صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۳۸۲۱۴۹
تعداد نظرات: ۵۶ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۱۷ - ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ - 15 February 2015

صفحه پرمخاطب یک چوپان در اینستاگرام: از زائیدن گاو تا برداشت کیوی (+عکس)

دقیق نمی دونم،شاید این بار صدم یا بیشتر باشه،واسه من که دیگه چیز عادییه،لگد زدن گاو به مچ دست یا لگد کردن انگشتای پا موقع دوشیدنشون،از بس تک تک انگشتام رو گاوا شکستن دیگه دردی احساس نمی کنم،اما واسه مادرم هنوز انگار بار اولمه...
صفحه یک روستایی ساکن در شمال ایران در اینستاگرام به یکی از پرطرفدارترین صفحات در این شبکه اجتماعی تبدیل شده است.

به گزارش عصرایران، "محمد قاسم" از اهالی روستای گز شرقی در مرز گلستان و مازندران است که صفحه اینستاگرامش به آدرس salarpolad طرفداران فراوانی پیدا کرده است. او در صفحه اش خود را اینگونه معرفی کرده است: یک دهاتی بی سواد چوپان کشاورز شمالی.

برخی از عکس نوشته های او را درباره حال و هوای زندگی در روستا بخوانید و ببینید.



صدای شلیک گلوله در تمام دشت پیچید،با پارس کردن سگها و دویدنشون به طرف پایین مزرعه گندم مطمئن شدم کسی بی اجازه از نردهای چوبی عبور کرده و وارد مزرعه شده، ناخوداگاه ترمز تراکتور رو کشیدم و به طرفی که صدای سگها از اونجا میومد دویدم ،زمین که کلوخهای خاکی ریزو درشتش رو همین دیروز به کمک گاوآهن زاییده بود باعث شد تا با سر بخورم زمین و سرتا پا خاکی بشم،
زود پاشدم و تکونی به لباسهام دادم و باز شروع کردم به دویدن، حالا دیگه فقط صدای پارس سگها نبود که شنیده میشد، صدای جیغ و فریادو کمک خواستن یک ادم هم همراشون قاطی شده بود، سرعت خودم رو بیشتر کردم تا رسیدم به محل،
درست حدس زده بودم، بازم یکی از اون شکارچیها سرو کلش تو زمینهای ما پیداش شده بود،
سگها هم که خدا خیرشون بده،در حال پذیرایی از این مهمان ناخوانده بودن،
پاچه شلوار،یقه،پوتین،
و بخصوص شلوار مبارک این عزیز رو براش به شکل مد روز و جهانی جرررررر،دادن،
البته اون عزیز هم بیکار نبود و مشغول فحاشی به من و سگهای با فرهنگم بود،
خلاصه سگهام رو جم کردم و شکارچی دیگه میشه گفت ظاهرش کاملا شبیه به گداهای سر کوچمون شده بود روانه کردم،
اما در راه برگشت به طرف تراکتور چشمام خورد به این کوچولوی بیچاره که شکارچی به یادگار واسم جا گذاشته بود، یک گوشه افتاده بود و به خاطر خون زیادی که ازش رفته بود جون پرواز کردن نداشت،
خلاصه چند روزی مهمون مزرعه ما شده و شغل ما رو از کشاورز به پرستار تغییر دادش،
حالا دیگه ببینیم خدا چی میخواد،
مرگ یا زندگی
 
***


دو برادر،
یکی با تحصیلات عالیه،
یکی دیگه تحصیلات تو مخش خالیه،
یکی قد بلند و خشکل و همیشه رهزن دل،
یکی دیگه همیشه سر خوش و شنگول، مث حبه انگول،
یکی استاد دانشگاه،
یکی استاد زایشگاه(گاو و گوسفند)،
یکی با کدو شلوار و لفظ قلم،
یکی هم با شلوار کردی و ممد شیش لول بند،
یکی پولدار و با یه ماشین سمند،
یکی دیگه گدا و همیشه دنبال رفیقای جفنگ،
اون یکی دنبال یاد گیری علم و دانش و فرهنگ،
این یکی تو مخش فکرای عجق وجق بود و همش دنبال بیل و کلنگ،
هیچی دیگه خلاصه کلام اینکه؛
ممدا،ممداااا مرد نکونام نمیرد هرگز،
مرده انست که لایک نکند

***


دو قلو بودن
یکی مثل روز سفید
یکی مثل شب سیاه
سیاهه که پسر بود زیر فشار زایمان,دوام نیاورد و...
اما خواهرش...
باز هم جای شکرش باقیه
وگرنه بیچاره مادره دیپرس(افسرده) میشد
اونوقت مجبور بودیم ببریمش روان درمانی
اونم تو این سوز و سرمای زمستون و روستا ما که یک دکتر عمومی که هیچی,یک دامپزشک که هیچی، یک حکیم که هیچی، یک امپول زن درستو حسابی هم نداره,
ولی حالا درسته که دهات ما دوا و دکتر درستو حسابی نداره ، اماااا
ادمهای کاکول بسر و گوگوری مگوریی داره

............


دقیقا نمی دونم،
هشتصدتا،
نهصدتا،
شایدم هزارتا،
پوست بزو گاو و گوسفند کندم،
تقریبا میشه گفت تو تمام مراسم‌های عروسی و عزا که تو روستا میشد منو خبر میکردن واسه این کار،
تعریف از خود نباشه تو این کار(قصابی و سلاخی)از نظر تیز و فرزی رو دست نداشتم،
راستشو بخوای سوای یک تیکه گوشت(رون یا فیله) که به قصاب(خودم)میرسید،پول خوبی هم بهم میدادن،
اماااااا،
چند وقته دیگه این کار رو گذاشتم کنار،
از اون به بعد رفیقام منو بچه سوسول صدام میزنن،
تازگی ها هم میگن #سوسن#خانم#،چشم عسلی،
واسه همین دیگه زیاد تو محل افتابی نمیشم،همش تو مزرعم

..........


امروز عصر در مزرعه،
از مناره‌های مسجد روستا صدای اذان بلند شده بود،
دیگه کار بسه، وقت برگشتن به خونه بود،
با تنی خسته از جام بلند شدم تا برگردم خونه،
هوا دیگه داشت تاریک میشد،
داشتم از باغ بیرون میومدم که چشمام خورد به درخت گیلاسی که امسال اول عید گوشه باغ کاشته بودم.

علف های هرز دورش داشتن اون رو خفه میکردن،
از کنارش رد شدم،
چند قدم جلوتر وایستادم،
درخت بیچاره داشت فریاد میزد و کمک میخواست،
سرم رو برگردوندم طرفش،
بچه ای رو میدیدم که تو باتلاق داره دست و پا میزنه،
دیگه مکس نکردم و رفتم طرفش ،
پاش زانو زدم و مشغول کندن علف های هرز دورش شدم.

یکی،
دوتا،
سه تا،
این یکی خیلییییی ریشش عمیق بود،
با دو دستم گرفتمش و باتمام قدرت کشیدمش که یک مرتبطه،،،
انگشت دستم سوخت،
دستم رو که از تو علفها بیرون کشیدم دیدم یک چیز سیاه و نازک و بلندی از انگشتم آویزانه،
تاریک بود، بلند شدم و دستم رو گرفتم طرف نور ماه،
خدای من،چی داشتم میدیدم،
یک مار کوچولوی هشتاد سانتی با دندوناش انگشتمو فشار میداد،
انگشتم رو از تو دهنش در اوردم،
از رو زمین یک قلبه سنگ برداشتم بزنم تو سرش که یاد حرف پدرم افتادم،
"نیش عقرب نه از کینه ست،بلکه اقتضای طبیعتش این است"

بعد از گرفتن چند تل عکس تو چشماش نگاه کردم و ولش دادم رفت،
انگشتم سیاه و کبود شده بود،
سرم گیج گیجی میرفت و چشام سیاهی،
سریعا با کمک برادرم رفتیم دکتر و دوا درمون کردیم،
دکتر گفت "خیلی شانس اوردی،به خیر گذشت،مارهای منطقه شمال زیاد سمی نیستن،برو خدا رو شکر کن تو کویر این بلا سرت نیومد وگرنه الان، فاتحه"

بازم خدا رو شکر بچمون رو یتیم نکرد

***



هم اکنون در منزل.
دقیق نمی دونم،شاید این بار صدم یا بیشتر باشه،واسه من که دیگه چیز عادییه،لگد زدن گاو به مچ دست یا لگد کردن انگشتای پا موقع دوشیدنشون،از بس تک تک انگشتام رو گاوا شکستن دیگه دردی احساس نمی کنم،اما واسه مادرم هنوز انگار بار اولمه،مثل همیشه شروع کرد به درمان دستم،با داروهای گیاهی شفابخشی که اطلاعاتش نسل به نسل از نیاکان مون بهش رسیده،با یک چراغ این موقع شب رفت تو زمینهای اطراف خانه تا گیاه مورد نظرش رو پیدا کنه و ببنده به دستم،یک دو ساعتی تو این هوای سرد زمستونی بیرون گشت تا پیداش کرد.

همینطور که واسه دستم گریه میکرد و اشک میریخت دستمو با یک پارچه بست،با دیدن دستهای مادرم از خودم خجالت کشیدم،چند برابر دستای من زمخت بود و پینه داشت.

بهشت زیر پای مادران است.
دوستت دارم مادر

گلچینی از برخی دیگر از عکس های این جوان روستایی





























گاومان زایید



































ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۵۶
در انتظار بررسی: ۸۲
غیر قابل انتشار: ۰
الهام
۱۵:۵۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
چقد قشنگ بودن این عکسا..
واقعا دستش درد نکنه با عکسا و حرفاش میون این دغدغه ها شهر آروم شدم.
خدا قوت ...
ناشناس
۱۵:۲۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
خوشا به حالت ای روستایی!!!
ناشناس
۱۴:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
الان فالوش میکنم
یک گلستانی
۱۴:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
من تی فدا برار جان
ناشناس
۱۴:۰۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
این بیسواد نیست
اتفاقا از نوشته هاش و عکس هایی که میندازه شعور یه پروفسورا رو داره
amin
۱۳:۵۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
سلام
واقعاً عالی بود آفرین.....
فائزه
۱۳:۴۰ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
واقعا دلم یه مزرعه میخواد..
MOHAMAD
۱۳:۰۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
واقعا جذاب بود.
خوشبحالش واقعا
فرحناز
۱۲:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
آقای محمد قاسم معلومه باهوش وذکاوت هستی و روان مینویسی موفق باشی
ریحانه
۱۲:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
خییییییییییلی لذت بردم به نظرم صداقت با زندگی وادمارو تو این جور جاها میشه پیدا کرد وبا آرامش زندگی رو سپری کرد
ناشناس
۰۰:۵۰ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
حسش اشکمو در آورد
ناشناس
۲۳:۴۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
دمت گرم همشهری خداقوت
جواد
۲۳:۲۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
حسين آقا خيلي مخلصيم!! خيلي خوشحال شدم عكستو ديدم! انشااله پاينده باشيد!
ناشناس
۲۱:۲۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
من بهش میگم هنرمند که هم هنر خوب نوشتن داره و هم هنر عکاسی
محمدرضا فردپارسا
۲۰:۴۵ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
زنده باد...
غبطه آور است...
ناشناس
۱۹:۵۵ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
ای جان
میهمان ایرانی
۱۹:۲۳ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
ای عزیز هم اینجور از اینستاگرام استفاده میکند که چه زیباست و بعضی ها هم فقط لودگی ، فخر فروشی و سبک مغز بودن و ....... را به رخ دیگران می نمایانند.
دو شکل استفاده از یک ابزار !
ناشناس
۱۹:۰۹ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
حالم به هم میخوره از زندگی شهری
بازم سالها پیش قابل تحمل بود
رضا
۱۸:۱۵ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
در زمانی که به اصطلاح یک چوپان صفحه ای به این پر مخاطبی دارد ایا میتوان این امکانات را فیلتر کرد ایا می توان از قدرت رسانه ها غافل شد. بیایید درست استفاده کنیم و به دیگران تجربه های خوب را انتقال دهیم.
ناشناس
۱۷:۵۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
چه قدرت قلمی هم داره. می تونه کتاب بنویسه
رسول مشهدي
۱۷:۱۳ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
معركه بود.ممنون.
ناشناس
۱۶:۵۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
بابا این چوپان نیست مردم سرکار گذاشته .... برای این چنین نگارشی باید دکترا داشت
ناشناس
۱۵:۴۵ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
چوخ جوخ گوزل
ناشناس
۱۵:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
ا بالاخره نفهمیدیم اینستاگرام خوبه یا بده. عضوش بشیم یا نشیم. جرم هست یا نیست
ناشناس
۱۵:۴۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
اگه ادبیات می خوند یه نویسنده خوب می شد
شمیم
۱۵:۳۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
واقعا لذت بردم. صفحه اش بعنوان صفحه برگزیده باید انتخاب بشه. چه استعدادهایی وجود داره!
شهاب
۱۴:۳۱ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
دمت گرم جوان، خدا قوت
ناشناس
۱۴:۳۰ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
عالی بود ددددددددد
imtish
۱۴:۲۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
اهل دل است گویا
ناشناس
۱۴:۱۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
گزارش تک وخیلی جالبی بود بازم ازاین کارا بکن عصر ایران ممنون
شایان
۱۴:۱۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
چه آدم خوبیه. امیدوارم تو زندگیش چیزی کم نداشته باشه
ساسان
۱۳:۵۹ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
بعد پنجاه و اندی زعُمر
نعره برمیآیدم از هر رگی
باز بودم باز دور از هر کَسی
چادری و گوسفندی و سگی ...
maryam
۱۳:۵۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
واقعا لذت بردم ممنون وجهه ی متفاوتی از روستاییان عزیز :)
علی
۱۳:۵۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
ایول داره....
علیرضا
۱۳:۴۳ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
عالی بود.
جلیل
۱۳:۴۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خوشا به حالت ای روستایی
خوشحال و خرم در روستایی
ناشناس
۱۳:۴۱ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خیلی با حال بود
پیام
۱۳:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
واقعاً فقط تحسین!
مهدی جرجافکی
۱۳:۲۹ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خیلی با حال بود..طبع شاعرانه و ملایمی هم داره ..رفتم صفحه اش رو هم دیدم ..سفارش میکنم برین سر بزنید..
ناشناس
۱۳:۲۸ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
این نشون میده اصالت ما به طبیعت بر می گرده امیوارم یه روز بعد از بازنشستگی که زیاد دور هم نیست بتونم به یک روستا برم و مابقی زندگیمو که اونم زیاد نیست در اونجا بگذرونم چنین قصدی رو دارم انشاء...
ناشناس
۱۳:۲۰ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
این همین اینستاگرامی هست که آقایان میخاستن فیلتر کنن. میبینید که همش کفر نیست دشمن نیست ایادی استکبار جهانی نیست !! چیز های قشنگ خیلی خیلی بیشتر از ایادی استکبار جهانی هست اینجا .. بگذارید مردم انتخاب کنن.....
ناشناس
۱۳:۱۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خوش به حالش
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۴:۱۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
تو هم برو روستا با مشقت زندگی کن حالشو ببر
ناشناس
۱۳:۱۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خوش به حالش
ناشناس
۱۳:۱۱ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
دمش گرم
ناشناس
۱۳:۱۱ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
عالی بود لذت بردم
ناشناس
۱۳:۰۹ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خیلی خیلی عالی بود. دستشون درد نکنه
ناشناس
۱۳:۰۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
واقعا عكسها عاليه دستش درد نكنه.خدا قوت.به بيسوادي آدم نيست اي برادر به فهم و شعور و درك آدميه
ناشناس
۱۳:۰۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
بهش بگیم هنرمند بیراه نگفتیم عکساش خیلی قشنگه
الياس
۱۳:۰۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
لطافت روح يك روستايي را ببين كه حاصل معاشرت با طبيعت است
آنوقت مقايسه كن با روح زمخت يك شهري...البته نه همشون! كه ماحصل معاشرت با تكنولوژي و ماشين است
ناشناس
۱۲:۴۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
Very Very Nice
hamid
۱۲:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
ممنون گزارش جالبی بود ساده و جذاب خدا قوت داداش زحمتکش
سعید رضائی
۱۲:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
خدا کنه هر کی هرجا مشغول می شه کارش را با عشق بکنه (مثل این دوست عزیزمون) نه از روی اجبار
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۳:۴۱ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
خدا بهش دل خوش عنایت کنه که با اشتیاق به کارش ادامه بده و به دسترنجش برکت!
ناشناس
۱۲:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
عالی بود
پاسخ ها
ناشناس
| |
۲۲:۴۷ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
مثل اینکه دوسه نفر اجیر شدن منفی بدن عجب آدمهایی هستن والله
تعداد کاراکترهای مجاز:1200