شعرای بی پول
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم.

اخوان جواب داد : من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد

اخوان گفت این پول چیه؟ تو که پول نداشتی

نصرت رحمانی گفت: از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم. چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت.

ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود.