صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

آن فکري را که تو کردي من هم کردم!

پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.

مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».
ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200