۱۱ دی ۱۴۰۴
به روز شده در: ۱۱ دی ۱۴۰۴ - ۰۱:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۲۲۱۷۵
تاریخ انتشار: ۱۹:۴۰ - ۳۱-۰۳-۱۳۸۹
کد ۱۲۲۱۷۵
انتشار: ۱۹:۴۰ - ۳۱-۰۳-۱۳۸۹

اصلاً پشیمان نیستم

یک ماجرای دست کاری شده
اصلاً قابل مقایسه با آسانسورهای امروزی نبود که کامپیوتر، موتور جت، ارکستر زنده و خانوم گوینده دارند. از آن زهوار دررفته‌های عهد بوق بود که تا یک نفر زیر بغلش را نمی‌گرفت از جایش تکان نمی‌خورد. نه حافظه داشت، نه دکمه‌ی اعلام خطر، نه تهویه و نه حتی ترمز اضطراری برای روز مبادا. برای رسیدن به طبقه‌ی پنجم هر روز سوارش می‌شدم. اسمش طبقه‌ی پنجم بود اما باندازه‌ی هفت طبقه پله داشت- برای شماره‌گذاری طبقات، دو طبقه را که متعلق به بانک بود و در جداگانه‌ای داشت حساب نکرده بودند- بنابراین صبح‌ها اگر می‌رسیدم و آسانسور کار نمی‌کرد به خانه برمی‌گشتم و عصرها اگر آسانسور در طول روز خراب شده بود، در دفتر می‌ماندم...

شش عصر، آخرین نفری بودم که دفتر را ترک می‌کرد. داخل اتاقک شدم و دکمه‌ی همکف را فشار دادم، آسانسور راه افتاد و پنج سانتی‌متر پائین‌تر متوقف شد. حتماً یک نفر آن پایین در را کشیده بود. هر تلاشی برای باز کردن در آسانسور در طبقه‌ی همکف منجر به ایستادن و قفل شدن آن میان زمین و هوا می‌شد. ساکنین ساختمان این نکته را می‌دانستند و رعایت می‌کردند. مشکل از جانب غریبه‌هایی بود که اول در را می‌کشیدند و بعد تابلوی هشداری که روی آن نصب شده بود را می‌خواندند.

شش و سی دقیقه، چهارزانو نشسته بودم و به بروس ویلیس فکر می‌کردم که اگر با من در این آسانسور گرفتار شده بود چه می‌کرد، دیده بودمش که بارها از راه دریچه‌ای در سقف از مهلکه گریخته است اما سقف این یکی دریچه نداشت... موقرانه انتظار می‌کشیدم که آقای مقدسی هن‌و‌هن کنان از پله‌ها بالا آمد و بدون این‌که به سمت ما- بروس ویلیس و من- نگاه کند گذشت. با عجله صدایش زدم، «جناب مقدسی، جناب مقدسی!» برگشت و با تعجب به من که کف آسانسور نشسته بودم نگاه کرد، «سلام جناب نیستانی، حال مبارک‌تون چطوره، خوب هستید انشاالله؟ خانواده؟ متعلقان؟ متعلقات؟...چه خبر؟»

آقای مقدسی بازنشسته‌ی قدیمی شرکت نفت بود و دستی به قلم داشت و عصرها برای کمک به انشای نامه‌های اداری به دفتر می‌آمد. مرد محترم و بسیار با نزاکتی بود اما این‌بار از احوال پرسی‌اش خوشحال نشده بودم، «قربان به لطف خدا و مرحمت جناب‌عالی بسیار خوب هستم و خودتان که می‌بینید، شکر خدا، هییییییچ خبری نیست» حتماً آقای مقدسی فهمید که جمله‌ی آخر را با غیظ گفتم چون تعارف را کنار گذاشت و پرسید «جناب نیستانی... شما اون توووو... چکار می‌کنین؟!» باز جای شکرش باقی بود که متوجه وضعیت غیرعادی من شده است، «می‌بیینید که... نشسته‌ام سبزه گره بزنم اما مع‌الاسف سبزه‌ها را قبلاً درو کرده‌اند...» بالاخره فهمید که حالم خوب نیست، «جناب نیستانی، چی شده؟» برایش توضیح دادم که نیم ساعت است در آسانسور حبس شده‌ام. آقای مقدسی یاد ایام شباب و خاطرات گذشته افتاد و ذوق زده تعریف کرد که عین همین اتفاق یک‌بار هم برای ایشان افتاده و یک ساعتی را در آسانسور مانده است و... داستانش را با آب و تاب و جزئیات کامل تعریف کرد و در پایان ضمن آرزوی سلامتی و رهایی برای من و باقی گرفتارها رفت تا قفل در دفتر را باز کند! باورم نمی‌شد اما جدی جدی داشت می‌رفت، «جناب مقدسی، کجا تشریف می‌برین؟ یه فکری به حال من بکنین، من نمی‌خوام این‌تو بمونم!» آقای مقدسی با یادآوری این نکته که مهارتی در تعمیر آسانسور ندارد پیاپی عذر می‌خواست و آرام آرام به داخل دفتر می‌خزید. «جناب مقدسی، صبر کن، لااقل به پلیس زنگ بزن، آتش‌نشانی را خبر کن، برای نیروهای حافظ صلح سازمان ملل در سومالی تلگراف بفرست... آخه نمیشه که شما بری و منو تنها بذاری» آقای مقدسی خاطرنشان کرد که برای حل مسائل کم اهمیت نمی‌توان و نباید مزاحم سازمان ملل متحد شد و در دفتر را بست.

هفت و پانزده دقیقه، پاهایم را دراز کرده بودم و با خودم اتل متل بازی می‌کردم که آقای مقدسی از پشت شیشه سرک کشید و من را در حال بازی غافلگیر کرد، «جناب نیستانی، سلام علیکم، شما هنوز اینجایین؟!»  نمی‌دانستم این سوال‌ها چطور به فکرش می‌رسد، «بله قربان، کجا برم از این‌جا بهتر؟ دارم با خودم اتل متل توتوله بازی می‌کنم، کاش شما هم این‌تو بودین چون پا برای ورچیدن خیلی کم دارم» آقای مقدسی داشت دچار عذاب وجدان می‌شد، «کاش می‌تونستم کاری براتون بکنم...» از ایشان خواستم که لطف کند و به سرایدار ساختمان خبر بدهد تا او کاری بکند اما گفت نمی‌تواند یک‌بار دیگر پله‌ها را پایین برود و برگردد، «در این سن و سال بالا و پایین رفتن از این همه پله برای من خیلی سخته... اگر نیم ساعت دیگه صبر کنین کارم تموم میشه و می‌رم خونه، سر راه اگه سرایدار رو دیدم بهش میگم که شما...» حتی موقع رفتن هم حاضر نبود برای پیدا کردن سرایدار وقت تلف کند. داشتم می‌ترکیدم، «ممنونم آقا، راضی به زحمتتون نیستم، تشریف ببرید تو، مزاحم نشید دارم بازی می‌کنم...» و ادامه دادم، «... اسمش رو بذار عمقزی، دور کلاش قرمزی، هاچین و واچین...»

هفت و سی دقیقه، معجزه شد. آسانسور حرکت کرد و پنج سانتی‌متر بالا رفت تا بتوانم پیاده شوم. همان موقع آقای مقدسی از دفتر بیرون آمد و بعد از عرض تبریک و خیرمقدم خواهش کرد اگر زحمتی نیست پنج دقیقه صبر کنم تا همراه هم برویم. حرفی نزدم اما منتظر نشدم، پایین رفتم و آسانسور خالی را به طبقه‌ی پنجم برگرداندم. صبر کردم تا جناب مقدسی سوار شود و آسانسور حرکت کند بعد دستگیره‌ی در را محکم کشیدم!... اصلاً هم پشیمان نیستم.

                                                              ***
قبل از خاموش کردن چراغ‌ها باید اعتراف کنم که اندکی در واقعیت دست برده‌ام و پایان ماجرا آن نبود که خواندید. بعد از بیرون آمدن از آسانسور صبر کردم تا مقدسی آمد و با هم پایین رفتیم و به خوبی و خوشی از هم جدا شدیم. در زندگی واقعی نمی‌توان به کسی آزار رساند و شب را با آرامش خوابید، شاید هم من و شما جزء آن گروه خوشبختی هستیم که نمی‌توانند، اما می‌شود گاهی، فقط گاهی، در داستان کسی را گوش‌مالی داد... هربار که این داستان را برای کسی تعریف می‌کنم مقدسی را در آسانسور، میان زمین و هوا، رها می‌کنم و می‌روم... اصلاً هم پشیمان نیستم.

منبع: وبلاگ توکای مقدس
 
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
ارسال به دوستان
اکبر زنجانپور در دوران سربازی؛ دهۀ 40 (عکس) راننده قبل از تصادف چاقو خورده بود؟ قتل مرموز پس از زیرگرفتن مادر و کودک 5 کشور رکورددار فرار مغزها غیرتی شدن دروازه بان سابق استقلال در رستورانی در انگلیس/ وقتی کار به پلیس کشید ترافیک سنگین در محور هراز؛ افزایش حجم تردد در مسیر جنوب به شمال هشدار ایران به آژانس درباره تهدیدهای آمریکا علیه برنامه هسته‌ای صلح‌آمیز چرخش مهم در موضع زلنسکی؛ صلح در برابر از دست دادن خاک اوکراین؟ ادعای رسانه‌های عبری درباره بازگشایی گذرگاه رفح پس از سفر نتانیاهو بازداشت ۷ عنصر معاند و کشف ۱۰۰ قبضه سلاح قاچاق توسط وزارت اطلاعات بازدید مشاور رئیس‌جمهور از شرکت صبا فولاد خلیج فارس حسین قوامی؛ تو ای پری کجایی (+صدا) پوتین در پیام سال نو: پیروزی ما در اوکراین حتمی است پخش آخرین قسمت سریال محبوب آمریکایی تا ساعاتی دیگر رکورد تاریخی سودان در جام ملت‌های آفریقا؛ صعود بدون گل زده! سرلشکر جعفری: این بار دیگر دشمن نمی‌تواند ما را غافلگیر کند