عصر ایران ؛ احسان محمدی - تجربه جمعی بیشتر ما شبیه نفس کشیدن زیر یک آوار است. انگار کسی پتوی بدبو و خیس و سنگینی را روی سرمان انداخته که نه توان کنار زدنش را داریم و نه تاب نفس کشیدن زیرش را.
عموم مردم بیش از آنکه امیدوار به یک راهکار از سوی مدیران کشور برای نجات از این بنبست اقتصادی-اجتماعی باشند، چشم دوختهاند به یک معجزه. به یک اتفاق خوب که از راه برسد. درست مثل فیلمها که سواری از دور به تاخت میآید و انگار با خودش بشارتی برای نجات از این شرایط دارد.
خبر خوب همیشه ساختنی نیست. کار رسانهها قرار دادن آینهای شفاف روبروی اتفاقات است. وقتی پیرامونمان پر از زغال شده، بعید است بشود کاری کرد که دستها سیاه نشوند، دلها سیاه نشوند، چشمها سیاهی نبینند...
این روزها به سختی تلاش میکنم که خودم یک نفر را سرپا نگهدارم، امیدوار نگه دارم. کاری به بقیه ندارم. کار از نصیحت درمانی گذشته. دوست دارم میشد بروم یک گوشه این دنیا، دو گاو بخرم با چند مرغ که تخم بگذارند. بنشینم کنار شومینه چوبی و با هیزم مجسمههایی بتراشم از تکههای روحم. از گرگ و شیر و ببر و روباه و سگ و زاغ و طاووسهای زیر پوستم....
نوشتن این روزها کار سختی است. از غم و رنج نوشتن ما را هم فرسوده کرده است. به قول حافظ شیرازی:
کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد