فاطمه شیخ علیزاده
روزنامه هفت صبح
فرزند یکی از کشتهشدگان حادثه بندر شهید رجایی به دنیا آمد
تا قبل از امسال بندرشهید رجایی برای همه یادآور محلی برای داد و ستد بازرگانی بود که آنجا نبض اقتصاد تندتر میزد. اما حالا شنیدن نام این بندر شاید بلافاصله کلمه انفجار را در اذهان هر ایرانی تداعی کند.
اردیبهشت ماه امسال بود که وقوع یک انفجار مهیب در بندر شهیدرجایی منجر به کشته شدن ۵۸ نفر از هموطنان عزیزمان شد.این حادثه جراحت عمیقی بر بدنه عواطف و احساسات عمومی وارد کرده و هر کسی در خلوت خودش سعی میکرد حتی اگر کاری هم از دستش بر نمیآید با بازماندگان کشته شدههای این حادثه همدردی داشته باشد.
در همان روزهای ابتدایی پس از وقوع حادثه بود که کاربران فضای مجازی با انتشار عکس و فیلمهای بر جا مانده از کشتهشدگان بندر، فقدان آنها را به خانوادههایشان تسلیت میگفتند. در آن روزها یکی از پر انتشارترین عکس و فیلمها مربوط به یکی از کشتهشدگان به نام علی تیما بود. نو دامادی که فقط ۱۶ روز از جشن عروسیاش گذشته بود و حالا در حادثه انفجار جان باخته بود.
آن روزها شنیدن قصه نو دامادی که کمتر از یک ماه زندگی مشترک داشت به معنی واقعی کلمه، یک درام سوزناک بود که قلب هر شنوندهای را به تلخی میفشرد. اما هیچکس در آن زمان نمیدانست که در پس این تراژدی راز تولد یک نوزاد نهفته است. درست هم زمان با وقوع این حادثه همسر علی باردار بود و حتی خودش از این موضوع بیاطلاع بود.
زهرا، همسر علی در گفتوگوی اختصاصی با خبرنگار هفت صبح درباره این ماجرا میگوید: «از همان روزهای ابتدایی بعد از اینکه همسرم را از دست دادم حالم خیلی بد بود و انگار درست از روزی که خبر فوت علی را شنیدم ویارم هم شروع شد.
بعد از گذشت حدود هفت روز از خاکسپاری بود که آزمایش دادم و متوجه شدم که باردارم. در آن لحظه اصلا نمیدانستم که خوشحال باشم یا ناراحت. همسرم خیلی بچه دوست داشت و در خانه راه میرفت و با ذوق و شوق درباره فرزند آیندهمان حرف میزد. حالا او کنارم نبود و آرزویش برآورده شده بود.»
زهرا روزهای تلخی را سپری میکرد. روزهای سخت بارداری با ناخوشاحوالی، برای او در سوگ از دست دادن شوهرش سختتر هم شده بود:«افت فشار داشتم و همیشه حالم بد بود اما در تمام این روزها حتی یک بار هم به سرم نزد که جنین را سقط کنم.
گاهی اوقات وقتی با حال بد به درمانگاه میرفتم تا سرم بزنم و ویزیت شوم؛ افرادی که متوجه ماجرا میشدند به من میگفتند چرا میخواهی این بچه را بدون پدرش به دنیا بیاوری؟بعد میگفتند برو بچه را سقط کن! وقتی این حرف را به من میزدند انگار دنیا روی سرم خراب میشد.چرا باید به سقط کردن نوزادی فکر میکردم که تنها یادگار عشقم بود؟آن هم عشقی که من هشت سال برای رسیدن به او خون دل خورده بودم.»
عکس ازدواج زهرا و علی
زهرا انگار سر میخورد در خاطرات روزهای عاشقی. او درباره شروع آشناییاش با علی میگوید:«هشت سال قبل بود که با علی دوست شدم. با او نسبت فامیلی نداشتم اما همشهری بودیم و همدیگر را میشناختیم. من و علی عاشق همدیگر شدیم اما خانواده او با ازدواج ما مخالف بودند و دلشان میخواست خودشان برای علی همسر انتخاب کنند.
برای همین هشت سال طول کشید که آنها راضی به ازدواج ما شوند. علی میگفت اگر اجازه ازدواج با زهرا را ندهید من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.بالاخره آنها راضی شدند و ما ازدواج کردیم.سه سال هم عقد کرده بودیم تا اینکه مقدمات عروسیمان مهیا شد و بالاخره جشن گرفتیم. اما فقط 16 روز از عروسیمان گذشته بود که آن انفجار لعنتی علی را از من گرفت. من برای آینده رویاها و آرزوهای زیادی داشتم.حالا با رفتن علی همه آنها خراب شده بود.»
علی قبل از ازدواجش در بخش دیگری از بندر شهیدرجایی کار میکرد اما به خاطر شرکت در یک تیم فوتبال به بخش سینا منتقل شد. یعنی درست جایی که انفجار در آنجا رخ داد و مرگ علی رقم خورد. زهرا درباره این موضوع اینطور توضیح میدهد:«علی بازیکن فوتبال خیلی خوبی بود. او از سه سال قبل از انفجار در بندر کار میکرد اما محل کارش در محوطه دور از محل انفجار بود. حدود یک ماه قبل از حادثه بود که از بین همه کارکنان آنجا فقط علی را به بخش سینا منتقل کردند تا بتواند در تیم فوتبال آنجا هم کار کند.وقتی قرار شد در بخش سینا کار کند خیلی خوشحال بود.
قبلا حدود پانزده میلیون تومان حقوق میگرفت اما در بخش سینا هم حقوقش بالا میرفت و هم مزایای بهتری داشت. به من میگفت زهرا اگر بچهدار شویم اینجا کمک هزینه خرید پوشک و شیرخشک هم به ما میدهند. حقوقش هم حدود سی میلیون تومان شده بود ولی فقط یک بار این مبلغ حقوق به حسابش واریز شد و بعد از آن انفجار رخ داد و علی از دستمان رفت.»
صحبت از روز حادثه که میشود انگار نفس زهرا به شماره میافتد:«روز خیلی وحشتناکی بود. علی هر روز ساعت حدود 5 صبح از خانه بیرون میرفت و آن روز صبح وقتی داشت آماده میشد که بیرون برود من احساس کردم کف پاهایم میسوزد.خیلی وقتها اینطوری میشدم و در خواب و بیداری از علی خواستم برایم پماد بیاورد. این آخرین تصویری است که از علی در ذهنم ماند.پماد را به من داد و برای همیشه از خانه رفت.»
زهرا ادامه میدهد:«نزدیک ظهر بود که به او زنگ زدم. میگفت سرم شلوغ است و به تو زنگ میزنم.خیلی با عجله حرف زد و قطع کرد و این آخرین باری بود که صدایش در گوشم پیچید.
ده دقیقه بعد از تماس من با علی چند نفر از اقوامش مضطرب و نگران به من زنگ زدند و گفتند علی کجاست؟گفتم سرکار است.گفتند در بندر انفجار رخ داده. نمیدانم چرا من متوجه انفجار نشده بودم.البته فاصله خانه ما تا بندر زیاد بود و علی یک ساعت با ماشین در راه بود تا به محل کارش برسد اما شدت انفجار خیلی زیاد بود. من خیلی سریع شماره علی را گرفتم اما دیگر موبایلش خاموش شده بود.»
آن شب خانواده و اقوام علی تا صبح روز بعد به دنبال علی گشتند و شب را در بیداری سپری کردند:«به همه بیمارستانها سر زدیم و بارها تا بندر رفتیم و برگشتیم.هر بیمارستانی سر میزدیم نام علی در میان زخمیها نبود. میگفتند شاید او را به شهرهای دیگر منتقل کردهاند و من در تمام شب امید داشتم که شوهرم زنده باشد اما صبح روز بعد به ما خبر دادند که علی فوت کرده است.»
پناه دختر زهرا و علی
9 ماه بارداری برای زهرا در سوگ و سختی گذشت اما در همه این مدت زهرا به امید به دنیا آمدن دخترش پناه؛ روزهای خود را سپری کرد. حالا پناه نوزاد علی و زهرا در آغوش مادرش است و زهرا باید به تنهایی برای آینده او برنامه بریزد: « روزهای سختی را گذراندم که راستش هنوز هم سخت است. نام دخترم را پناه گذاشتم چون او آخرین پناه من در زندگی است.»