۱۶ مهر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۶ مهر ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۳
فیلم بیشتر »»

غزل شماره 237 حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

تفسیر :

مدتی است اوضاع و احوال خوبی ندارید و امید خود را کاملا از دست داده اید، به نظر می رسد همه چیز از دست رفته و رسیدن به مراد دل غیرممکن و نشدنی است.

گمان می کنید دعا و التماس های شما به درگاه پروردگار تاثیری نداشته اما شک به دل خود راه ندهید و به خداوند توکل کنید که سرانجام اوضاع شما را سر و سامان خواهد داد و مشکلات حل می شوند و به مقصود خود خواهید رسید.