كوچكتر كه بوديم، محرم كه مي شد يا شب هاي قدر، از سر شب مي دانستيم كه بايد برويم روضه ي دسته جمعي؛ مادرمان شال و كلاهمان مي كرد و به همراه بابا و دايي بزرگتر مي رفتيم يك جايي در خيابان ايران يا بازار تهران؛ مثل نماز جمعه مي ماند. جمعيت فوج فوج مي آمدند و زن ها و بچه ها مي رفتند يك قسمت و مردها هم يك قسمت ديگر.
هر تيپي را مي شد آنجا ديد از استاد دانشگاه گرفته تا معلم مدرسه تا بازاري تا مغازه دار سر خيابان، زن خانه دار، مهندس ، طلبه هاي جوان ، دكتر و....
بعد يك آقايي كه ما هيچ وقت نمي ديديمش از پشت بلندگو آرام آرام سخنراني مي كرد؛ اخلاق مي گفت، حديث مي آورد، داد و قال هم نمي كرد، نصيحت هم نمي كرد، تذكر هم نمي داد، از سياست هم سخني به ميان نمي آورد. فقط اخلاق مي گفت. شرح مي كرد، راه و رسم زندگي كردن مي آموخت و بعد هم يك روضه مي خواند و بلندگو را مي داد به يك آقاي ديگر كه مسن بود و او هم سنتي مي خواند و ما هم سينه مي زديم. نيم ساعت نشده روضه تمام مي شد و ما دوباره در ترافيك خيابان ايران يا بازار مي مانديم تا برسيم خانه و هيچ وقت كسي از آن گلايه نداشت.
بزرگتر كه شديم حالا ما دست خواهرزاده و دختر دايي هاي كوچكمان را مي گرفتيم و باز هم مي رفتيم همان روضه، شب هاي قدر از بعد از افطار دلمان شور مي زد كه امشب چه جور برويم كه به ترافيك بازار نخوريم و با كي برويم و هماهنگ كنيم با بچه هاي دايي و اگر كسي زودتر رفت برايمان جا بگيرد و ....هرجور با خود خودمان كلنجار مي رفتيم كه همين مسجد دم خانه هم مي شود قرآن به سر گرفت دلمان راضي نمي شد كه نمي شد. دلمان بهانه كوچه هاي تاريك و حجره هاي كاهگلي بازار بزرگ تهران و حسينيه حضرت ابوالفضل 100 ساله كه روي سقف هايش عكس شير با شمشير حضرت علي كشيده بودند و بلندگوي قديمي اش كه صوت مي كشيد و آن سماورهاي خاك گرفته نقره و مس و سقفي كه هر آن فكر مي كرديم روي سرمان مي ريزد، مي گرفت.
و پيرمردي كه با يك روضه قديمي دلمان را مي برد در كوفه و در محراب حضرت علي و آن غذاي ساده كه حضرت امير در شب شهادت خوردند و بي تابي مرغابي ها و حضرت ام كلثوم و آن ملعون كه فرغ مبارك حضرت را شكافتند.
پيرمرد با صداي معمولي و بدون هيچ كش و قوس مداحي و تكنيك و تاكتيك روضه مي خواند و جمعيت ميليوني در كوچه پس كوچه هاي بازار با گريه هاي ساده اش گريه مي كردند. انگار اشك هاي همه وابسته به اشك هاي او بود.
مي گفت اگر مي آييد دم در خانه خدا با اميد آمده باشيد. نااميد نباشيد. يادمان مي داد كه چطور از خدا بخواهيم بهترين ها را برايمان مقدر سازد. اول يك حمد بخوانيد بعد صلوات بفرستيد بعد نيت كنيد بعد صلوات بفرستيد. بعد هم مي گفت من را دعا كنيد. خلوصي در صدايش بود كه همه را اميدوار مي كرد. از صداي بغل دستي ها و قرآنهايي كه به دست داشتند مي شد اين را راحت فهميد. از جمعيتي كه در خيابان و زير پله هاي نوروز خان و مسجد جامع بازار نشسته بودند مي شد اين را فهميد.
محرم هم كه مي شد باز هم ترافيك خيابان ايران و دسته هاي عزاداري مانعمان نمي شد. در روضه هاي قديمي و تكراري اين پيرمرد چيزي نهفته بود كه در هيچ روضه و هيچ مداحي جديد و هيئت و دسته عزاداري نبود. انگار يك راوي مستقيم و بي واسطه شرح ما وقع مي كرد. انگار دست ما را مي گرفت مي گذاشت تو دست خدا. بي واسطه بي ادعا بي هيچ زحمتي بدون اينكه با ضرب روضه هاي دروغين گريه كنيم.
حالا حاج آقا مجتبي ما بيمار است، بستري است، از شب چهارم محرم حال خوبي ندارد. گفته برايم دعا كنيد. ما هم به روش خودش دعا مي كنيم يك صلوات مي فرستيم يك حمد مي خوانيم نيت سلامتي ايشان را مي كنيم و يك صلوات مي فرستيم.
منبع:
وبلاگ سوتک
پی نوشت: آیت الله آقا مجتبی تهرانی درگذشت