سينا دادخواه نماينده نسل چهارم نويسندگان ايران است، اين جمله را بايد با كمال شهامت نوشت. جواني 25 ساله كه در نخستين تجربه خود در حوزه داستاننويسي رمان «يوسفآباد، خيابان سيوسوم» را روانه بازار كرده است. رماني استوار و با داستاني عاطفي كه در سراسر آن علاقه و احساسي غمگينانه به تهران به عنوان محوريت داستان به چشم ميخورد. تولد يك رمان درباره تهران يك اتفاق قابل توجه و بهانه خوبي است براي گپوگفت با نويسنده آن. گفتوگو با سينا دادخواه به بهانه انتشار نخستين رمان او در عصر يكي از روزهاي پاييز،
نوشتن رمان براي نويسندگان جوان هميشه به عنوان يك تابو مطرح ميشده است ولي شاهديم كه شما با سن كم و تجربه محدودتان در نوشتن، گونه رمان را به عنوان نخستين كارتان انتخاب كردهايد. علت اين موضوع چيست؟من اگر بخواهم بگويم كه چرا نوشتم، ميگويم نميدانم. اما طبيعتا علاقه انسان به هر نوع فعاليت هنري ناخودآگاه او را به سمت ثبت و نوشتن حسش نسبت به آن ميكشاند.
من قبل از آنكه وارد دانشگاه بشوم، بسياري از آثار كلاسيك ادبيات جهان را خوانده بودم ولي آنچه بيشتر از همه من را به اين وادي كشاند، محيط اجتماعي بود كه در آن بزرگ شدم؛ اكباتان كه به نظرم به شدت عجيب و در عين حال فرهيخته بود، حتي به زعم من، روابط در آنجا به شكل ديگري تعريف ميشد. اما اصل ماجرا به نظرم انگيزه و علاقه شخصيام بود كه دوست داشتم آنچه را ميبينم و حس ميكنم، بنويسم. جداي از آن داستان كوتاه را دوست ندارم و هيچگاه هم به سمت نوشتن آن نرفتم. من بايد رمان مينوشتم و اين كار را كردم.
فكر نميكنيد اين بهانه براي نوشتن رمان، كافي نباشد بهويژه اينكه به نظر ميرسد رمان شما متني ساختاريافته است؟خوب درست است. فقط همين نيست. من در حين نگارش با يك كارگاه ادبي هم در ارتباط بودم. كارگاه آقاي شهسواري كه خانم سارا سالار هم كتاب اولشان را در آنجا نوشتند البته وقتي من به كارگاه وارد شدم ويراست اول رمانم تمام شده بود و به نظرم راهنماييهاي آقاي شهسواري در مورد كتاب بيتاثير نبوده است.
در سراسر كتاب شما علاقه خاصي به حضور تهران به عنوان يك موقعيت جغرافيايي ديده ميشود تا جايي كه كتاب شما را آغازكننده يك سبك نگارشي با نام «تهراننويسي» ياد كردهاند، آيا اين علت خاصي دارد؟البته كتاب من به تهران خيلي مرتبط است و مهمترين پسزمينه ذهني من هم تهران بود، يعني خاطراتم. آدمهايي بسيار عزيز و نازنين كه امروز نيستند و تهران و فضاهايي كه در رمان از آنها نام بردهام، همگي به نوعي راوي اين خاطرات هستند. من اما خودم و همسنوسالان خودم را زاييده يك حادثه بزرگ اجتماعي ميدانم كه در ميان همه به نام دوم خرداد از آن ياد ميشود. همه نوجواني و جوانيام در اين دوره گذشت و ناخودآگاه من را تحتتاثير قرار داد.
يعني همه فضاسازيهاي عاطفي رمان را مرتبط با اين موضوع ميدانيد؟اين و آنچه كه آموزش ديدم يعني هم بحث دروني آموزش كه با خودم بود و هم بخش بيروني آن.
خوب همه اينها چرا به يك موقعيت به نام تهران ختم ميشود؟اين موضوع دو جواب دارد. يكي از منظر حس خودم و يكي هم از منظر تئوريها. تجربه حسي خودم را كه گفتم اما از منظر تئوري اگر بخواهم بگويم معتقدم تهران براي نوشتن يك موقعيت كاملا نوستالژيك است. تهران جايي است كه در آن فقدان ابدي داريم و اين يعني يك آغاز براي نوشتن. از طرفي ديگر به نظرم نيمه غايب تمام آنچه نويسندگان صاحب سبك ادبيات مثل كوندرا، كافكا، هاشك و حتي گوگول و تولستوي درصدد ترسيم آن هستند به نوعي در يك شهر خلاصه ميشود.
درست است كه ملاكها متفاوت است اما جغرافيا با نويسنده همواره دوست است و يك منظومه حسي و فكري را در او ايجاد ميكند. من احساس ميكنم اين مبناي تئوريك در خودم تاثير بيشتري داشته است. در نگاه من در انتخاب تهران به عنوان موقعيت داستاني با بقيه شهرها خيلي متفاوت است. تهران ابرشهري است كه تكهاي از مدرنيته ما را شكل ميدهد. ممكن است شهرهاي ديگري باشند كه به عنوان تكهاي از فرهنگ و تمدنمان به آنها افتخار كنيم اما تهران تنها تكه مدرن شهري ما در ايران است. اين موضوع در مورد ساير شهرها در آثار كلاسيك جهان هم صادق است. سنپترزبورگ اواخر قرن نوزده و پراگ در اوايل قرن بيستم در حال گذار از مدرنيته بودند و همين ماجرا آنها را به يك موقعيت زيباي داستاني تبديل ميكرد.
پس چرا تنها بخشهايي از تهران در رمان شما ديده ميشود؟شايد به اين خاطر كه همه جاي تهران همزمان سمپاتي يك موقعيت مدرن كلاسيك را براي من ايجاد نميكنند. موقعيتهايي مثل تئاتر شهر، برج آزادي و حتي اكباتان اينگونهاند. اين فضاها همان قدر كه تاثيرگذاري مدرن دارند،تاثيرگذاري كلاسيك خود را نيز در خواننده ايجاد ميكنند. مثلا ميتوانم از موقعيتهايي مثل موزه هنرهاي معاصر تهران يا بلوار كشاورز نام ببرم كه بهرغم تاثيرپذيري از موقعيتها و معماريهايي كاملا سنتي، حواشي و درون خود را به نوعي با مدرنيته پيوند دادهاند و همه اين موقعيتها براي نوشتن حول و حوش خودشان بسيار زيبا هستند.
به شخصيتهاي داستان چگونه دست يافتيد؟حول اين كار يك سوء تفاهم بزرگ هست و آن ذكر اين مطلب است كه گويا اين افراد داراي لحن يكسان هستند.
ايده اول كار اين بود كه يك ابرآدم به نام تهران حرف بزند و داستان در ادامه به روايت اين شهر از شهروندانش و احساسات آنها ميپرداخت اما كمكم به اين رسيدم كه اين داستان از زبان چهار انسان روايت شود ولي در حقيقت در پس آن چهار نفر نيز يك واقعيت به نام تهران است كه در حال حرف زدن است. لذا اگر با اين پيشفرض كتاب را بخوانيم كه قصه اين آدمها در حقيقت قصه تهران است آنوقت ميتوان فهميد كه چرا داستان در فصل دوم و سوم كمي كند پيش ميرود و در اين فصلها در واقع منطق روايي تهران براي داستان گفتن از آدمهايش نمايان ميشود.
حس نميكنيد داستان كمي بيش از حد حزنانگيز شده است؟شايد، چون متن داستان از زندگي من جدا نبوده است. من البته سامان «يوسفآباد...» نيستم. من خاطراتم و حسم را بين اين چهار نفر پخش كردهام و شايد اداي ديني بود به كساني كه دوستشان داشتم و امروز ندارمشان.
فكر نميكنيد كه آدمهاي داستان شما در انتها به نوعي رستگاري نميرسند و شما ميخواستهايد كه خود مخاطب راجع به آنها تصميم بگيرد البته به غير از يك نفر.من احساس ميكنم كه هر چهار نفر در آخر درستترين كار را انجام دادهاند. رستگاري شايد در اين باشد كه هر يك از آنها سرانجام به آرزوهايي كه ترسيم كردهاند برسند. براي من اما سرانجام ماجراي عاطفي اين چند نفر مهمتر بود.
يعني در تمام طول داستان سعي كرديد يك داستان عاطفي از زبان موقعيتي غيرانساني كه يك شهر است، روايت شود؟بايد دو چيز با هم جلو ميرفت يكي قصه شهر و ديگري قصه آدمها كه دومي بر اولي اولويت داشتند. من قصه آدمها را نوشتم. با يك نگاه خوشبينانه، حتي اگر زبان روايت كار به نظر نوعي ملودرام بيايد.
فكر ميكنيد آدمهاي داستاني شما نمود بيروني هم دارند؟بله، احساس ميكنم يك نسل گم شده مانند آنها همواره ديده شدهاند و وجود داشتهاند.
دغدغه مخاطب هم داشتهايد؟ چه حالا و چه در زمان نگارش.بله به نظرم متن يك گفتوگوي پويا بين مخاطب و نويسنده است كه كم و زياد آنها را به هم منتقل ميكند. البته تا الان من نميدانم كه در شهرستانها اين كتاب تا چه اندازه بازخورد داشته است. ولي براي من سبك زندگي غريب برخي انسانها در فضايي مثل تهران بود كه اهميت داشت. من نخواستم اثرم از فضاي محلي بيرون برود. ولي احساس ميكنم دينم به تهران ادا شد. اگر دوباره بنويسم شايد فضاي كار فضاي تهران باشد اما در آن تهران ديگر حرف نخواهد زد. با اينكه به شدت قصهگويي كلاسيك را دوست دارم اما تا همين حد كه تهرانگويي در اين كتاب جاي خود را به قصهگويي صرف داد، به نظرم كافي است.