سالها بود كه مي خواست در نويسندگي انقلاب به پا كند . هميشه مي گفت بايد رماني مثل صد سال تنهايي بنويسد تا دنيا را تحت تاثير خودش قرار دهد . ده ، پانزده سالي مي شد كه دوستانش به او - که قلم روان و شیوايي داشت - اصرار مي كردند وسواس را كنار بگذارد وحداقل يك اثر منتشر کند اما او در اين مدت بيشتر از بیست رمان ، دهها داستان كوتاه و صدها داستانك را نوشت و به دستگاه خراب كاغذ خرد كن سپرد . رمانهايي كه هر يك از آنها مي توانست خوانندگان زیادی داشته باشد و نام او را در ذهن علاقه مندان كتاب بنشاند اما او فقط دنبال صد سال تنهايي بود .
حالا پس از سالها ، دوستان مهربان و با محبتي كه با او رفت و آمد داشتند و سطلهاي آشغال و مخزن دستگاه كاغذ خردكنش را متواضعانه خالي مي كردند ، هر يك چندين اثر چاپ شده پر طرفدار داشتند و به شهرتي بي نظير رسيده بودند با خوانندگاني كه تا نام كتابشان را مي آوردي بيوگرافي نويسنده اش را واو به واو مي گفتند اما او . . .