از بلندگوی مسجد صدای ربنا بلند شده بود که به خودش آمد. آن قدر گرم بازی شده بود که حواس به گذر زمان نبود.
دوان دوان خود را به بقالی رساند. مادرش گفته بود برای افطار تخم مرغ بخرد. دو هزار تومانی را به فروشنده داد و تخم مرغ ها را حساب کرد. فروشنده تخم مرغ ها را داخل کیسه گذاشت و به پسر بچه داد.
پسر با سرعت به سمت خانه دوید . وقتی رسید که اذان می گفتند. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. در خانه را باز کرد. کیسه تخم مرغ ها را به مادرش داد و به سمت دستشویی رفت.
صدای مادرش بلند بود که می گفت:"خدا ذلیلت کنه بچه... یه دونه تخم مرغ سالم نمونده. چی کار کردی این تخم مرغا رو؟"