۱۰ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۸:۲۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۲۴۳۸
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۷ - ۰۹-۱۲-۱۳۸۸
کد ۱۰۲۴۳۸
انتشار: ۱۵:۴۷ - ۰۹-۱۲-۱۳۸۸
حنيف غفاري

ديروز لحاف رو رو سرم کشيده بودم و داشتم هفت پادشاه رو خواب مي ديدم که يکهو با  سقلمه ها و غرولندهاي ننم از خواب پريدم:

“آخه پسر خجالت بکش دم عيده. يه تکوني به خودت بده .مردم الان خريد صد سال ديگشون رو هم کردن اما تو هنوز تو عالم خواب و هپروتي!يالا پاشو بريم خريد...”

همون اول صبحي دنيا رو سرم خراب شد!باور کنين نمي دونم چرا، اما از بچگي به اسم خريد آلرژي مزمن داشتم.هروقت اسم خريد ميومد سي و سه بند بدنم مي لرزيد.حال و حوصله متر کردن خيابونها با قدمهام رو نداشتم،چک و چونه زدن با مغازه دارها و دستفروشها و يه جنس رو صد بار ديدن و پسند نکردن که جاي خود داره...!

خلاصه چاره اي نبود! امر امر ننه بود و سرپيچي از اون عواقب سختي داشت!رفتيم با ننه خريد.تو خيابونا قيومتي بود که نگو و نپرس!انگشت به دهن مونده بودم که  اين همه آدم تو365  روز سال کجا هستن که رويت نمي شن.البته بقيه آدمها هم همين سوال من رو تو ذهنشون مرور مي کردن!(اين  يک تله پاتي سنتي ايرانيه که مواقع شلوغي و ترافيک و ...گل مي کنه!)به ضرب و زور و هزار تا نذر و نياز  که چراغ سبز بمونه و قرمز نشه و افسر به “ورود ممنوع “گير نده و هوا بارون نگيره و عابر پياده جلو ماشين نپره و آسفالتها صاف باشه و ...رسيديم بازار.

بازار واقعا عظمتي داره که نگوو نپرس.درسته بازار قربانگاه آقايون بدبخته اما بزرگترين و فوق تخصصي ترين کلينيک درماني  براي خانومهاست!باور کنين اغراق نمي کنم!مثلا  خانومي که تو طول سال توان يک قدم راه رفتن رو نداره فاصله بين مغازه ها رو مثل متروي تهران کرج صد بار مي ره و مياد و اصلا دم از خستگي و کوفتگي نمي زنه!يا اينکه  خانومهايي که شماره چشمشون10 - هست و با تلسکوپ برنامه هاي صدا و سيما رو نگاه مي کنن،از فاصله صد متري ويترين مغازه ها و اتيکت قيمت  لباسهايي رو که اون تو چيده شده رو تشخيص مي دن!بعضي خانومهايي هم  که مشکل تنفسي دارن   تو اون فضاي بسته اون قدر راحت تنفس مي کنن که انگاربه يکباره  ده تا بيني و دهن اضافه پيدا کرده اند!

البته توي بازار آدم صحنه هاي غم انگيزي رو مي بينه که باورش سخته! اکثر مغازه دارها آتيش زدن به مالشون و از روي ناچاري ،(دقت کنين ،از روي ناچاري!) و براي اينکه تنها يک هزارم ضرري که دادن جبران بشه اجناس خودشون رو در معرض ديد خلق الله مي ذارن!باور کنين صحنه درام و تراژديکيه، ببيني يه مغازه دار از فرط ناچاري مجبوره  يه پيرهن ساده رو15 هزار تومن بفروشه و بعدش هم که پول رو تو جيبش مي ذاره  آهي از ته دل بکشه!درسته ممکنه سه چهار تا مغازه پايين تر همون پيرهن رو با نصف قيمت پيدا کني اما بي خيال!بنده خدا گناه داره!

توي بازار عيد معمولا حرفهايي بين مردم رد و بدل مي شه که آدم سرگيجه مي گيره!تنوع موضوعات و مباحث مطرح شده به اندازه اي زياده که آدم نمي تونه اونها رو تقسيم بندي کنه!فقط خلاصه بهتون بگم که به طور همزمان و با يک فرکانس صوتي ده نفر دارن راجع به ده موضوع مختلف بحث ميکنن! يکي داره از بالابودن قيمتها حرف مي زنه،يکي داره بالعکس از پايين بودن قيمتها حرف مي زنه،يکي داره از کسري حقوقش شکايت مي کنه،يکي داره هدفمند کردن يارانه ها و خوشه بنديهاي ابطال شده  رو تفسير مي کنه،يکي داره ساختار سياسي سازمان ملل متحد رو واسه بغل دستيش تشريح مي کنه،يکي داره از فوتبال جام يوفا صحبت مي کنه و...

اجناسي که تو بازاره به چهار دسته تقسيم مي شن:دسته اول  اجناسي که اصل هستن ،ضمانت اونها هم اصله ،قيمتشون هم سرسام آوره  و معمولا  هر کي قيمت اين اجناس رو مي بينه به طور غير ارادي لعنت به شيطون مي فرسته و از اينکه چشمش به اين قيمتها افتاده استغفار مي کنه!

دسته دوم اجناسي هستن که اصل نيستن،ضمانت اونها هم اصل نيست،اما قيمتشون سرسام آوره و معمولا هرکي اين جنسها رو بخره بعد از دو سه روز با به کار بردن الفاظي نه چندان مودبانهساختار اقتصادي رو مورد عنايت قرار ميده!

دسته سوم اجناسي هستن که اصل هستن ،ضمانت اونها هم اصله،قيمتش هم مناسبه اما اصلا توي بازار دم عيد نبايد دنبال اونها گشت !اين دسته از اجناس بيشتر به صورت بالقوه توي بازار وجود دارن و بهتره فقط اونها رو تو ذهنتون تجسم کنين که لااقل قوه تخيلتون رشد پيدا کنه!
دسته چهارم اجناسي هستن که اصل نيستن،ضمانت اونها هم اصل نيست،اما قيمتشون پايينه!اين دسته از اجناس به دليل قيمت پايين بار لفظي کمتري را متوجه ساختار اقتصادي مي کنن  و حتي اگر خراب بشن آدم ترجيح ميده به احترام همون چندصباحي که کار کردن از به کارگيري الفاظ غير دوستانه در قبال اونها خودداري کنه!

چشمتون روز بد نبينه دوستان!ننه هيکل نحيف و آسيبپذير من  رو توي بازار به دنبال خودش مي کشوند و لحظه اي نميذاشت توي حال و هواي خودم باشم!از صبح، هشت نه ساعت بود که داشتم توي بازار تلو تلو مي خوردم.ديگه اميد خودم به زندگي رو از دست داده بودم!داشتم تصور مي کردم که اگه مي خواستيم به جاي اول هر سال  اول هر ماه رو عيد بگيريم چه مصيبت عظمايي داشتيم!خوب شد نسبت  خورشيد و ماه و زمين يه جوريه  که بازارهاي عيد مجبورن فقط تو ماه آخر يعني اسفند باز باشن!واي!اگه زمين ديگه نچرخه و ثابت بمونه چي!اون موقع بايد هر روز بيام بازار!حتي ديگه آن  صداي دايره تنبک حاجي فيروز هم که داشت تو بازار “ارباب خودم سلام عليکم”رو مي خوند خسته شده بودم.  چشمام داشت سياهي مي رفت.بقيه آدمها هم وضعيتي مشابه من داشتن اما به زور خودشون رو سرپا نگه داشته بودن!از صبح هزار بار کلمات “حراج”و”آتيش”و”مال”و”بدو سوا کن”و...به گوشم خورده بود.ديگه طاقت نياوردم و ننه رو به جون همه اموات و زنده هاش قسم دادم که من رو از اين مخمصه ببره بيرون!

تو راه که داشتيم برمي گشتيم آسمون تاريک بود!ننه مدام من رو نسبت به اينکه فقط  يه  نصفه روز تو بازار طاقت آورده بودم متهم مي کرد و من هم در برابر اين اتهام بزرگ ونا بخشودني سکوت کردم !ترافيک از صبح هم وحشتناک تر بود و ماشينها ميلي متري حرکت مي کردن!
دوباره همون تله پاتي سنتي ايراني به سراغ ذهن من و همه راننده هاي ديگه اومد که “آخه اين جمعيت تو طول سال کجا هستن و چي کار مي کنن که يکهو دقيقه نود ياد خريد مي افتن!”

منبع: رسالت
ارسال به دوستان
وبگردی