روزنامه ایران، یادداشتی منتشر نشده از زندهیاد دکتر محمد علی مرادی(فیلسوف و جامعه شناس) را منتشر کرده است:
این اقبالها و استقبالهای ساختگی و شبکهای بس ناپایدارند و در زمانی دیگر استقبالکنندهها به سوی کسی دیگر روانه میشوند. اما این نکته حائز اهمیت است کمتر کسی کتب این نوع متفکران را میخواند و عمیقا بر آنان تأمل میکند. بطور مثال جامعه در دوران پیش از انقلاب مسائل خود را در آینه شریعتی میدید اما آنانی که آن دوران را به یاد دارند، میدانند که کمتر کسی کتابهای شریعتی را با دقت میخواند بلکه فقط نکاتی از آن دهان به دهان می شد.
در جوامعی که ساختارهای آنها نهادینه نیست بطور طبیعی اندیشههای آنها هم نهادینه نیست؛ چرا که مهمترین نهاد اندیشه در جوامع خصوصا در جوامع مدرن نهاد دانشگاه است. دانشگاه نهادی است که متکی به فرمی خاص از دانش است، فرمی که به آن «دانش آکادمیک» میگویند. در این نوع از فرم دانش، «متن» و «تولید متن» اصلیترین فرم تولید دانش است و از آنجا که متن، محور تولید دانش است با ارجاع به متن است که متنی دیگر تولید میشود. اما اگر در جامعهای این ساز وکار نباشد، در عرصه اندیشه همچون عرصههای دیگر فضایی «شو گونه» رقم میخورد.
بدین شکل شبکهای از روابط لابیگونه شکل میگیرد تا متفکر یا اندیشهای را به موضوع تبلیغ و پروگاندا بدل کنند.
اینجا دیگر نمیتوان گفت که «اندیشه» شکل گرفته است بلکه باید از «ایدئولوژی» سخن گفت. در این شرایط این «متن» نیست که سخن میگوید بلکه «شبکهای از روابط» است که بدون اینکه برمحوریت متن پیش رود، عمل میکند.
در این شبکه، فعالان سیاسی، روشنفکران و ژونالیستها هستند که بیشترین تأثیر را دارند و فضا را میسازند. در این فضا است که متفکر مزبور که دیگر در واقع متفکر نیست بلکه تبدیل به شومن شده است بطور مرتب با تصاویر گوناگون عرضه میشود؛ گاه عکسی ایستاده، گاه عکسی نشسته، گاه به آسمان و گاه به دوردستها مینگرد و روی صفحه اول نشریات به چاپ میرسد. هر سخن او را مورد توجه قرار میگیرد. او هم اگر این فضا را بشناسد در این فضا دست به بازی ویژه خود میزند تا حالتهای رازگونه و پرابهام خود را تشدید کند تا بیشترین توجه را به خود جلب کند.
اینجا یک بازی چند سر آغاز میشود؛ متفکر مزبور چیزهایی بیان میکند تا که مورد قبول آن شبکه واقع شود و آن شبکه هم به طور مرتب او را در مطبوعات مطرح میکنند تا که نشریهشان مورد توجه واقع شود. اما جدا از این شبکهسازی، ظرفیتهایی نیز باید در جامعه وجود داشته باشد که این شبکهها بتوانند از آن بهره گیرند و متفکری را سر زبانها بیندازند. و آن، این نکته است که نیازهای عاطفی و سیاسی سرکوب شدهای در یک جامعه و در یک روند طولانی انباشت میشود و این متفکر یا آن متفکر نشانههایی رفتاری از خود در این راستا نشان میدهد که دال بر آنها است. از این رو با استقبال جامعه روبرو میشود.
اما آنچه بسیار دیده شده این است که این اقبالها و استقبالهای ساختگی و شبکهای بس ناپایدارند و در زمانی دیگر استقبالکنندهها به سوی کسی دیگر روانه میشوند. اما این نکته حائز اهمیت است کمتر کسی کتب این نوع متفکران را میخواند و عمیقا بر آنان تأمل میکند. بطور مثال فضای جامعه در دوران پیش از انقلاب به واسطه حضور حکومت شاه و زمینههای فکری بازمانده از کودتای 28 مرداد، زمینههای چپ بود که با تغییراتی که بعد از سالهای 40 که رفرم ارضی انجام گرفت خیل عظیم روستائیان به شهرهای بزرگ از جمله تهران سرازیر شدند و به تدریج نسلی از آنان بزرگ و متأثر از فرهنگ والدین خود شدند در نتیجه به سوی متفکرانی کشیده شدند که هم چپ بودند هم عناصر دینی داشتند و عناصر دینی آنان هم از نوع سنتی نبود. بطور طبیعی این نسل جدید مسائل خود را در آینه شریعتی میدید اما آنانی که آن دوران را به یاد دارند، میدانند که کمتر کسی کتابهای شریعتی را با دقت میخواند بلکه این کتابها در اکثر اوقات تهیه میشد اما هرکز خوانده نمیشد.
فقط نکاتی از آن دهان به دهان میشد. یا در مقیاسی کلانتر توجه به مارکس و مارکسیسم بود اما کمتر کسی کتب مارکس را میخواند ولی همه داروی دردها و امال خود را در مارکس میجستند بدون اینکه کتابهای او را به دقت خوانده باشند. اغلب افراد تکههایی از کتاب او را از حفظ داشتند و آنها را در موقعیت بجا یا نابجا استفاده میکردند.
بعدها اوضاع بینالمللی تحت ساز و کارهایهای خاص و پیچیده دگرگون شد. اکنون «کارل پوپر» بود که مد شده بود و همه بدون اینکه بدانند او چگونه متفکری است کتابهای او را ترجمه میکردند و بسیاری هم آنها را میخریدند اما کمتر فرصت میکردند آنها را بخوانند و خوانش عمیقی از نظرات او داشته باشند. تنها تکههایی از آن را حفظ میکردند و بجا یا نابجا بخشهایی از آن را بیان میکردند.
یا اینکه چند صباحی بعد در ایران کتابهای بابک احمدی بر موج سوار بود و روانه بازار میشد. بعدها ترجمههای مراد فرهادپور ، یوسف اباذری به این موج اضافه شد و با پشتیانی نهاد قدرت نشریات همچون ارغوان انتشار یافت تا آن تتمه مارکسیتهای اجتماعی و سیاسی بازمانده از جنبش مارکسیتی در جامعه را خلع فکر کنند. بنابراین بطور غیرمستقیم نظام قدرت برخی آثار و متفکران را حمایت میکرد و مورد استقبال جامعه هم واقع میشد.
اما ناگزیر خزان فرارسید و دولتِ این متفکران و کتابها هم فروکش کرد و موج ملیگرایی فرا رسید. «قشر متوسط» که در این مدت شکل گرفته بود فرزندانشان در دولت بودند و از آن طریق به امکاناتی دست پیدا کرده بودند و خانههایشان به بالای شهر منتقل شده بود. اکنون در مسیر بادهای لیبرالی با غلظت ملیگرایی قرار گرفتند و لیبرال ملیگرا شدند و روانه کلاسهایی در اینجا و آنجا شدند تا درسگفتارهای لیبرالی از هایک، لاک و منتسیکو و ماکیاولی بشنوند و کتابهای استاد لیبرال ملیگرای خود را مرتب خریداری میکردند تا روزی روزگاری فرصت کنند آنها را بخوانند. همچنان که پدرانشان هیچگاه فرصت نکردند تا کتابهای شریعتی را عمیقا بخوانند و تنها در کتابخانههای شخصیشان ماند و این داستان همچنان ادامه دارد؛ شبکههایی که برای ما، متفکرانی را میسازند تا ما بدون اینکه از آنها بخوانیم و عمیق از آنان بدانیم طرفدارشان شویم!