۱۴ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۴ آذر ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۱۷۸۰۰
تاریخ انتشار: ۱۴:۴۱ - ۱۰-۰۹-۱۴۰۳
کد ۱۰۱۷۸۰۰
انتشار: ۱۴:۴۱ - ۱۰-۰۹-۱۴۰۳

یادی از ابوالفضل زرویی نصرآباد با حکایتی طنز از او : آن دو شتر نجیب

یادی از ابوالفضل زرویی نصرآباد با حکایتی طنز از او : آن دو شتر نجیب
کیومرث صابری فومنی (گل آقا) درباره او زرویی نصرآباد گفته بود: «…قلمی که عبید و دهخدا در دست داشتند، الان بی‌صاحب نیست. طنز دارد جان می‌گیرد. یکی از مشهورترین طنزنویسان امروز ما فقط ۲۳ سال دارد! چراغ‌ها دارند روشن می‌شوند. شهر چراغانی خواهد شد…».

عصر ایران - امروز 10 آذر، سالروز درگذشت شاعر و طنزپرداز  معاصر ، مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد است.

او زادهٔ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸ در تهران بود ولی اصالت وی برمی گشت به روستای نصرآباد تفت در استان یزد. ززویی نصرآباد با اسم‌های مستعارِ «ملانصرالدین»، «چغندر میرزا»، «ننه قمر»، «کلثوم ننه»، «آمیز مَمتقی»، «میرزا یحیی»، و «عَبدُل» در نشریاتی مانند نشریات مؤسسه گل آقا، همشهری، جام جم، ایرانیان، انتخاب، زن، مهر، کیهان ورزشی، بانو، جستجو، عروس و تماشاگران طنز نوشته بود.
 
در تابستان ۱۳۷۱ مرحوم کیومرث صابری فومنی (گل آقا) در پاسخ به سؤال مصاحبه‌کننده روزنامه ابرار که پرسیده  بود: «چشم امیدتان در طنز نویسی امروز به کیست؟» می‌گوید: «…قلمی که عبید و دهخدا در دست داشتند، الان بی‌صاحب نیست. طنز دارد جان می‌گیرد. یکی از مشهورترین طنزنویسان امروز ما ـ ملانصرالدین ـ (ابوالفضل زرویی نصرآباد) فقط ۲۳ سال دارد! چراغ‌ها دارند روشن می‌شوند. شهر چراغانی خواهد شد…».
علی موسوی گرمارودی نیز ابوالفضل زرویی را عبید زاکانی طنز معاصر می‌دانست.

او سرانجام بر اثر عارضه قلبی در روز دهم آذر 1397، پشت میز کارش در احمدآباد مستوفی جان به جان آفرین تسلیم کرد و در قطعه هنرمندان آرام گرفت.

یکی از حکایت های طنز او را با هم می خوانیم:

 

حكايت آن دو شتر نجيب

يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.

يك جوانمردي بود در ولايت غربت به نام خواجه الماس. اين خواجه الماس يك برادري هم داشت كه اسمش خواجه مراد بود و مرد خيلي خوب و باخدايي بود.
يك روزي اين خواجه الماس رفت پيش برادرش و گفت :( اي برادر، مي داني كه من از دار دنيا فقط سه تا شتر دارم. دوتا شان را مي سپارم به تو و خودم دارم مي روم در ولايت جابلقا از براي پيدا كردن يك لقمه نان حلال.)

خواجه مراد گفت:( اي برادر، تو برو و خيالت راحت باشد كه من مثل تخم چشمم از اينها مواظبت مي كنم.) وقتي خواجه الماس خيالش از بابت شترها راحت شد، راه افتاد و رفت به طرف ولايت جابلقا.

حالا بشنو از خواجه مراد كه وقتي برادرش رفت، شترها را برد و بست در طويله. شب كه شد، شتر اولي به شتر دومي گفت: ( اي رفيق شفيق و اي يار گرامي، بدان و آگاه باش كه خواجه الماس به سفر رفته و ما را به دست خواجه مراد سپرده و عروسي پسر خواجه مراد نزديك است. من در فكرم كه نكند اين خواجه مراد شير خام خورده دربارهء ما خيالاتي بكند و ما را بسپارد به دست قصاب.) شتر دوم گفت:( من هم در همين فكرم و مصلحت اين است كه ما كاري كنيم كه اين بلا به سرمان نيايد.)
دو شتر نشستند و نقشه كشيدند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه همان شبانه بروند پناهنده بشوند به سفارت جابلقا. اين شد كه طناب هاي شان را پاره كردند و زدند بيرون و رفتند به طرف قنسولگري.

شترها را همين جا داشته باشيد تا ببينيم خواجه مراد چه كرد. خواجه مراد صبح كه از خواب پا شد، رفت به طرف طويله كه آنها را بر دارد ببرد به طرف بازار و برايشان دمپايي ابري و سينه ريز طلا بخرد. وقتي وارد شد، ديد اي دل غافل، جا تر است و شترها نيستند. اين شد كه از ناراحتي پاشد رفت به خانه و رختخوابش را پهن كرد و افتاد در بستر بيماري.

اما بشنويد از شترها كه همين طور رفتند و رفتند تا رسيدند به سفارت جابلقا. آنجا كه رسيدند، يك دعوتنامه از طرف خواجه الماس جعل كردند و ويزا گرفتند و رفتند به جابلقا.
در ولايت جابلقا براي اينكه كسي آنها را نشناسد ، دو تا عينك دودي خريدند و زدند به چشمشان و بعدش يك شركت باربري تأسيس كردند و پس از چندي كار و بارشان سكه شد.
حالا بشنويد از خواجه الماس كه بعد از مدتي يك تلگراف فرستاد از براي برادرش خواجه مراد كه: (سين. شتر چطور؟) از آن طرف تلگراف به دستش آمد كه: (و عليك سين، شتر بي شتر.) خواجه الماس از غصه و ناراحتي نشست دم در تلگرافخانه و بنا كرد به گريه كردن.

در همين حال دو شتر كه براي هواخوري آمده بودند بيرون، يك دفعه صاحبشان را ديدند و شناختند. آمدند جلو و با خواجه الماس روبوسي كردند و آنچه بر سرشان آمده بود، بازگفتند. خواجه الماس كه از ديدار شترانش كلي خوشحال شده بود گفت:( اي شتران عزيز من، بدانيد كه من در اينجا پول و پله اي به هم زده ام و قصد دارم برگردم به ولايت غربت . بياييد با هم برويم.) شترها قبول كردند و بار و بنديل سفر بستند و با خواجه الماس برگشتند به ولايت خودشان.

اما بشنويد از خواجه مراد كه وقتي شنيد برادرش دارد مي آيد، با همان حال زار و نزار آمد دم در دروازهء شهر به استقبال. دو برادر و دو شتر همديگر را در آغوش گرفتند و شادي ها كردند و بخصوص وقتي خواجه مراد قضيهء دمپايي و سينه ريز طلا را گفت، بكلي رفع سوء تفاهم شد و همگي شاد و خندان با هم به خانهء خواجه مراد رفتند.
خواجه مراد گفت:( اي برادر، حالا كه آمده اي بيا به خاطر بازگشت تو و ازدواج پسرم جشن مفصلي بگيريم.) اين شد كه شهر را هفت روز و هفت شب چراغان كردند و شترها را به خوشي و خرمي خوردند.

ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه شتر حيوان نجيبي است.
قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد.

ارسال به دوستان
دستگیری مأمور قلابی در شمیران 3 اولویت اصلی ترامپ در قبال ایران از زبان مشاورش حمایت تمام قد رضا کیانیان بازیگر از محمدجواد ظریف (عکس) زن دارای معلولیت؛ قربانی پنهان نابرابری اجتماعی/ زیبایی را به بهانۀ معلولیت نفی نکنیم تاکید وزیر ارتباطات بر ضرورت رفع فیلترینگ 15 خوراکی که دوره سرماخوردگی شما را کوتاه تر می کنند تصادف سه پراید در جاده قدیم بومهن/ ۶ نفر مصدوم گرجستان و آنچه نمی‌دانستید آنتی‌بیوتیک یا جراحی: چه درمانی برای آپاندیسیت کودکان بهتر است؟ اخطار به شهرداری تهران به دلیل تصمیم به قطع درختان خیابان ولیعصر ناسا: آب دنباله‌دار مشتری با اقیانوس‌های زمین مطابقت دارد سخنگوی دولت : دولت درباره قانون حجاب ملاحظاتی دارد/ وزیر میراث فرهنگی نگران افت گردشگران خارجی است/ کسی از این قانون در جامعه منتفع نمی‌شود زمین لرزه‌ای به بزرگی ۵.۷ ریشتر در فیلیپین توصیه وزارت خارجه به ایرانیان مقیم کره جنوبی علی حاتمی؛ تاریخ سینمای ما به سینمای تاریخی او مدیون است