صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۳۷۳۲۱۹
تاریخ انتشار: ۱۴:۰۰ - ۰۷ دی ۱۳۹۳ - 28 December 2014

گزارشی متفاوت از اربعین 93

وقتي کار تمام شد به محمد، رفیقمان که او نيز فرزند شهيد است ، گفتم اين بچه‌ها شايد آشغال‌هاي خانه شان را دم در نگذارند اما اينجا با رغبت لجن‌هاي خيابان را تميز مي‌کنند. خنديد و گفت، خانه پدريمان است ديگر... خودش داشت با بيل باقيمانده غذاها و ظرفهاي يک بار مصرف موکبها را داخل سطل زباله مي‌ريخت...
مصطفی شوقی در عصر خبر نوشت: شايد 60 ساله اما نه 45 سالش بود، باکس اکسيژن را مثل کيفي به شانه انداخته و لوله اکسيژن را به بيني هايش وصل کرده بود؛ مانده بودم سخت عجب! در خيابان شارع العباس بوديم، خم ميشد و دانه دانه آشغالها را از روي زمين جمع مي کرد. خواهر زاده اش هم از دور همانطور مثل او وقتي که زمين را مي روبيد، نيم نگاهي به دايي جانش داشت.

منقلب شده بودم... روي صندلي يکي از موکب ها نشستم و او را در غوغاي جمعيت که گاهي وقتها گم مي شد و بعد کاور رنگ سبز فسفري اش نمايانش مي کرد را فقط نگاه مي کردم. او به سختي، وقتي که گاهي وقتها کمر را راست مي کرد و نفس عميقي مي کشيد، وقتي محوطه اي که به او سپرده بودند را تميز کرد، وقتي مردمي که از کنارش بي تفاوت رد مي شدند و يا اينکه شانه هايش را مي بوسيدند و او بي کلام ، بي حرف، بي هيچ سخني رو به گنبد آقا کرد و اشکهايش دانه دانه مي ريخت، زلال بود و پاک. ديدم که حالا سينه اش خس خس مي کند و او سعي مي کرد که لوله اکسيژن را کمي باز کند. خواهرزاده‌اش به کمکش رفت. حالا اما دايي و خواهرزاده در بغل هم گريه مي‌کردند. من هم از دور،مثل يک شاهد مي‌ديدم که زماني نفس‌هاي سينه‌اش به شماره افتاد که رو به آقا کرده بود و...



بي کلام در طول اين سفر،حتي يک بار نشيندم که چيزي بگويد. زندگي اردوگاهي است ديگر، بعضي‌ها مي پيچانند، بعضي ها همه بار گروه را بر عهده مي‌گيرند، بعضي‌ها مي‌خواهند بيشتر بخوابند و بيشتر استراحت کنند و بعضي‌ها چهار شيفت مي‌روند سر کار. بعضي‌ها سردار هستند، چادر هشتي ها خلبان بودند و چادر هفتي ها همه‌شان بچه‌هاي يک مسجد، منظم و منضبط. چادر هجده، پراکنده بودند اما باصفا. جمع اضداد هم از نظر عقيده و نظر هم از نظر سن و سال، جمع اضداد از نظر اينکه هر کدامشان به آقايشان يک جور خودماني، آنطور که دوست دارند ارادت مي‌ورزند و اصلا اينکه مي‌گويم خودماني‌اند به خاطر اينکه فکر مي‌کنند در خانه خودشان هستند. خانه خودمان است ديگر کربلا...

***

بچه‌هاي شهدا بودند، بچه‌هايي که باباهايشان در جنگ هشت ساله عراق و ايران شهيد شده بودند. بچه‌هاي شهداي نامدار و بي‌نام. کارواني که با آنها رفته بودم اين مشخصه را داشت که يک چيزي مهم و پراهميت که «پدر» نام دارد را از آنها گرفته بود. پس اينجا اگر کربلا، اگر خانه پدري‌شان نبود، کجا خانه پدريشان ميتوانست باشد؟ شبي بود که داشتيم از يکي از خيابانهاي منتهي به حرم امام حسين(ع) مي‌گذشتيم. از رفيقم پرسيدم حالت خوبه! سنگين قدم برمي‌داشت و بي‌حال بود – نه از خستگي راه- ديدم منقلب است، ديدم اشک دارد در چشمخانه مي‌تراود، ديدم نگاهش روبه روست اما خودش را نگاه داشته است. ديگر چيزي نگفتم، فهميدم حالش خراب است. حال خراب در خرابات عشق، در شورش جمعيت که باز اين چه شورش است که در خلق عالم افتاده است...



قصه پدران آنها، قصه رسيدن به کربلا بود. حالا اما پسرانشان به کربلا رسيده‌اند. نه براي زيارت که براي خدمت. بازرس ارشد يک تشکيلات مهم دولتي، کاور فسفري به تن کرده بود و سطل آشغالي را هل مي‌داد، بدون دستکش و ماسکي که معمولا کارگران شهرداري در چنين مواقعي استفاده مي‌کنند. وقتي رسيد به گروهي از همکارانش که همگي مثل او لباس پوشيده بودند، با شور و شوقي سخن مي‌گفت و آنها را هدايت ميکرد. دوستش اما مدير اداري مالي اداره کلي ديگر بود، با دست کپه آشغالها را خالي مي‌کرد در سطل آشغال. دوست ديگرشان خبرنگاري خوش‌پوش بود که بوي ادوکلن مي‌داد، او هم جارو به‌دست بود و گوشه ديگر داشت آشغال‌ها را کپه مي‌کرد.

وقتي کار تمام شد به محمد، رفیقمان که او نيز فرزند شهيد است ، گفتم اين بچه‌ها شايد آشغال‌هاي خانه شان را دم در نگذارند اما اينجا با رغبت لجن‌هاي خيابان را تميز مي‌کنند. خنديد و گفت، خانه پدريمان است ديگر... خودش داشت با بيل باقيمانده غذاها و ظرفهاي يک بار مصرف موکبها را داخل سطل زباله مي‌ريخت...

***
جاده استراتژيک در موازات جاده اصلي نجف کربلا است. جادهاي دو بانده که به جاده نظامي مشهور است؛ سرعت ماشين‌ها در آنجا سرسام‌آور است و گاهي وقتها در آن تاريکي شب‌ تريلي بزرگي تمام جاده را مال خودش مي‌کند و تو مجبور هستي راه به خاکي کنار جاده پيدا کني. راننده طي کرده بود 80 دلار تا ورودي کربلا از ما بگيرد اما وقتي در منطقه‌اي به نام خان‌نوس در 30 کيلومتري کربلا رسيد راه را بسته ديد و ديگر از آنجا به بعد يا بايد پياده مي‌رفتي و يا اينکه سوار ماشين‌هايي مي‌شدي که تا ورودي شهر مي‌روند.

 در طول جاده هر يک کيلومتر يک پست بازرسي بود که عمدتا بچه هاي کتائب حزب الله عراق  در آن بودند. در طول مسير از نجف تا کربلا اين گروه‌هاي شيعه شبه‌نظامي بودند که امنيت را بر عهده داشتند. در جاده نظامي استراتژيک که بعدها وقتي صداي خمپاره‌ها و تيراندازي در شبهاي بعد شنيده مي‌شد، فهميديم مرز درگيري داعش با نيروهاي نظامي عراق نزديک است و اينجا  بسيار ناامن؛ در آن شب و در پست بازرسي بدون هيچ امکاناتي يکي از مجاهدان شيعه را ديدم که وقتي فهميد ايراني هستيم برايمان بلند صلوات فرستاد، طوري که سکوت آن کوير شکست و صدا پژواکي در افق داشت. در پست بازرسي مي‌تواني از علاقهمندي‌هاي سربازان شيعه بفهمي که متعلق به کدام گروه است، از عکسهاي رهبران مذهبي تا سياسي. از مقتدي صدر تا عمار حکيم و به وفور عکس‌هاي دو سيدعلي، يکي سيستاني و ديگري حضرت آقا  را مي‌تواني ببيني.

در ورودي شهر،جايي که ديگر کربلا المقدسه است؛ تابلويي بزرگ عکس امام خميني، شهيد صدر، آيت‌الله صدر و آيت‌الله سيستاني و آيت‌الله خامنه‌اي نصب شده است. اينجا ديگر شهر شيعه و رهبرانش است. شهر مبارزه و جهاد؛ مشهد امام حسين(ع) و يارانش. اينجاست که بايد سلام بگويي؛ سلام بر آقا و سرورمان حسين (ع)، سلام بر علمدار ادب و معرفت عباس(ع)، سلام بر شهدا. سلام بر شهر شهدا. اين آخري را بچه هاي شهدا ميگويند؛ به شهر پدرمان آمديم...



***
وقت رفتن، شعر آقاي سيدحميد برقعي را مي‌خواندم؛ شاعر آن را به عابس يار سيدالشهدا که زير باران سنگ «پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست» داشت، تقديم کرده است. جايي که مي‌گويد: «من فقط يادم مي‌آيد گفت: وقت رفتن است / ديگر از آنجا به بعد اصلا نميدانم چه شد» حکايت اين سفر روايت راه است. روايت راهي که اصلا نمي‌دانم چه شد که به درياي انساني پيوستم؛نمي‌دانم چه شد.

کربلا شهري است کوچک با امکانات بسيار ضعيف رفاهي اما اصلا نمي‌دانم چه شد که از سه طرف شهر، از سمت نجف، حله و بغداد چهار روز فقط جمعيت بود که مي‌آمد. از دوشنبه شب که غباري شديم در توفان انساني که به سمت بين‌الحرمين مي‌رفت تا ظهر اربعين جمعيت هيچگاه کم که نشد اما بيشتر و بيشتر متصل به هم به سوي تير 1452 جايي که ديگر روبه روي بارگاه حضرت عباس بن علي هستي و مي‌تواني نوشته بالاي مرقد را بخواني که  ادب کني و سر به تعظيم فرو بياوري: «السلام عليک يا قمر بني‌هاشم» اينجا ماه شب 14 هميشه روشن است و آسمان بين‌الحرمين هم روشن‌تر از هر روشنايي. يک روز در يکي از خيابان‌هاي فرعي منتهي به شارع‌الحسين(ع) زماني که با همين بچه‌هاي شهدا داشتيم کار مي‌کرديم، در ميان غلغله جمعيت زني را ديدم که جمعيت را مي‌شکافت و جلو مي‌آمد.

در دستانش چند عددي بطري آب بود، خود را که به من رساند فهماند که آب را بردارم و به دوستانم بدهم. اينجا کسي تشنه نمي‌ماند، اگر چه صاحب اين ملک تشنه شهيد شده است، تشکر کردم. از يکي از بچه‌ها با مهرباني مادرانه‌اي جاروي بزرگي را که در دست داشت، گرفت تا کمي او بروبد. رفتم که تشکر کنم ديدم گريه مي‌کند، اين پسرک هم کنارش ايستاده بود و مغموم. زن عرب از تونس آمده بود، چند ماهي بود که مقيم قم شده بود و شيعه. مي‌گفت اين بچه‌هايي که لباس فسفري پوشيده‌اند را در شهر ديده و گفته که چقدر کار خوبي کرده‌اند براي نظافت آمده‌اند. مي‌گفت ايراني‌ها هميشه بهترين هستند.

از بحرين آمده بودند. علي که فرزند شهيد بود مثل امين. مي‌گفت آيت الله سيدعلي خامنه‌اي رهبر ماست، ما به اميد ايران زنده‌ايم. هياتي از آمريکا، انگليس و نيجريه و کانادا هم بودند، منتظر ورود به حرم امام حسين(ع) نوحه‌خواني انگليسي مي‌کردند.



ترک‌هاي شيعه ترکيه قوي هيکل بودند و پرچم قرمز ترکيه را به کوله‌پشتي‌هايشان بسته بودند، از سوريه با پرچمي‌که عکس بشار اسد داشت و نيز لبناني‌هاي منظم که گروه گروه مي‌آمدند. افغاني‌ها کم‌صحبت و محجوب با زن و بچه. حسين از هرات آمده بود، در راه ايران سري به فاميل‌هايش در سعادت‌آباد زده بود و حالا با نوزاد چهار ماهه‌شان رو به‌روي حرم امام حسين(ع) سر به زير انداخته و هيچ نمي‌گفت؛بچه به بغل شايد شرمش مي‌آمد. تداعي‌کننده علي اصغر شده بود ناخودآگاه. خودش روضه اي بود اين صحنه.
به قول حضرت شاعر:
وصف معراج جنونش کار شاعر نيست، نيست
از خودش بايد بپرسي، من نميدانم چه شد


***

خيلي‌ها نذر دارند؛ برخي فقط نذر راه رفتن. برخي موکب و حسينيه دارند؛ از ايران تا آلمان. يکي از سوئد آمده بود. عراقي بود که در انتفاضه سال 91 فرار کرده بود و رفته آنجا، بعد از سقوط صدام در اولين اربعين خود را رسانده بود به کربلا و خانه پدري را پيدا کرده بود و حالا آنجا را کرده بود حسينيه و موکب زده بودند با پسر عموها. اين موکب‌ها در ايام اربعين هتل‌هاي چند ستارهاي است که حتي در آن پاهاي خسته را ماساژ ميدهند و ناهار و شام مجاني هم مي‌دهند. يکي از دوستان ما نه يک بار بلکه چند بار در خانه فرماندار کربلا حمام رفته بود.ديده بود سر کوچه پست بازرسي است و کوچه خلوت، پرسيده بود اينجا حمام کجاست، سرباز آدرس خانه بزرگي را داده بود که درش باز است.

مي‌رود داخل مي‌بيند که خانه بزرگ پراز آدم است که در تردد هستند و گويي شب را آنجا سپري کرده‌اند، مثل خانه خودشان. اينجا همه نذر دارند از فرماندار کربلا تا پسرکي که سه چرخ‌هاي چوبين را مي‌راند. نذرهاي عجيبي هم هست. نذر سيگار براي سيگاري‌ها، نذر شارژ که پيرمردي از مغازهاش سيم کشي کرده بود، نذر روبيدن خاک از کفش‌ها؛ جواني خاک را از کفشها مي‌گرفت و آن را به چشم مي‌کشيد. نذر آب در شهر سقايي که نتوانست آب به خيمه‌گاه برساند. نذر مداحي؛ مثل روز عاشورا در بازار تهران خودمان، به نوبت روي چهارپايه مي‌رفتند و مي‌خواندند. از فارسي تا عربي و حتي لري. اينجا همه جا هيات است و حسينيه؛ کربلا بزرگترين حسينيه دنياست.



نذر امسال گروهي از بچه‌هاي تهران هم تميز کردن خيابان‌هاي کربلا بود. اين را مهدي محمد باقري، پسر شهيد محمد باقري مي‌گويد. او که مسئول ايثارگران شهرداري تهران است،با بچه‌هاي شهدا گروهي 500 نفري را راهي کربلا کردند که عمدتا از خانواده شهدا يا جانبازان و ايثارگران تهراني بودند. بچه هايي که در چادرهايي در پارک بزرگ امام حسين(ع) نزديک گاراژ نجف اسکان داده شده بودند. هر روز صبح بيرون مي‌زدند، خيابانهاي شهر را تميز مي‌کردند و چقدر لذت‌بخش بود اين کار. زير پاي زائران را جارو مي‌کردند که مبادا چيزي مانعشان شود. بي‌تکلف و با اشتياق کاري کني که در شهر، محيط کار و خانه رغبت انجامش را نداريم.

 اينجا اما همه چيز فرق مي‌کرد، گويي مسابقه‌اي بود براي بيشتر خدمت کردن. يکي از بچه هاي لباس فسفري تعريف مي کرد که روزي در يکي از خيابان هاي منتهي به حرم با بچه هاي ديگر مشغول تميز کاري بوده اند،عاقله مردي عرب خود را به آنها مي رساند و خودش را به لباس هايشان مي ماليده و گريه مي کرده،يکي از همين بچه ها که عرب زبان بوده،از وي پرسيده که چرا چنين مي کند و او از خوابش گفته بوده که آقا اسم همه اين لباس فسفري ها را در دفتري مي نوشته... در اينجا هر کس روايت هاي شخصي خودش را داشت،روايت هاي آدم ها به اندازه تعدادشان متفاوت اند.
 
***

کربلا شهر وعده ديدار است. جايي است که خيلي‌ها از ميله يک در جاده نجف شروع ميکنند تا ميله 1452تا انتهاي خيابان شارع العباس را پياده مي‌روند براي اينکه بگويند ما بر وعده خودمان هستيم. وعدهاي که بايد در سال 61 هجري عملي مي‌شد اما ميراثش تا امروز در امتداد تاريخ پابرجاست.

يکي از دوستان عراقي‌ام که در ايران ساکن است و سالها در سپاه بدر حضور داشته و خودشان در منطقه طويريچ در راه حله و کربلا موکب دارند ، مي‌گفت؛ «خيال نکن که اينهايي که موکب مي‌زنند و به زائر خدمت مي‌کنند در طول سال هم اين‌چنين خدمت مي‌کنند نه! اينها خودشان را مسئول مي‌دانند و به نوعي ميخواهند کار جدشان را جبران کنند.»

قصه سفر ما هم همين بود،مي‌خواستيم نداشته هايمان را جبران کنيم. مي‌خواستيم خودمان را شيرين کنيم براي کسي که خيلي دوستش داريم. مي‌خواستيم بگوييم هستيم،هر وقت بگويي بيا.يکي از رفقا مي‌گفت؛ خانواده‌اش دلهره داشتند براي اين سفر،مي‌گفتند امنيت نيست و بلا سرش ميآيد. رفيق ما به خانوادهاش گفته که اولا مي‌خواهم بدانم چقدر آقا من را دوست دارد،اگر بروم يعني دعوتم کرده، يعني دوستم دارد.

دوم اينکه کربلا، بلا رويش است، مگر او نيز در اين دشت پربلا نيامد. حالا اين رفيق ما نه عارف است و نه رزمنده. روزنامه‌نگاري ساده است که خيلي به چيزهايي که دارد دلبسته است، خيلي دلش براي دخترش پر ميزند، تازه قسط‌هاي وام خانه‌اش را سر وقت مي‌دهد، تازه تازه است که کار پيدا کرده. خيلي نبايد در راه ويژه بود، عارف طريق معرفت بود و...هکذا.

خيلي‌ها ساده‌ دل‌تر از اين حرف‌ها بودند. بعضي‌ها گاو و گوسفندهايشان را رها کرده بودند از ده آمده بودند،گروهي و همه با هم از روستايشان بلند شده و آمده بودند براي زيارت ارباب شان. يکي مهندس بود، خوب جارو مي‌زد. يکي خلبان بوده در زمان جنگ و حالا بيل به دست خاکها را جارو مي‌زد. براي آقا بايد خوب کار کني، اين را مسئول چادر هفت مي‌گفت که بازنشسته آموزش و پرورش بود.

***

ياد 11 سال پيش افتادم، وقتي که در حرم چند نفري بودند که از اين سکوت رمزآلود بي‌رمق گوشه‌اي افتاده بودند و مات و مبهوت به ضريح نگاه مي‌کردند. منم مات و مبهوت ايستاده بودم و روبه رويم ضريح حضرت حسين(ع) بود؛ من بودم و او. چه کار مي‌توانستم کنم جز اينکه خودم به ديوار رو به روي ضريح يله بدهم. حالا اما زده ام به درياي انساني، در جوش و خروش، توفاني برپا بود. اما وقتي خودم را يافتم که روبه روي ضريح بودم؛ در تب و تاب موج انسانهايي که تلاش مي کردند خود را مدخل ورودي برساند. چه مي‌توانستم بگويم، بي‌رمق بودم؛ هيچ نگفتم.



روايت راه، روايت جانباز شيميايي است که باکس اکسيژنش را با خود آورده بود. روايت بچه هاي شهدايي است که اگر اينجا کربلا نبود، هيچگاه به عراق نمي‌آمدند تا رفتگري کنند. روايت راه، خاکهايي است که روبيده شد، روايت موکب‌هايي است که فقط چاي عراقي مي‌داد و خرما، روايت خوابيدن کنار خيابان در سرمايي که استخوان‌ها را مي‌ترکاند. روايت راه،روايت رفتن از ميله 1 تا ميله 1452 است،روايت هر 50 متر عشق خريدن تا خانه معشوق. روايت شيدايي است. روايت راه، روايت آه است وقتي که به بين‌الحرمين ميرسي...

قسم به معني «لا يمکن الفرار از عشق»
که پر شده است جهان از حسين سرتاسر
ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200