۲۹ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۵۱
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۴۵۳۶۶
تاریخ انتشار: ۰۶:۱۱ - ۲۲-۰۴-۱۳۹۳
کد ۳۴۵۳۶۶
انتشار: ۰۶:۱۱ - ۲۲-۰۴-۱۳۹۳

درویش یکدست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

 قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.

از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.


اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

منبع: جام نیوز
برچسب ها: داستان کوتاه
ارسال به دوستان
تمرین‌های ۲ دقیقه‌ ای ذهنی که حافظه‌ تان را ظرف ۳۰ روز تقویت می‌ کند علل اختلافات نوجوانان و والدین با یکدیگر/ راهکارهای موثر در کاهش تفاوتهای بین نسلی کشف الواح باستانی با خط میخی در «کُرد قبرستان» (+عکس) تاریخچه‌ ای جذاب از عینک آفتابی : از روم باستان تا هالیوود زیباترین خانه‌های جهان که از «فولاد زنگ‌زده» ساخته شده‌اند(+عکس) ۱۰ عادت ژاپنی ها برای دکوراسیون اتاق نشیمن به سبک جپندی (+عکس) چگونه کوفته سماق کُردی تهیه کنیم شهری با «نقاشی‌های ایرانی» که بعد از 1200 سال از زیر شن‌های بیابان بیرون آمد(+عکس) راهکارهایی برای رسیدن به آرامش پس از طوفان ۹ تکنیک ژاپنی برای کاهش «نشخوار فکری» و «چرخه باطل افکار منفی» معماری استثنایی یک «کافه-رستوران» در شهرستان «آباده»(+عکس) 15 سالگی؛ اوج شروع بیماری‌های روانی/ بیماری روانی عامل اصلی مرگ زودرس شاهکار معماری ژاپنی که بهترین خانۀ جهان در سال 2005 شد(+عکس) ممنوعیت استفاده از موبایل توسط کودکان در کشورهای مختلف ماجرای مشکل زنگ هشدار آیفون چیست؟