صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۱۵۲۳۰۹
تعداد نظرات: ۱۰ نظر

گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۱۰
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ali davodi 82
۱۳:۰۶ - ۱۳۸۹/۱۰/۲۰
واقعا لذت برم
خیلی عالی بود
آسمان
۱۱:۴۸ - ۱۳۸۹/۱۰/۲۰
ممنونتم خدا ...
ناشناس
۱۱:۲۰ - ۱۳۸۹/۱۰/۲۰
اینا خیلی ضعیفه...پس لطف خدا به ماره چی میشه؟
ناشناس
۰۷:۳۸ - ۱۳۸۹/۱۰/۲۰
خدایا دوستت دارم
ناشناس
۲۰:۳۲ - ۱۳۸۹/۱۰/۱۹
واقعا عالی بود و این یعنی که خدا همیشه به فکر بنده هاش هست.
تعداد کاراکترهای مجاز:1200