸۶‎/۲‎/۲۹ مرحومه بتول علايى فرد همسر مجاهد نستوه و ابوذر زمان مرحوم آيت الله سيد محمو د طالقانى پس از تحمل يك دوره بيمارى دشوار، در بيمارستان خاتم الانبياى تهران در گذشت. او در تمامى ادوار مبارزات مرحوم طالقانى همراه بردبار و صبور او بود و در ساليان پس از رحلت آن فقيد سعيد نيز با مناعات و استغنا روزگار را سپرى كرد. «ايران» در پاسداشت تلاش هاى اين بانوى مكرمه با فرزند ايشان جناب سيد مهدى طالقانى به گفت وگو نشسته است. سيد مهدى كه در ماه هاى پايانى حيات مادر و در جريان معالجات او به طور مداوم در كنارش بود، در بيان خاطراتش از مبارزات پدر و همراهى مادر نشاطى زايد الوصف يافت كه نشانه هايى از آن را در خلال اين گفت و شنود خواهيد ديد.

والده شما از نحوه ازدواجشان با مرحوم آيت الله طالقانى چه مطالبى نقل مى كردند؟

مرحوم والده سيزده چهارده ساله بودند در تهران به دبيرستان مى رفتند. . .

مگر اهل طالقان نبودند؟

خير، ايشان اهل تجريش بودند و نامشان بتول عموتجريشى بود. نسبت دورى هم با آقا [ مرحوم آيت الله طالقانى] داشتند. به هر حال تا همين اواخر هم وقتى كه لغت هاى فرانسه وسط حرف هايش مى انداخت، من سر به سرش مى گذاشتم و مى پرسيدم از كجا ياد گرفتى، مى گفت توى دبيرستان. به هر حال يك روز دايى والده مى آيد و مى گويد كه برايت شوهر مناسبى پيدا كرده ام. والده مى پرسد كيست؟ دايى اش مى گويد يك روحانى است به اسم آسيد محمود طالقانى. والده در ابتدا مى گويد كه زن روحانى نمى شود، چون مى خواهد درسش را بخواند و دايى مى گويد كه اين يكى فرق دارد و روشنفكر است و خلاصه، والده را متقاعد مى كند كه با آقا صحبت كند.

مرحوم طالقانى چند ساله بودند؟

گمانم آقا ۲۵ ، ۲۶ سالشان بود. به هر حال والده مى گفتند با آقا حرف زدند و ديدند خير، اهل سختگيرى هاى بى مورد نيست. والده با آقا ازدواج مى كند و هنوز پانزده شانزده سال بيشتر نداشته كه ماجراى زندان رفتن هاى آقا شروع مى شود.

چند خواهر و برادر هستيد؟

دو خواهر و سه برادر: مريم، وحيده، حسين، مجتبى و من. به هر حال عرض مى كردم كه والده هنوز خيلى جوان بود كه بگير و ببندهاى مرحوم آقا شروع مى شود. نوبت هاى اول آقا چند روز در زندان بودند و بعد آزاد مى شدند و مرحوم والده هم به تدريج به اين وضعيت عادت كردند. خلاصه راه و چاه را ياد گرفتند تا بعد ها كه زندان هاى طولانى تر و تبعيد ها پيش آمد.

نحوه برخوردشان با زندگى ويژه مرحوم طالقانى چگونه بود؟

والده حتماً توى دلشان آشوب و اضطراب بود، ولى به هيچ وجه نگرانى هايشان را به ما منتقل نمى كردند. يادم هست موقعى كه مدتى مرحوم نواب صفوى و دوستانشان در منزل ما مخفى بودند و بعد رفتند، مأموران فرماندارى تهران به منزل ما در خيابان اميريه ريختند. نصف شب بود و آنها در را شكستند و بعد هم خانه را زير و رو كردند. ما بچه بوديم و خيلى ترسيديم. آقا را گرفتند و بردند. والده روحيه اى داشت كه به ما آرامش مى داد و ما با وجود او دلگرمى داشتيم. يادم هست همين كه آقا را گرفتند، مادر با نهايت خونسردى گفت، «مردخانه را كه گرفته ايد و داريد مى بريد، در را هم كه شكسته ايد. چه كسى قرار است آن را درست كند؟

شايد تا صبح دزد بيايد. » گفتند، «مأمور مى گذاريم. » والده گفت: «مأمورتان از همه دزد تر است. » برخوردش با آنها اين طور بود. هر بار هم كه آقا را مى گرفتند، از فرداى آن روز راه مى افتاد دنبال دوست و آشنا كه ببيند آقا را كجا برده اند و چه كار مى شود كرد. بعد هم كه بايد به امور منزل و به درس و مشق ما مى رسيد و وقتى هم كه آقا را پيدا مى كرديم، تكليف معلوم بود.

والده در روز ملاقات قابلمه اى زير بغل مى زد و مى رفتيم. گاهى هم كه مرحوم تختى مى خواست به ملاقات آقا برود، مى گفت آقا ! اين قابلمه را هم با خودت ببر. آقا آن موقع زندان قزل قلعه بود. زندانى ها هم جمعى و دركنار هم بودند و نمى شد يك قابلمه غذا درست كنى و براى سه وعده آقا ببرى. بايد براى يك عده اى غذا درست مى كردى و ميوه و خيار و گوجه و خلاصه مواد تهيه سالاد را هم كنارش مى گذاشتى. لباس و اين چيز ها هم كه جاى خود را داشت، چون آقا را معمولاً بيرون از خانه مى گرفتند و مى بردند. همين كه يكى خبر مى داد آقا را گرفته اند، كار والده شروع مى شد و يا على! از اين زندان به آن زندان و بعدهم كه او را پيدا مى كرد، همين داستانى كه گفتم. هيچ وقت هم نمى گذاشت ما ناراحت بشويم كه اى داد آقا را بردند و از اين حرفها. هرگز نديدم گلايه كند كه حالا بايد چه بكنيم. طورى رفتار مى كرد انگار كه هيچ اتفاقى نيفتاده و داريم زندگى عاديمان را مى كنيم.

هنگام دستگيرى خود شما هم برخورد والده همين طور بود؟

بله. سال ۵۲ و ۵۳ بود كه آمدند مرا گرفتند و بردند. والده خونسرد ايستاده بود و نگاه مى كرد. به آقا گفتند داريم بچه هايتان را مى بريم كه چنين و چنان كنيم. آقا گفت، «ببريد بكشيدشان!» موقعى هم كه آزاد مى شديم، اظهار شعف و خوشحالى زيادى نمى كردند. يادم هست والده نخستين سؤالى كه مى پرسيد اين بود كه، «چند تا را لو داديد؟» يعنى اين كه آزاد شدنتان مهم نيست، كسى را لو نداده باشيد.

اين برخورد كاملاً نشان مى دهد كه والده شما غير از اداره امور منزل، از نظر اعتقادى هم به راه مرحوم طالقانى ايمان داشته و در همان مسير حركت مى كرده اند.

بله، كاملاً با آقا همراه بود. يادم هست قبل از ۱۵ خرداد ۴۲ براى مدتى آقا را آزاد كردند. ما بعد ها متوجه شديم كه در اين آزادى آقا در واقع توطئه اى در كار بوده، چون در دادگاه مطرح شد آقا مى خواسته كاخ سعدآباد را منفجر كند. آقا هم كه دست اين ها را خوانده بود، به لواسان رفت و به ما هم حرفى نزد. يك آقاى خزايى نامى بود كه به ما خبر داد آقا لواسان است و شما مى توانيد برويد ايشان را ببينيد. والده دوباره بلند شد و قابلمه هميشگى را جور كرد و وسيله و تجهيزات را برداشيتم و رفتيم به خانه آقاى خزايى كه ما را با ماشين جيپش به لواسان ببرد. دو سه ساعتى نشستيم. مى گفتند خبرتان مى كنيم ولى خبرى نشد . خلاصه بعد از ظهر و عصر شد و نرفتيم. بالاخره آمدند و گفتند آقا را گرفته اند. والده خيلى خونسرد گفت: «خب! مى رويم خانه. قابلمه را هم مى بريم و خودمان غذا را مى خوريم تا ببينيم آقا را كجا برده اند!» عرضم اين است كه والده ابداً دست و پايش را گم نمى كرد و جورى نبود كه ما مضطرب بشويم، در حالى كه وقتى مردخانه را دستگير مى كنند، آن هم بدون اين كه قبلاً آمادگيش را داشته باشى، هزار جور فكر براى زن خانه پيش مى آيد كه حالا چطور بچه ها را اداره كند، چگونه آرامش را حفظ كند، چطور وضع مالى خانواده را تنظيم كند. طورى برخورد مى كرد كه اين نگرانى ها به بچه ها منتقل نشود و ما راعادت داده بود فكر كنيم وضع زندگى ما هميشه همين طور خواهد بود.
قطعاً برخورد مرحوم طالقانى در اين شيوه تأثير داشته است.

بله، خانه ما در اميريه دو سه كوچه از خيابان فاصله داشت و ماشين فرماندار نظامى نمى توانست تا در منزل بيايد، به همين دليل دو سه نفر ارتشى مى آمدند كه آقا را ببرند. آقا اين طورى در ذهن والده و ما القا كرده بود كه اين قضايا آن قدر هم ترس ندارد. مى آمدند دم درخانه و مى گفتند، «آقا بايد برويم. » آقا مى پرسيد، «كجا؟» مى گفتند، «زندان»!» آقا مى پرسيد، «ماشين آورديد؟» مى گفتند، «بله». مى پرسيد، «ماشينتان چيست؟» مى گفتند، «جيپ!» آقا مى گفت، «نه! جيپ سوار نمى شوم. » خلاصه مجبورشان مى كرد بروند پيكان و يا سوارى بياورند و او را ببرند. والده اين جور برخورد ها را از آقا ديده بود و حس مى كرد نبايد خيلى وحشت كند و بايد خونسرد باشد و اين به تدريج عادت او شده بود.

ظاهراً در دستگيرى سال ۴۲ هم والده شما براى آزادى مرحوم طالقانى به برخى از علما مراجعه كردند.

در آن سال بعضى از علما و مراجع براى اعتراض به دستگيرى امام(ره) به تهران آمدند. والده نامه اى نوشت و همراه با من نزد يكى از آقايان رفتيم و والده نامه درخواست آزادى آقا را تحويل وى داد. او هم گفت كه نامه را بدهيد به فلان آقا. نامه را به او داديم و بعد ها توى دادگاه آقا، ديديم كه نامه از ميان اسناد فرماندارى نظامى آمد بيرون! والده هميشه بعد از آزادى آقا به تكاپو مى افتاد و سراغ علما مى رفت كه آقا ! چرا نشسته ايد؟ چرا حركتى نمى كنيد؟ اعلاميه اى نمى دهيد؟ هميشه حرفش را صريح مى زد و با كسى رودربايستى نداشت.
در سال هاى ۴۱ تا ،۴۶ مرحوم طالقانى يا در زندان بودند و يا در تبعيد. از آن روز ها خاطراتى را نقل كنيد.

آقا در زندان قزل قلعه بودند. اين زندان، قديمى و به صورت قلعه بود. يك خيابان طويل خاكى را بايد مى رفتيم تا به ايست بازرسى مى رسيديم. هفته اى يك بار به ما امكان ملاقات مى دادند و بايد در اين يك هفته، كلى تداركات مى چيديم. در آن يك هفته، والده دست ما را مى گرفت مى برد ميدان شاپور يا ميدان گمرك. ميوه و سبزى مى خريديم و زنبيل به دست بر مى گشتيم به خانه و مشغول تدارك براى پنجشنبه مى شديم. آقايى هم بود كه تاكسى داشت و آقا را به مسجد مى برد. زنگ مى زديم ايشان مى آمد و قابلمه به دست راه مى افتاديم. گاهى تا در زندان مى رفتيم و مى گفتند اعتصاب است و چيزهايى را كه مى برديم نمى گرفتند. دو سه ساعتى معطل مى شديم و التماس مى كرديم. استوار ساقى گاهى مردانگى مى كرد و مى گفت، «حالا غذا را بدهيد. » خلاصه اين كه حضور مادر، غيبت پدر را كاملاً جبران مى كرد. اين كه آقا گاهى مى گفت، من بخش زيادى از توفيقاتم را مرهون اين زن هستم، به خاطر اين بود كه خيالش از بابت خانواده از هر جهت راحت بود و او دغدغه و اضطرابى از بابت زن و بچه ها يش نداشت.

قطعاً والده شما در دوره نوجوانى و جوانى در شكل گيرى شخصيت و اخلاق فرزندانشان نقش عمده اى داشته اند.

البته در شكل گيرى شخصيت همه نقش داشت، ولى از اخلاق من خيلى خوشش نمى آمد. [مى خندد] هميشه مى گفت، «من نمى دانم تو به كى رفتى كه به حرف هيچ كس گوش نمى كنى!» اما بچه هاى ديگر به حرف والده گوش مى كردند و حسابشان از من سواست. [مى خندد]

در آشنا كردن فرزندان با تفكرات مرحوم طالقانى و پذيرش ايده هاى ايشان چقدر نقش داشتند؟

اولاً كه همه بچه هاى آقا اين پذيرش را نداشتند. آقا خودشان مى گفتند فرزندان من مثل انگشتان دست، با هم تفاوت دارند و هر كدام ساز خودشان را مى زنند. من مى توانم با آنها صحبت كنم و راه را به آنها نشان بدهم. بعضى ها گوش مى كنند بعضى ها هم گوش نمى كنند. برخورد سخت و آمرانه با بچه ها نداشتند، ولى انصافاً تا جايى كه ممكن بود برايشان وقت مى گذاشتند و با آنها صحبت مى كردند. من گاهى اوقات از بحثهاى آقا با يكى از برادرهايم كه در بحث كمتر زير بار مى رفت، حوصله ام سر مى رفت و تند مى شدم و آقا مى گفت، «اين چه جور برخوردى است كه مى كنى؟ اين طور كه نمى شود بحث كرد. » بنابراين مواضعى كه فرزندان ايشان اتخاذ مى كنند هيچ ربطى به آقا يا والده ندا رد. آقا هميشه مى گفتند، «حرفهايتان را روشن و واضح بزنيد تا حقايق، روشن شوند. »

والده شما هنگام تبعيد مرحوم طالقانى چه مى كردند ؟

مى رفتند به وضعيت آقا سر و سامان مى دادند و بر مى گشتند تا از ما مراقبت كنند. در مورد تبعيد به بافت هم خيلى محدوديت داشتند، چون جاى عجيب و غريبى بود. مثلاً اهالى آنجا وقتى ماشين مى ديدند، وحشت مى كردند. در اين مقطع مادر تصميم گرفتند براى من و برادرم، حسين، زن بگيرند. دو سه تا ماشين را راه انداختيم و رفتيم بافت. همسر حسين آقا همراهش بود، ولى همسر من همراهمان نبود. آقا منزل كوچكى در آنجا گرفته بود. والده، ماوقع را براى ايشان گفت و آقا هم گفت، «اشكالى ندارد! فردا مى رويم به يك جاى خوش آب و هوا و همان جا مراسم عقد را برگزار مى كنيم. » پرسيدم، «آقا! چه جورى؟ ما كه مجردى آمديم. » آقا گفت، «براى تو عقد فضولى مى خوانم. » خلاصه فرداى آن روز، آقا يك مشت نخودچى كشمش توى جيبش ريخت و گفت:، «اين هم شيرينى عروسى» و راه افتاديم ببينيم جاى خوش آب و هوايى كه آقا مى گويد، كجاست. رفتيم و رفتيم تا رسيديم به جايى به نام آسياب جفته كه مردم گندم هايشان را مى آوردند و آنجا آرد مى كردند. كنار آسياب، يك تكدرخت بينوا بود و همين! اينجا شد جاى خوش آب و هوا! زير درخت نشستيم و آقا يك عقد فضولى براى من خواندند و يك عقد غير فضولى براى حسين آقا و همسرش. بعد هم آمديم و آقاى مهدوى كرمانى اين ازدواج ها را ثبت كرد. به هر حال والده حواسش جمع اين امور هم بود كه الآن بايد فلان پسرش زن بگيرد و فلان دخترش شوهر كند.

در مسأله لغو تبعيد مرحوم طالقانى و سپس فعاليت ايشان در مسجد هدايت و دستگيرى سال ۵۴ كه به ده سال زندان محكوم شدند، والده شما چه فعاليت هايى داشتند وعمدتاً چه كسانى به شما كمك كردند؟

والده در اين فاصله دائماً به آقايان علما مراجعه و نامه نگارى مى كرد. آيت الله ميلانى خيلى زحمت كشيدند. آيت الله آميرزا خليل كمره اى كه آقا فوق العاده به ايشان علاقه داشت، اصولاً اهل سياست نبود ، بسيارى از علما به امور سياسى كارى نداشتند. يادم هست آقاى مطهرى در نبود آقا در مسجد هدايت سخنرانى داشت و گاهى هم نماز را برگزار مى كرد، ولى نمازها را اغلب آسيد ابوالفضل زنجانى مى خواند. آقاى باهنر خيلى مى آمد به ما سر مى زد. آيت الله ميلانى خيلى به ما عنايت داشت. آقاى خامنه اى هم گاهى كه از تبعيد مى آمدند، سرى به خانه ما مى زدند. مثلاً يادم هست كه از تبعيد ايرانشهر به مرخصى آمده بودند و آقا درباره كشاورزى آنجا از ايشان سؤال مى كرد. آقاى هاشمى هم كم و بيش به مسجد مى آمد. استاد محمدتقى شريعتى زياد به مسجد هدايت مى آمد و سخنرانى مى كرد. انجمن اسلامى مهندسين در ايام ماه مبارك، چه در حضور و چه در غيبت آقا، در مسجد هدايت برنامه داشت و مثلاً يك دهه آقاى مطهرى صحبت مى كرد، يك دهه استاد محمدتقى شريعتى، يك دهه آقاى هاشمى. در ايام عاشورا هم كه صنف آشپز خرج مسجد را مى داد و والده از بابت غذا پختن مرخصى مى رفت، چون غذا از مسجد مى آمد. در سال ۵۴ دستگيرى آقا شديد تر از بقيه مواقع بود. تا آن موقع، آقا را به كميته مشترك نبرده بودند، ولى آن سال آقا و عده ديگرى از آقايان روحانى را آنجا بردند. كميته مشترك ظاهراً اتاق ملاقاتى داشت كه نه ما توانستيم براى ملاقات آقا آنجا برويم و نه وقتى خودمان آنجا بوديم، كسى را گذاشتند كه به ملاقات ما بيايد. معمولاً افراد را در كميته مشترك بيشتر از سه، چهار ماه نگه نمى داشتند و به قول خودشان، طرف را در اين مدت تخليه اطلاعاتى مى كردند و بعد به زندان هاى ديگر مى فرستادند. تا مرحوم آقا آنجا بود، ما نتوانستيم ملاقاتشان كنيم، ولى بعد از اين كه به زندان اوين و بعد هم به دليل بيمارى به بهدارى زندان قصر منتقل شد، هفته اى دو بار همراه والده به ملاقات آقا مى رفتيم.

جلو در زندان اوين خانواده آقاى هاشمى هم مى آمدند و بچه ها خيلى كوچك بودند. داخل زندان هم آقاى لاهوتى، آقاى مهدوى كنى و آقاى گرامى همراه آقا بودند. وسايل ما را دم در مى گرفتند و وارسى مى كردند و بعد هم زير چادر با آقا ملاقات مى كرديم. در اين فاصله معمولاً بازجو مى ايستاد كه ببيند چه مى گوييم و چه مى كنيم. براى ملاقات هاى آقا، معمولاً رسولى مى آمد. آقا تشر مى زد كه برو بيرون بايست! و او هم چشم مى گفت و مى رفت!! غير از يكى دو روز ملاقات، والده يكى دو روزى هم مشغول تهيه تداركات اين روز بود.

خلاصه در تمام عمر درگير كار بود و هميشه گرفتار بود. يا مشكل درس و مشق بچه ها را داشت يا دوندگى براى كارهاى آقا. آقا چون مدرسه سپهسالار درس مى داد، حقوق ماهانه اش را مى آوردند و به والده مى دادند و لذا از نظر مالى، خيلى به والده سخت نمى گذشت. حقوق كمى نبود و مى شد خانواده را با آن اداره كرد يا والده جورى اداره مى كرد كه ما ملتفت سختى معيشت نمى شديم. به هر حال ما هيچ وقت نديديم كه والده بابت پول يا سختى هايى كه مى كشيد، گلايه كند. آدم بسيار مستغنى و بلندطبعى بود. حتى همين اواخر وقتى برايش دارويى، نانى مى خريديم، فوراً مى پرسيد «پولش چقدر شده؟» و تا پول را نمى داد، زير بار استفاده از چيزى كه برايش خريده بوديم، نمى رفت. منزل همشيره به خانه والده نزديك بود. هميشه به او سفارش مى كردم كه اگر والده آزمايشى دارد و دارويى بايد بخرد، پولش را حساب كند. او مى گفت من سعى خودم را مى كنم، ولى مادر زير بار نمى رود. زير بار هيچ كس نمى رفت. با آن كه بعد از انقلاب مستمرى مدرسه سپهسالار هم قطع شد و والده عملاً از هيچ جا مستمرى نداشت، با كمال مناعت زندگى كرد و ابداً به روى خود نياورد كه تحت فشار است.

كمتر كسى به ياد دارد كه از ايشان در جايى مصاحبه اى خوانده يا سخنرانى اى شنيده باشد. از روحيه ناشناس ماندن ايشان چه خاطره اى داريد؟

در روزهاى اوج انقلاب، هميشه به صورت ناشناس، همراه بقيه مردم مى رفت. گاهى وسط راه خسته مى شد، مى نشست، استراحتى مى كرد و دوباره راه مى افتاد. گاهى هم حالش خوب نبود تا مقدارى مى رفت، به خانه بر مى گشت، ولى هرگز خود را به ديگران نمى شناساند و هيچ تشخصى براى خود قائل نبود. از زمان انقلاب تا هنگام فوتش، هرگز جايى نرفت بگويد من همسر فلانى هستم و يا براى خود امتيازى قائل نشد. قضاياى مالى كه هيچ، مطرح نشدن در حد معمولى را هم دنبالش نرفت. موقعى كه ما خانه پيچ شميران را به شهردارى داديم و براى مادر يك آپارتمان هفتاد، هشتادمترى خريديم، برادرم حسين آقا نقل مى كرد كه ايشان هر روز صبح مى رفت توى صف نانوايى و مثل بقيه مردم مى ايستاد. يك روز كسى، والده را مى شناسد و به نانوا مى گويد «مرد حسابى! تو مى دانى اين خانم كيست؟» از فرداى آن روز، والده راهش را دور مى كرد و به نانوايى ديگرى مى رفت كه كسى او را نشناسد. به شدت از اين كه از نام آقا استفاده اى ببرد، ابا داشت. تنها صحبتى كه والده كرد، يك صحبت گلايه آميز بعد از فوت آقا بود و آن هم اين كه ما با خانواده خيلى از معاريف مراوده داشتيم، اما حتى يك نفر هم نرفت و به ايشان تسليتى نگفت و سراغى نگرفت.

پس اين كه منافقين مى گويند مرحومه والده از كانديداتورى رجوى در انتخابات رياست جمهورى حمايت كرده، چه معنايى دارد؟

والده اساساً وارد چنين عرصه هايى نمى شد. اينها هم به مزخرف گويى عادت دارند، چه وقتى كه آقا زنده بود، چه بعد از فوت آقا و هنوز هم ادامه دارد. به هيچ وجه آنچه در نشريات آنها در آن مقطع منتشر مى شد، سنديت ندارد، گاهى دروغ هاى بزرگى مى گويند كه اسباب مضحكه و خنده است و اساساً ارزش پاسخگويى ندارد. آنها هميشه يك مشت كليات و لاطائلات گفته اند و هيچ حرفشان مستند نيست. به هر حال كسانى كه پايگاه مردمى ندارند، مجبورند با غوغا و دروغ، خودشان را مطرح كنند، منتهى به قدرى اين كار را ناشيانه انجام مى دهند كه جز مضحكه كردن خودشان اثر ديگرى ندارد.

با آزادى مرحوم طالقانى در سال ،۵۷ مشكلات والده كمتر نشد؟
 
خير. قبلاً دست كم روزهاى ملاقات، آقا را مى ديديم، حالا در اثر مشغله هاى فراوان ايشان، اصلاً آقا را نمى ديديم! آقا در آبان ۵۷ از زندان آزاد شد. ما بچه ها هم كه هر كدام به شكل و مدل خودمان درگير مسائل انقلاب بوديم. وقتى آقا از زندان آمد، خانه پيچ شميران ما تبديل به پايگاه انقلاب شد و ما مجبور شديم به آپارتمانى دوخوابه و هفتاد، هشتاد مترى در خيابان حقوقى اسباب كشى كنيم. خانه پيچ شميران، قديمى و بزرگ بود. ما ايرانى ها هم كه عادت داريم الى ماشاء الله اثاث جمع كنيم. همه آن اسباب و اثاثيه را ناچار بوديم در يك آپارتمان كوچك جا بدهيم كه براى خودش مسأله اى بود. در اين جور مواقع، خانم خانه معمولاً بيشتر از همه غر مى زند و ناراحت است، ولى والده كمترين اعتراضى نكرد. از نظر مسائل مالى هم كه وضعيت جالبى داشتيم. پول هاى عجيب و غريب با ارقام نجومى به خانه ما آورده مى شد كه اصلاً حساب و كتابى هم نداشت. آقا، مرحوم حاج حسين آقا اخوان و آقاى چهپور را مأمور كرده بودند كه اين پول ها را بگيرند و دقيق ثبت و در جاهايى كه ضرورت داشت، خرج كنند. يك دقت مى شد كه آقا از آقاى چهپور، پانصد تومان يا هزار تومان دستى مى گرفت و مى داد به والده براى خرج خانه. بعد هم در اولين فرصت آن را پس مى داد. آپارتمان ما كوچك بود و نمى شد ملاقات ها در آنجا صورت بگيرند، براى همين آقا معمولاً خانه آقاى چهپور بود و ملاقات ها و جلسات گاهى تا دو بعد از نيمه شب طول مى كشيد و آقا مجبور بود همان جا بماند، به همين دليل اصلاً ما كه اعضاى خانواده آقا بوديم، ايشان را نمى ديديم، مخصوصاً والده. موقعى كه آقا فوت كردند، ده روزى بود كه ايشان را نديده بوديم.

مرحوم والده آرزوى خاصى داشتند؟

فقط يكى. او كوچكترين تعلق خاطرى به دنيا، پول، اسم و رسم و اين جور چيزها نداشت، فقط آرزو داشت موقعى كه فوت مى كند، قبرش نزديك قبر آقا باشد. به همين خاطر به شهردار اسبق، آقاى كرباسچى، مراجعه و درخواستش را مطرح كرد، ولى ظاهراً گفته بودند كه محوطه اطراف قبر آقا بلوار است و نمى شود و خلاصه جواب درستى به او نداده بودند. بعد هم ديگر به ما حرفى نزد، ولى حس مى كردم دلش شكسته. موقعى كه والده فوت كرد، واقعاً اميد نداشتم كه بتوانيم اين آرزويش را برآورده كنيم، ولى به لطف برخى از مسئولان ارشد نظام، اين امر محقق شد كه من در همين جا واقعاً از ايشان تشكر مى كنم. همين طور هم در جريان بسترى شدن هاى والده در بيمارستان پارس و خاتم الانبياء، از مسئولان هر دو بيمارستان و بخصوص حجت الاسلام والمسلمين آقاى رحيميان صميمانه ممنونم. به هر حال اين آرزوى والده، به لطف خدا و مساعدت آقايان محقق شد.

هنگامى كه به ايشان مى انديشيديد، از شخصيت والده چه تصوير و احساسى داريد؟

اولين صفتى كه از والده، به شكل بارز به ذهنم مى آيد، بى نيازى و استغناى اوست. مرحوم والده تا آخر عمر در منزل خود تنها زندگى مى كرد و مزاحم هيچ كس نبود. يكى از خواهرهايم كه منزلش به ايشان نزديك بود، اصرار داشت كه والده را به خانه خودش ببرد. مى رفت، ولى زود به خانه خود بر مى گشت و به شكلى دائمى جايى نمى ماند. هوا كه گرم مى شد، چند ماهى به طالقان و منزل حسين آقا مى رفت، ولى به محض اين كه هوا مساعد مى شد، به خانه خود بر مى گشت. هميشه آرزو داشت تا پايان عمر روى پاى خود بايستد و از كسى درخواست كمك نكند. اين اواخر كه مجبور شديم والده را به بيمارستان ببريم و بسترى كنيم، مدام به من مى گفت «مهدى! نذر كن خدا زودتر مرا ببرد.» مى گفت كه آقا را خواب ديده و به او گفته كه نمى خواهد خوار بستر شودو ديگر طاقت درد و رنج ندارد و آقا از خدا بخواهد كه او را زودتر ببرد.
هميشه سعى داشت بين ما خواهر و برادرها كه خيلى هم سر به سر هم مى گذاريم، آرامش برقرار كند. هر وقت از هم شكايت مى كرديم، مى گفت حتماً خوب متوجه حرف او نشده اى.
منظورش حتماً اين نبوده. استغناى او حد و نهايت نداشت. ايام عيد كه مى شد، كارگرى را مى فرستادم كه منزلش را تميز كند و هميشه به او سفارش مى كردم از والده پول نگيرد. وقتى بر مى گشت و مى گفت كه پول گرفته و من اعتراض مى كردم، مى گفت «خانم نمى گذارد پايم را از خانه بيرون بگذارم و تا پول را ندهد، رهايم نمى كند.»

ولى به هر حال يك عمر صبر و استقامت در كنار آقا كه زندگى پرفراز و نشيب و دشوارى داشت، والده را به شدت خسته كرده بود و ديگر خودش هم آرزو داشت كه زودتر اين دنيايى را كه براى او با زحمت و رنج زيادى همراه بود، ترك كند. خدايش بيامرزد و با خوبان محشور فرمايد.

 

ارسال به دوستان
وبگردی