۰۹ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۹:۴۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۴۲۴۷۱
تاریخ انتشار: ۱۹:۴۶ - ۳۰-۰۸-۱۳۹۱
کد ۲۴۲۴۷۱
انتشار: ۱۹:۴۶ - ۳۰-۰۸-۱۳۹۱
عباس رضایی ثمرین

1
 به شکل دراماتیکی تعزیه‌خوان شدم؛ غلط نکنم اواخر دوره راهنمایی بود. محرم که می‌شد، بابا هر شب زنجیر برنجی سی‌ساله‌اش را بر می‌داشت و راه می‌افتاد سمت هیئت. من هم طبق قرار نانوشته‌ای بی‌آنکه چیزی بگویم، همراهش می‌شدم.

همیشه سه‌چهار شب مانده به عاشورا، مرد میان‌سال سپیدمویی از راه دوری می‌آمد و در قامت یک کارگردان کاربلد، تعزیه‌خوان‌ها را برای تعزیه ظهر عاشورا آماده می‌کرد. قاسم‌خوانِ سالِ گذشته امسال نبود و قرار بود فرد جدیدی برای این نقش انتخاب شود.
آقای تعزیه‌گردان مشغول تست گرفتن از چند گزینه جایگزینی بود. من هم پیش بابا نشسته و مشغول تماشا بودم. بعد از شنیدن و نپسندیدن صدای چند نفر، تاکید کرد که دوست دارد قاسم‌خوان صدای زیر و نسبتاً بچه‌گانه‌ای داشته باشد.

بلافاصله یک از خدا بی‌خبر –که از اقوام ما بود-  من را نشانش داد. صدای من زیر و بچه‌گانه بود اما نه تجربه شبیه‌خوانی داشتم و نه اصلا این کار را بلد بودم، به شدت خجالتی بودم و حتی فقط تصور تعزیه‌خوانی وسط آن همه جمعیت، رعشه بر اندامم می‌انداخت.

تعزیه‌گردان اما از شانس سه‌نقطه‌ی‌ ما، با همان اشاره کوچک فامیل‌ نامردِمان، بند کرد که صدای من را هم بشنود. خواستم طفره بروم اما چشم‌غره جناب پدر مستاصلم کرد.
بابا میان‌دار زنجیرزن‌ها بود و حتی غریبه‌های آنجا حرفش را می‌خواندند، چه برسد به من. القصه ناچاراً بلند شدم و خواندم و در حین همان دو سه دقیقه، نیم‌کیلویی عرق کردم. آن وسط حالا انتظار هر چیزی را هم داشتم الا اینکه آقای تعزیه‌گردان «یافتم، یافتم»گویان، پرونده انتخاب قاسم‌خوان را ببندد و برود سراغ نقش‌های دیگر.

2
کار از کار گذشته بود و من فهمیدم باید زیر بار این بلای آسمانی بروم. البته از شما چه پنهان، خودم هم بعد از یکی‌دو روز حس نسبتا خوبی داشتم، یعنی بدم نمی‌آمد بخوانم. زمان گذشت و روز تاسوعا شد، اثرات خیلی رقیقی از خلط در گلویم حس کردم. سرماخوردگی اصلاً شدید نبود اما من خیلی نگران بودم که وسط تعزیه صدایم بگیرد و آبروی خودم و بابا را به باد بدهم.

برادرم دانشجوی رشته اتاق عمل بود و در امور دارو و بیماری و این حرف‌ها سررشته داشت. مشکل را که در میان گذاشتم، گفت یک شربت «برم هگزین» بخرم و مقدار نسبتاً زیادی از آن را در دو روز متوالی یعنی تاسوعا و عاشورا بخورم. ضمناً قرار شد که یک آمپول «دگزا متازون» هم خودش بخرد و صبح عاشورا به شکل وریدی به من تزریق کند. به نسخه پیچیده شده عمل کردم و با اعتماد به نفس نسبتا خوبی صبح روز عاشورا عازم میدان شدم.
زمان گذشت و نوبت به من رسید. بلند شدم میکروفن را از یکی از عوامل صحنه گرفتم شروع کردم به خواندن. سه بیت بیشتر نخوانده بودم که به طرز حیرت‌آوری حس کردم صدایم تمام شد. عجیب بود، من لب می زدم اما کسی صدایم را نمی‌شنید…همینقدر بگویم؛ آنچه نسخه اخوی با صدای من کرد،  ابن‌سعد با لشگر امام حسین نکرد…

 3
همان فامیل ازخدابی‌خبرمان که من را به تعزیه‌گردان پیشنهاد کرده بود، خودش شمرخوان تعزیه بود. از بدبختی، جدی‌ترین بخش نقش من در دیالوگ با همین آدم شکل می‌گرفت، آنجایی که باید فریاد می‌زدم و رجز می‌خواندم و «هل‌من‌مبارز» سر می‌دادم؛ در مقابل هم که ایستادیم، جمله اول و دوم را که ادا کردم، ناگهان چشم به چشمش افتاد و با  برق شیطنت‌آمیز نگاهش، تمام جدیت و حس عصبانیتم فروریخت. هر چه کردم نتوانستم نخندم و خلاصه آبروریزی دیگری خلق شد. بماند که او هم از خنده من خنده‌اش گرفت و بند را  آب داد…

 4
 سناریو طوری بود که من پیش از مبارزه و شهید شدن، باید نفس‌کش می‌طلبیدم و بعد از مبارزه با «ازرق شامی» و چهار فرزندش و کشتن آنها، در حمله دسته‌جمعی شمر و دوستانش شهید می‌شدم.  قسمت بامزه ماجرا اینجا بود که لشگریان طرف مقابل، همه معمولاً از بچه‌های هم‌سن و سال من انتخاب می‌شدند و اغلب‌شان همبازی‌های چندین‌ساله‌ی من در هیئت بودند، چنانکه از پیش از تعزیه، کلی برای مبارزه‌های روز عاشورا کری خوانده بودیم.

دعوا که شروع شد، خود ازرق را با ضربتی کشتم، اما این چهار فرزندش که هر یک باید با اولین ضربه‌ی نمایشی‌ به درک واصل می‌شدند، کسر شانشان می‌آمد که در مصاف با من شکست بخورند و به زمین بیفتند، کار به جایی رسید که در اثنای دعوای نمایشی، چند ضربت واقعیِ کاری هم به من اصابت کرد، لامصب‌ها می‌خواستند مسیر تاریخ را عوض کنند و آنها من را بکشند، اگر دخالتِ از سر ناچاری و چشم‌غره‌ی شِمر نبود احتمال اینکه موفق به این کار شوند هم البته کم نبود…

 5
هر یک از ما شهید که می‌شدیم، دو تن از عوامل صحنه با یک برانکارد که از پتو ساخته شده بود، می‌آمدند و شهید را به بیرون از میدان و جایی که از پیش تعبیه شده بود می‌بردند تا لباس‌هایش را عوض کند و به شکل نامحسوس به جمعیت ملحق شده و بقیه تعزیه را ببیند.
من در آن ایام هم مثل همین حالا، از اضافه وزن ناچیزی در رنج بودم. این بود که وقتی دو فرد یادشده سراغم آمدند، موقع گذاشتن من بر روی برانکارد و انتقالم در آن مسافت کوتاه، کمی به زحمت افتادند. چشمانم بسته بود که شنیدم یکی‌شان به آن یکی گفت: « امام حسین این قاسم‌شون رو کجا نگه داشته بوده که اینقدی شده…»، آن یکی هم جواب داد: «آره، ماشالا…»

 6
اپیزود ششم از جنس خاطرات بالا نبود، نوشتمش اما چون دوست نداشتم آخرش را تلخ کنم، از خیرش گذشتم. فقط حیفم می‌آید این را نگویم که بعضی وقت‌ها، بعضی حسرت‌ها، مثل خوره به جان روح‌وروان آدم می‌افتند، مثل همین حسرت بی‌پدر بی‌پدری. کاش می‌شد کاری کرد که نباشند این حسرت‌ها…همین.
برچسب ها: تعزیه
ارسال به دوستان
پلیس : مردم هنگام خرید خودشان رمز کارت را وارد کنند پیشنهاد یک استاد دانشگاه درباره حواشی ماجرای صدیقی و پسران: فهرست اموال 100 روحانی مشهور و آقازاده ها منتشر شود روسیه : تروریست‌ های کروکوس با اتباع اوکراینی در ارتباط بودند عکسی از چند جاعل امضا که درفضای مجازی مورد توجه قرار گرفته است روزانه یک میلیارد وعده غذایی در جهان دور ریخته می‌شود بازداشت ۲ پیمانکار و تعدادی از کارمندان شهرداری بندر امام (ره) انتقاد صریح رهبر معظم انقلاب از تخریب پوشش گیاهی به بهانه درست کردن هتل و حوزه علمیه: زمین خوارها در مناطق خوب شهر با شیوه های مشخص، ثروت عمومی را تبدیل می کنند به ثروت شخصی/ مسؤولین باید "عُرضه" به خرج دهند و برخورد قاطع کنند تردد از کرج و آزادراه تهران -شمال به سمت مازندران ممنوع شد یونیسف : خوابیدن در نوار غزه، مانند دراز کشیدن در تابوت است توقف مهمترین پروژه برق آبی در حال توسعه پاکستان پس از ترور مهندسان چینی روسیه قطعنامه پیشنهادی آمریکا علیه کره شمالی را وتو کرد «صبح تبریز»؛ با یاد شهریار عدل محققان : تنها دو شب کم‌ خوابی می‌تواند باعث احساس پیری در شما شود بیتا فرّهی؛ مهشید به هامون پیوست... آنچه امروز در غزه در جریان است، درواقع تکرار حادثه کربلا است
وبگردی