صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۱۰۵۰۸
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۵ - ۰۵ بهمن ۱۳۸۵ - 25 January 2007

گفت و گو با پیرترین وبلاگ نویس جهان

فکر نمي کردم تا اين حد مخاطب داشته باشم. از همه جاي دنيا براي من پيام مي فرستند و همين امر باعث شده تا با افراد بيشتري آشنا شوم و با نحوه زندگي آنها نيز رابطه اي عجيب برقرار کنم.

پیرترین وبلاگ نویس جهان که یک زن 95 ساله اسپانیایی است در مصاحبه با یک سایت کره ای گفت: دوست نداشتم پیرترین وبلاگ نویس دنیا باشم:



وبلاگ نويس اسپانيايي: من 95 ساله هستم و اسم کاملم، ماريا آملياست.



ناراحتم، زيرا دوست داشتم افراد مست تري دست به اين کار مي زدند و من براي آنها دست مي زدم.


راستش من يک نوه خيلي خسيس دارم که براي کادوی تولد 95 سالگي ام در تاريخ 23 دسامبر سال 2006 به من يک صفحه داد و گفت هر چه مي خواهم در آن بنويسم. صفحه من داراي برنامه گفتگوي زنده نيز بود و نمي توانستم باور کنم که وقتي به کسي سلام مي کنم، از آن سوي دنيا به من جواب دهد.



راستش فکر نمي کردم تا اين حد مخاطب داشته باشم. از همه جاي دنيا براي من پيام مي فرستند و همين امر باعث شده تا با افراد بيشتري آشنا شوم و با نحوه زندگي آنها نيز رابطه اي عجيب برقرار کنم.



از آنجايي که به تايپ کامپيوتري آشنايي کامل ندارم، زماني که نوه ام در خانه بيکار است، او را به کار مي بندم.



حداقل فعلاً نه!



من پيام انگليسي فراواني دريافت مي کنم اما شرمنده همه نويسندگان به اين زبان هستم چون اگر بخواهم جواب تک تک آنها را بدهم، آنگاه باقي عمرم را بايد وقف اينترنت کنم.



در فصل زمستان از خانه بيرون نمي روم. تلويزيون تماشا و راديو گوش مي کنم. دوست ندارم سربار بچه ها و نوه هايم باشم. دوست دارم آنها مرا جزء زنده خانواده بدانند و اگر هم زياد حرف مي زنم، مرا تا جايي که امکان دارد، تحمل کنند.



نه، به هيچ وجه.



چون آدمي عادي هستم و جز اينکه به عنوان مسن ترين وبلاگ نويس دنيا شهرت پيدا کرده ام، چيز ديگري براي ارائه به مردم ندارم.



از جنگ جهاني اول خاطره هايي هست. تعريف کنم؟



سه سال بعد از جنگ جهاني اول، آنفولانزا تمام اروپا را فرا گرفته بود. ما را به کليسا مي بردند و آب مقدس مي خورديم که نميريم. بعد قحطي آمد و کار ما شد چاي خوردن و چاي خوردن. هيچ کس چيزي نداشت که شکمش را سير کند. همه آب و چای مي نوشيدند. اما من يک شب به انبار بيسکويت هاي پدرم دستبرد زدم و در طبقه دوم هر چه بود را خوردم. بعد پدرم متوجه کار من شد و گفت: خجالت نمي کشي همه بيسکويت هايي را که جمع کرده بودم را خوردي؟
من هم جواب دادم: چرا، از شکم گرسنه ام خجالت کشيدم که همه بيسکويت ها را خوردم. راستش چيز ديگري نمي شد بخوريم. چون همسايه روبه رويي ما تخم مرغ خورده بود و مرد.



بله. ايتاليا، فرانسه و پرتغال را بازديد کرده ام.



چرا، بايد متون نوشتاري را به چشمم نزديک کنم. اما با کامپيوتر مشکلي ندارم چون نوه ام به من ياد داده چگونه قلم آن را بزرگ کنم.


همه آنها را مي بوسم و آرزوي صلح، يکرنگي و سر حال بودن برايشان دارم.



نه، من هم يک آدم ساده عادي هستم، دختري بودم، بزرگ شدم و حالا خانواده اي دارم. شايد ديگران ساده تر از من باشند.

 

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200