وقتی برای دیدن جماران و توصیفی دیگر از کانون انقلاب دلها و اندیشههای بیشمار از کوچه شهید حمید حسنیکیا به سمت ورودی حسینیه جماران سرازیر شدیم، نمیدانستیم قرار است «سیدرحیم میریان»، مردی 66 ساله با لهجه شیرین اصفهانی میزبانمان باشد و روایتگر بخشهایی از زندگانی روح خدا. و البته قطرهای از یک اقیانوس بیکران.
از طریق یک واسطه در موزه نگارستان جماران که تقاضایمان را برای مصاحبه رد کرده بود، به مرد اول حفاظت از امام راحل(ره) و همراه همیشگی ایشان در سالهای منتهی به 14 خرداد 1368 رسیدیم. در خانهای مجاور منزل امام با اتاقها و حیاطی کوچک که از همان زمان تاکنون دفتر کارش است.
او گفت که پس از ورود به جماران در سال 1360 در همین محل مستقر شده و البته پس از درگذشت مرحوم حاج احمد آقا تغییراتی در ساختمان این خانه به وجود آمده است.
ابتدا به خود گفتیم، میریان فقط سخن بگوید و ما بشنویم و بعد شنیدهها را بنگاریم؛ اما او که سخن گفت، پرسشها یکی پس از دیگری آمد و سخن دیگری آغاز شد و اگر دست آخر میریان به ساعت دیواری اتاق نگاه نمیکرد، باز هم سؤال داشتیم. آخر اینجا جماران است و ما در پی نشانی از هزاران نشان مراد دلها.
***
و حالا میریان سخن میگوید:
آشنایی من با جماران و آمدنم به جماران به این سبک بود که از سال 1342 مقلد امام بودم؛ یعنی بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی، مرجع تقلید ما امام بود و از ایشان تقلید میکردیم.
پس از جریانات تبعید امام و رفتنها و برگشتنها، بنا بود که حضرت امام، پنجم بهمن ماه 1357 به ایران برگردند؛ اما بختیار فرودگاه را بست و امام به اجبار چند روز دیرتر آمدند. شب پنجم، عده زیادی از اصفهان از جمله من، برای استقبال از حضرت امام به تهران آمدیم، اما راه بسته شد و پرواز به تأخیر افتاد. یادم هست همان شب که آمدیم در حسینیه اصفهانیها و مهدیه کافی که مرحوم آقای کافی سخنرانی میکرد، مستقر شدیم که بعد خبر دادند امام نمیآید.
فردای آن روز به سمت بهشت زهرای تهران راهپیمایی کردیم و همان جا پیام امام رسید که فرموده بودند من به مجرد این که فرودگاه باز شود به تهران میآیم. ما هفت روز در تهران بودیم و در راهپیماییها شرکت میکردیم. مکان ما هم دانشگاه بود، وقتی امام آمد، جزو حلقه اول بهشت زهرا بودیم و امام که تشریف بردند، برگشتیم اصفهان.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفتم و بعد از کردستان هم به اصفهان آمدم و جزو نیروهای سپاه شدم. سال 1360 یک دوره عقیدتی را میگذراندیم که آیتالله طاهری امام جمعه وقت اصفهان، پیغام دادند که فوری به منزل ما بیا. من گفتم وسط دوره است و نمیگذارند. بلافاصله فرمانده وقت سپاه اصفهان که آقای کاظمیبودند زنگ زد و گفت بیا و کاری به این کارها نداشته باش. بله، منظور سردار شهید احمد کاظمی است.
من دفتر آیتالله طاهری رفتم و ایشان گفتند، حاضر هستی به تهران بروی؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جماران.
گفتم، از خدایم هست که بروم و ایشان بلافاصله یک نامه داد و همراه چهار نفر از محافظهای خودش گفت، این نامه را پنج نفری به حاج احمد آقا بدهید؛ هرچه ایشان تصمیم گرفتند، عمل کنید. شب حرکت کردیم و به تهران آمدیم. نامه را به حاج احمد آقا دادیم. ایشان گفتند: همین جا بمانید تا بگویم چه کار کنید، اما کسی نفهمد که شما برای چه اینجا آمدید و به صورت نیروی مخفی باشید.
باید بگویم انتخابم به عنوان محافظ امام فقط لطف خدا بود. البته بعدها که حاج احمد آقا تعریف کردند، علت آن را فهمیدم. آن زمانترورها افزایش یافته و گروه فرقان فعال شده بود، گروههای دیگر هم بودند و آن ترورها انجام میشد و بعد ساختمان حزب جمهوری اسلامی و نخست وزیری منفجر شد؛ لذا احساس خطر بود که خدای ناکرده اینجا مشکلی به وجود نیاید. حاج احمد آقا به آیتالله طاهری گفته بودند که ما یک عده نیرو از شما میخواهیم که از آنان خاطر جمع باشیم و دور امام و حتی شبها بالای سر امام باشند. حاج احمد آقا حدود 20 نیرو از آیتالله طاهری خواسته بودند که ایشان گفته بود برای این تعداد نمیتوانم؛ یعنی نیرو هست اما من با همه آنان آشنا نیستم و بعد 5 نفر از نیروهای خودش، از جمله مرا که در پادگان بودم و با آیتالله طاهری رابطه مستقیمی داشتیم، فرستادند پیش حاج احمد آقا.
آمدن به جماران و تیم حفاظت
ما شب به تهران و جماران رسیدیم و بعد هم جزو تیم حفاظت از امام شدیم. شکل کار این گونه بود، اوایل که قرار شد این تیم تشکیل شود، چون 4 نفر از قم، 4 نفر از مشهد، 4 نفر از تبریز و ما 5 نفر از اصفهان آمده بودیم؛ در مجموع 17 نفر شدیم و مسئولیت 17 نفر هم با من بود.
احساس من در زمان آمدن به جماران و انتخاب به عنوان محافظ امام قابل توصیف نیست، هرکس در آن زمان قرار گیرد، نمیتواند احساسش را وصف کند، اما شادی و احساسی فوقالعاده است و حالتی داری که به معشوق، محبوب و عزیز خود میرسی. قابل توصیف نیست که بگویم هنگام رسیدن به امامیکه برای همه عالم بخصوص ملت ایران عزیز بود؛ چه حالتی داشتم. فقط میتوانم بگویم: خیلی خوشحال بودم. آن زمان که در جماران حضور پیدا کردیم، چون حلقه اول حفاظت و به صورت نیروی مخفی بودیم، بنا شد حتی سپاه نداند که این نیروها برای چه آمده اند. بله، نمیدانستند ما برای چه آمدهایم. یعنی سپاه تا دو سه ماه اصلاً نمیدانست. چون زیر نظر مرحوم حاج احمدآقا و آقای سراج بودیم لذا ایشان فرماندهی ما را بر عهده داشت و حتی مسئول سپاه هم نمیدانست.
آنان تعجب کرده بودند که چرا و چگونه به یکباره 17نفر نیرو به دفتر امام و دور امام آمدهاند و واقعاً جای تعجب داشت. برای همین مدتی شوکه شده بودند؛ اما چون حفاظت دست آنها بود، محدودیتهایی برای رفت و آمد و برخی خرده کارهای دیگر ایجاد کردند که به دستور حاج احمد آقا و آقای سراج کارها حل میشد. نیروهای حفاظت گشت میزدند. مثلاً زمان ملاقات امام با اسلحه، دم در حسینیه میایستادند یا دم در خانه امام بودند که ممکن بود مشکلاتی به وجود آید. لذا گفتیم اینها رده دوم باشند و قبول هم کردند. آنها دور بیت با موتور مرتب حرکت میکردند و زیر نظر داشتند که اشکالی پیش نیاید. من گفتم، همه اینها دکوری بود؛ یعنی حفاظت امام را خدا به عهده داشت و خدا امام را همیشه حفظ کرد. اوایل ورود به جماران، همین مسئولیت را داشتم بعدها که حفاظت محکم و سپاه منسجم شد و خاطر جمع شدیم، مرحوم حاج احمد آقا گفتند که هر کس میخواهد بماند و هر کس میخواهد برگردد. عدهای از بچهها برگشتند وطنشان و عدهای از جمله قمیها و تبریزیها ماندند. حاج احمد آقا نگذاشت من برگردم. بچههای اصفهان برگشتند، اما حاج احمد آقا به من گفت شما بمانید.
کسانی که ماندند، محافظ حاج احمد آقا شدند و من در دفتر امام ماندم، با این عنوان که اگر امام از نظر مخارج خرید خانه و حساب و کتابهای دفتر و نظیر اینها کاری داشته باشد، آنها را انجام دهم. این کارها از آن زمان بر عهده من قرار گرفت، تا الآن هم که همین خرده کاریها را انجام میدهم. محل کارم از روز اول همینجا بود، البته اتاق بالا بود و جایی را که الان هستم بعد از فوت حاج احمد آقا اضافه کردیم. آن موقع حدود 35 سال داشتم. من متولد 1324 هستم. یکی از چیزهایی که امام اصلاً نگران آن نبودند، همین بود که هرگز به این فکر نبودند که بخواهد اتفاقی بیفتد. امام میدانست و به این یقین رسیده بود که همه چیز دست خداست، همه اتفاقات دست خداست، یعنی اگر خدا بخواهد، میشود و اگر نخواهد، نمیشود ولو این که همه جمع شوند.
این را امام به یقین رسیده بود لذا در زندگیاش یکی از موفقیتهای امام این بود که به عین الیقین و حقالیقین رسیده بود، چون به این حالت رسیده بود و نگران نبود.
یک نمونهاش را برای شما بگویم. وقتی صدام موشک میانداخت، خب همه در پناهگاه بودند و اضطراب داشتند، اما امام ذرهای اضطراب و ترس نداشت که حالا هواپیما بمب میاندازد. در صورتی که مدتی هواپیماها از کوههای جماران حرکت میکردند و میآمدند تهران و بمب میانداختند و هدف این بود که جماران را بمباران کنند. حتی در ولنجک و قیطریه بمبها و موشکها پایین افتاد. همه از اینترس داشتند که اگر خدای ناکرده جماران بمباران شود و به امام آسیب برسد، چه اتفاقی میافتد و چه جوابی داریم که بدهیم لذا همان زمان دکترها پیشنهاد کردند که برویم به حاج احمد آقا بگوییم از امام بخواهد که ایشان را موقت به پناهگاه و جایی ببریم. وقتی به حاج احمد آقا گفتیم، ایشان گفت که من نمیروم به امام بگویم. سؤال کردیم چرا و حاج احمد آقا گفت: من این موضوع را یک روز به امام گفتم و ایشان فرمودند که آیا شما برای این بچههای بیت، پناهگاه درست کردهاید؟ مرحوم حاج احمد آقا گفت که جواب دادم نه آقا، درست نکردیم و امام فرموده بودند اگر بناست شهید و کشته شویم، بگذار با هم کشته شویم.
مرحوم حاج احمد آقا به ما گفت بروید از امام بخواهید و درخواست کنید. آقای دکتر پورمقدس، چون یکی از دکترهای امام بود، به اتفاق آقای طباطبایی خدمت ایشان رفتند و به امام گفتند که آقا جان، میدانید هواپیماها میآیند، موشک و بمب میاندازند حتی بمب نزدیکی جماران خورده زمین؛ اجازه دهید موقتاً شما را به جایی و پناهگاهی ببریم که امن باشد. امام در پاسخ فرموده بودند، هیچ جا بهتر از اینجا امن نیست، من همینجا میمانم. شما اگر کاری دارید بروید برای خودتان انجام دهید. آقای دکتر پورمقدس گریه کرده و گفته بود: آقا جان بالاخره ما یک وظیفهای داریم، اجازه دهید و امام وقتی دید آقای دکتر پورمقدس دچار این حالت شده و گریه میکند و اشک میریزد، فرمودند بروید و طرحتان را بیاورید. همه آمدند در دفتر نشستند که امام را کجا ببریم؛ چون فکر کردند که امام راضی شده است. امام بیرون نمیرفت، به همین خاطر فکر کردند که بهترین جا زیرزمین حسینیه است و از همه جا محکمتر است. وقتی امام ملاقات داشت و آن جمعیت در آن جای کوچک میآمد و روی پای هم مینشستند، سقف لرزش داشت و امام احساس خطر کرده بودند و گفتند که من میترسم خدای ناکرده سقف استقامت نداشته باشد، فرو بنشیند و به مردم آسیب برسد، یک فکری کنید.
ما موقت اسکلتبندیهایی ایجاد کردیم و از زیر هم تقویتهایی به ستونها جوش دادیم که محکم باشد. به همین دلیل فکر کردیم اینجا از همه جا محکمتر است بعد بچهها را بسیج کردیم شست و شو دادند و مکان را آماده کردند.
*اعتدال