۲۲ آذر ۱۴۰۴
به روز شده در: ۲۲ آذر ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۱۲۲۸۵۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۴ - ۲۲-۰۹-۱۴۰۴
کد ۱۱۲۲۸۵۳
انتشار: ۱۲:۵۴ - ۲۲-۰۹-۱۴۰۴

حکایت مهمانی ادگار

حکایت مهمانی ادگار
روایتی از یک مهمانی که در آن میزبان فراموش می‌کند از مهمان‌ها پذیرایی کند ؛ هشداری برای اینکه تا همدیگر را به یاد داریم، قدر با هم بودن را بدانیم.
ادگار، پیرمردی ۹۶ ساله، به پسرش می‌گوید:
 
• پسرم… (پسرش ۶۲ ساله است)
 
• بله پدر! بفرمایید.
 
• می‌خواهم با دوستانم یک دورهمی بگذارم و می‌خواهم در برگزاری‌اش کمکم کنی.
 
• حتماً پدر، نگران نباشید، کمکتان می‌کنم.
 
• کمکم در چه کاری؟
 
• در مهمانی، پدر!!!
 
• آهااا بله!!! همین الآن یادم رفت!
 
روز مهمانی، پسر برای اینکه ادگار چیزی را فراموش نکند و طبق برنامه از میهمانان پذیرایی کند، پدر را به آشپزخانه صدا می‌زند و برگه‌ای را که روی یخچال چسبانده، به او نشان می‌دهد که رویش نوشته:
 
۱- ابتدا قهوه سرو کن.
 
۲- سپس ساندویچ‌ها را سرو کن.
 
۳- و بعد نوشابه و نوشیدنی‌ها را سرو کن.
 
۴- و در آخر کیک را سرو کن.
 
ادگار گفت:
 
• این لیست خیلی عالیه! حالا دیگر مشکلی نخواهم داشت و کاری از قلم نخواهد افتاد...
 
• ممنون پسرم!
 
بعدازظهر آن روز، دوستانش رسیدند. هیچ‌کدام کمتر از ۸۰ سال سن نداشتند.
 
ادگار، که میزبان خوبی بود، آن‌ها را به سالن غذاخوری راهنمایی کرد و خودش به آشپزخانه رفت.
 
و شروع کرد به خواندن لیستی که پسرش نوشته بود:
 
۱- قهوه سرو کن.
 
و برای دوستانش قهوه آورد.
 
بعد از مدتی صحبت، ادگار که کمی مضطرب شده بود، دوباره به آشپزخانه رفت و خواند:
 
۱- قهوه سرو کن.
 
و دوباره برایشان قهوه ریخت
 
و این کار را چهار بار تکرار کرد...
 
در پایان، دوستانش خداحافظی کردند و رفتند.
 
 
یکی از آن‌ها در راه به دیگری گفت:
 
• تیتو، متوجه شدی؟ چه میزبان بدی بود ادگار!!؟ حتی یک فنجان قهوه هم برایمان نیاورد!!!
 
تیتو جواب داد:
 
• ادگار کیست؟ درباره‌ی چه کسی حرف می‌زنی؟
 
آخر شب، پسر ادگار به خانه‌ی پدرش برگشت و با تعجب دید که ساندویچ‌ها، نوشیدنی‌ها و کیک هنوز دست‌نخورده‌اند.!!!
 
از پدرش پرسید:
 
• پدر، چی شد؟!!
 
ادگار جواب داد:
 
• پسرم، باور نمی‌کنی! هیچ‌کدامشان نیامدند…

نتیجه‌ی داستان:

بیایید از این به بعد فرصت‌ها را از دست ندیم و بیشتر دور هم جمع شویم، تا زمانی که هنوز یکدیگر را به یاد می‌آوریم و می‌شناسیم…
 
در ضمن پیشنهاد میکنم این داستان واقعی را برای دیگر دوستانتان بفرستید، قبل از آنکه يادتان برود آن‌ها چه کسانی هستند.
 
منم این حکایت رو یکی از دوستانم برام فرستاده، هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کدامشان بوده.!
برچسب ها: حکایت ، مهمانی ، آموزنده
ارسال به دوستان