۲۰ آذر ۱۴۰۴
به روز شده در: ۲۰ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۵۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۶۹۱۹۲
تاریخ انتشار: ۰۸:۰۶ - ۱۵-۰۹-۱۳۹۳
کد ۳۶۹۱۹۲
انتشار: ۰۸:۰۶ - ۱۵-۰۹-۱۳۹۳

نصیحت مادر

دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیند سالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش رسید.

پسر کم کم نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد. هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند. روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمین های پدرش را می فروخت.

مادرش که شاهد کارهای او بود،  سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد  که دوستانش را آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان خوبی دارد.

فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و  امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است.

آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است.

پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من  احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند .” مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه آنکه دروغ تو را راست پندارد.” ولی پسر نپذیرفت.

مادر مرد و پسر به کارهای خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .

روزی خیلی گرسنه بود، به دوستانش رسید که در کنار سفره ای مشغول غذا خوردن بودند در کنار آنها نشست به امید آنکه تعارفی بکنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه ای بردارد ، ولیکن آنها به روی خود نیاوردند . پسرک شروع به تعریف کرد که :” قرص نانی و تکه ای پنیر دیشب کنار گذاشته بودم ولیکن موشی تمام آنرا خورد.

” دوستانش او را مسخره کردند و گفتند :” چطور ممکنست موشی یک نان درسته را بخورد .” پسر به آنها گفت : ” چطور موش می تواند دسته هاون را بخورد ولی نمی تواند یک نان درسته را بخورد . ”

به یاد پندهای مادرش افتاد و فهمید چقدر اشتباه کرده است ولیکن افسوس که دیگر دیر شده بود و راهی نداشت.
برچسب ها: داستان کوتاه
ارسال به دوستان
۷۰ سال پیش؛ همه ایران نگران: آذربایجان اعلام خودمختاری کرد، قزاق‌ها در زنجان سنگر گرفتند! این سلبریتی‌ها در لیست سیاه فراری قرار دارند و هرگز نمی‌توانند از این شرکت ماشین بخرند! خاطرات ناصرالدین‌شاه: شمشیر جهان‌گشا را هم گفتم در ضریح حضرت علی(ع) بگذارند ۶ عادتی که بیش‌فکری را به حداقل می‌رسانند و به شما اعتمادبه‌نفس می‌دهند ۷ تمدن که اهرام باستانی را ساختند؛ چرا سازه‌های سنگی غول‌پیکر با ستارگان همسو بودند؟ لقمه کردن موش در محضر شاه! / نام آشپز شاه روی یک بازارچه راهنمای کامل حذف اکانت تلگرام طرز تهیه سوپ گوجه با پنیر ۵ جایگزین سالم برای کره نقش قند در ایجاد تیرگی و لک صورت کشتی تفریحی ، مربوط به مصر باستان در عمق 7 متری دریا کشف شد گودال جمجمه‌ ها ؛ جایی که 4 هزار سال قبل سرهای مردان قربانی دفن شد این حلقه هوشمند ارزان با یک دکمه، یادداشت صوتی ضبط می‌کند ورود به تلگرام بدون کد SMS امکان‌پذیر شد بهترین روش آبپز کردن سیب‌ زمینی