۳۱ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۴:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۸۴۳۱۳
تاریخ انتشار: ۱۵:۱۳ - ۰۶-۱۲-۱۳۹۳
کد ۳۸۴۳۱۳
انتشار: ۱۵:۱۳ - ۰۶-۱۲-۱۳۹۳

شبی با بی خانمان ها در گرمخانه

«از بس رو کارتن خوابیده از تخت می ترسه/ از عابرای ظاهراً خوشبخت می ترسه/ از کوچه، از تنهایی، از هر چی تو دنیاشه/ از گربه های گشنه حتی، سخت می ترسه» صحبت از آدم هایی است که همین دور و بر خودمان خیلی نزدیک به ما روی نیمکت پارک یا کنج دیوار قائمه کوچه بن بست یا روی پل عابر پیاده شبشان را به روز می رسانند. سقفشان آسمان است و بسترشان زمین خدا. روزی روزگاری برای خودشان کسی بوده اند اما حالا روزگارشان گاهی از شب تیره تر است. کارتن خواب ها را می گوییم. آنان این روزها سرپناه پیدا کرده اند. مددسرای «رازی»، غرب میدان رازی، جایی میان دوچرخه فروشی ها حالا یکی از 18 مددسرای شهرمان است. این مرکز از 20:30 تا 7 صبح روز بعد پذیرای بی خانمان هایی می شود که به دنبال یک جای خواب و یک وعده شام گرم هستند. جایی که وقتی از خواب بیدار می شوند هنوز حس زندگی در سلول ها و رگ هایشان جاری باشد نه اینکه از سرما، کرخت شده باشند. یک شب زمستانی را با مددجویان مرکز رازی به صبح رساندیم.

ساعت 20- نمای خارجی- میدان گمرگ

با اینکه خورشید غروب کرده ولی تکاپو در میدان گمرگ(رازی) هنوز ادامه دارد. در حالی که کسبه اطراف مددسرا مشغول کار هستند، شهروندان می خواهند هر طور شده بعد از یک روز کاری خودشان را به خانه هایشان برسانند، به همین دلیل داخل اتوبوس های خط تندرو، فشرده سوار شده اند.

در بین این همه هیاهو باید حواسم را به آن طرف خیابان جمع کنم تا درب مددسرا را باز کنند. لباسم مندرس و صورتم ژولیده است. اندکی حالت خمیده به خود گرفته ام؛ برای اینکه واقعاً احساس سرما داشته باشم مدتی بیرون مددسرا روی زمین سرد می نشینم. تصمیم می گیرم تودماغی حرف بزنم. بالاخره مددسرا باز می شود. آنقدر سردم شده است که تاحدودی به خودم می لرزم. در شیشه ای را باز می کنم و داخل می شوم. مسئول پذیرش مددسرا بدون اینکه اجازه حرف زدن به من بدهد یک کلید به دستم می دهد و به بیرون اشاره می کند و می گوید: «برو حمام بگیر؛ ریشت را بزن و لباست را عوض کن.» به کلید نگاه می کنم؛ روی کلید نوشته شده است: «17»

ساعت 20:45- نمای داخلی- زیرزمین مددسرای رازی

در حمام را که باز می کنم بوی مواد شوینده و ضدعفونی کننده بدجور تو ذوق می زند. روبه رو، 45 کمد، چیده و روی هر کدام شماره ای نوشته شده است. به سمت یکی از کمدها می روم. داخل کمد یک دست پیراهن و شلوار، دمپایی و تیغ اصلاح است. تیغ را برمی دارم و به حمام می روم و صورتم را می زنم. در حال شستن صورت هستم که از بیرون سر و صدایی بلند می شود. انگار یکی از معتادان دستش را با تیغ بریده است. لباسی را که داخل کمد است برمی دارم و می پوشم. مسئولان می آیند و مرد را می برند که به او رسیدگی کنند. من هم از فرصت استفاده می کنم و داخل می روم و یکی از تخت ها را انتخاب می کنم.

کلاه سیاهم را بر سر می گذارم و تا روی چشم هایم پایین می کشم. می دانم که با همه تلاشم برای تلوتلو خوردن و خمیده راه رفتن، اصطلاحا تابلو است که معتاد نیستم. صحبت های کارشناسان و روانشناسانی که قبل از آمدن به مددسرا با آنان مشورت کرده ام در ذهن مرور می شود: «کسی که کوک مصرف می کند عقل خود را از دست می دهد و کردارهای دور از ذهن و خارج از چارچوب انجام می دهد؛ این مواد از طریق تنفس مصرف می شود.» یا «کراک با یک وسیله مخصوص، مصرف و باعث احساس توهم می شود. این ماده سلول های بدن را اندک اندک از بین می برد. بنابراین بدن این افراد زخم های متعدد دارد.» یا «مصرف تریاک به مصرف کننده حالت سرخوشی و انرژی مضاعف می دهد.»

ساعت 21 - نمای داخلی- طبقه اول مددسرای رازی

از حمام به سمت سالن برمی گردم. 2مرد جوان کنار در ورودی ساختمان ایستاده اند. خودم را به منگی زده ام. صدایشان را می شنوم که با هم پچ پچ می کنند: «بنده خدا آنقدر زده قاطی کرده،؛ فکر کنم از اون مایه داراست که اولش با کوک صفا می کرده. احتمالاً حالا کراک مصرف می کنه. توی دست اندازه هنوز تو سرازیری نیفتاده.» خیالم راحت می شود؛ انگار در ایفای نقشم موفق بوده ام، چون نقشم را خوب بازی کرده ام. در شیشه ای را باز می کنم و به سمت تخت های روبه رو می روم. این تخت ها برای معتادانی است که ترک کرده اند. سمت دیگر سالن هم متعلق به کارتن خواب هایی است که هنوز مواد مصرف می کنند. روی یکی از تخت های طبقه پایین دراز می کشم.

ساعت 21:20- نمای داخلی- سالن مددسرا

دلهره دارم. احساس می کنم غریبه ام. سکوت سالن دلهره ام را بیشتر می کند. اینجا انگار نبض زندگی کُند می زند. خودم را مشغول می کنم. سرتاسر دیوارها از سنگ مرمر کِرِم رنگ است. تخت خواب ها منظم و مرتب شده و بوی پودر رختشویی می دهد. لامپ های مهتابی سفید باعث ایجاد احساس آرامش می شود. برعکس فضای بیرون، هوای اینجا گرم و دلنشین است.

یکی از مددجویان که پاکت سیگاری در دست دارد کنارم می نشیند: «داداش اسمت چیه؟تا حالا اینجا ندیدمت» می گویم: «علی» اسمش را نمی پرسم ولی او می گوید: «منم غلامم» با بی حوصلگی جوابش را می دهم: «باشه. خوش بگذره.» می گوید: «خیلی باحالی پسر!» و می زند زیر خنده. دلیل خنده اش را نمی فهمم، می گویم: «خیلی بامرامی» می گوید: «چی می کشی؟» می گویم: «رنج روزگار» می گوید: «ایول بابا. مثل مایی که.» سرش را می اندازد پایین. انگار به حالم تأسف می خورد: «تو خیلی جوونی، معلومه که تازه هم کارتن خواب شدی.» زیر لب جواب می دهم: «یه چیز تو همین مایه ها.» می گوید: «27 ساله که بچه هامو ندیدم.» می پرسد: «تو زن داری.» نگاهی به صورتش می اندازم. به نظرم می رسد چروک های صورتش بیشتر از سنش است. می گویم: «داشتم. ولمون کن دیگه!» اما انگار می خواهد به تنهایی رهنمودم کند. انگار از گذشته پیشمان است. می خواهد به من بفهماند اگر ادامه دهم حال او آینده من است. می گوید: «داری اشتباه می کنی. تا دیر نشده برگرد از اونایی که دوستت دارند بخواه کمکت کنند.» با صدای بلند می گویم: «ول می کنی یا نه؟ حوصله ندارما.» پک عمیقی به سیگارش می زند و می رود.

ساعت 21:35- نمای داخلی- سالن مددسرا- زمان شام

صدای بستن در به گوش می رسد. صدایمان می کنند برای شام. فضا پر می شود از عطر قیمه. در مؤسسه «به سوی امید» پخته شده است. این را از روی نوشته روی ظرف غذا متوجه می شوم. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم نماینده مؤسسه برایمان صحبت می کند. می گوید: «هیچ وقت دیر نیست. ما می توانیم با اندکی فکر به جاهایی برسیم که دنیا را متوجه خودمان کنیم و...»
زمین موکت است. گوشه سفره می نشینم؛ شاممان را می خوریم. برای خوردن شام عجله ای در کار نیست. هر کدام که شامشان را می خورند به گوشه ای می خزند. یکی با دوستش صحبت می کند. دیگری می خوابد. سومی دستش را روی زیر چانه اش گذاشته و در عالم خود فرو رفته است؛ دیگری از خستگی یا درد ناله می کند.

ساعت 23- نمای داخلی- سالن مددسرا- زمان خواب

چراغ ها خاموش می شود. تقریباً همگی روی تختشان دراز کشیده اند. بیشترشان خروپف می کنند. از کمی آنسوتر صدایی می شنوم. به طرف صدا می غلتم. صورتش را نمی بینم. مرد سعی می کند بدون سر و صدا تزریق کند. در کورسوی چراغ می بینم که چند لحظه بعد آرام می شود و انگار به خواب می رود یا شاید هم خلسه. صدای باز شدن در ورودی را می شنوم. گوش هایم را تیز می کنم که ببینم چه خبر است. مأموران گشت شهرداری با «امیر خان»، مسئول پذیرش مددسرا صحبت می کنند. صدایشان زیاد واضح نیست. مأموران که می روند امیر خان با چند نفر کارتن خوابی که وارد سالن شده اند به سمت زیرزمین می روند. چند دقیقه بعد برمی گردند. معلوم است که به حمام رفته اند. شامشان را هم که می خورند به سمت تخت ها هدایت می شوند و دراز می کشند.

یکی از مددجویان از روی تختش بلند شده است و در میان فاصله طولی تخت ها قدم زدن می زند. انگار بی تاب شده است. می رود و برمی گردد. نزدیک تختم که می رسد سرم را بلند می کنم و آهسته به او می گویم: «سیگار می کشی.» می گوید: «داری؟ بِده بهم.» سیگاری به او می دهم. بدون معطلی روشنش می کند و کنارم می نشیند. می گویم: «چی مصرف می کنی؟» می گوید: «هروئین» اسمش را می پرسم. می گوید: «داریوش» می گویم: «داداش! تو کجا اینجا کجا؟» می گوید: «مهم نیست از کجا اومدم. درس خونده کف خیابونم. تو به ظاهرت نمی خوره اینکاره باشی ولی مهم نیست. مهم اینکه مرام داری.» 37 ساله است اما به قول خودش دو برابر سنش تجربه دارد. سیگارش تمام می شود. می گوید: «ولی باز می گم. تو به ما نمی خوری داداش. برشکست شدی؟» منظورش «ورشکست» است. می گویم: «آره» جوابم را نمی شنود. بلند می شود و می رود.

ساعت 24- نمای داخلی- سالن مددسرا- نیمه شب

شب از نیمه می گذرد. ساعت پذیرش تا ساعت 22 است. چند نفر محکم به در می کوبند: «اینجا کسی نیست؟» یکی می گوید: «فقط نیم ساعت دیر کردیما درو بستند.» امیرخان به طرف در می رود: «چه خبره بابا؟» می گوید: «می دونم هوا خیلی سرده ولی جا نداریم.» راست می گوید. همه 45تخت پر است. بالاخره آنان را متقاعد می کند که به گرمخانه خاوران بروند.

ساعت 5:30- نمای داخلی- سالن مددسرا- بامداد

صدای اذان می آید. از شب تا حالا چشم بر هم نگذاشته ام. چند نفر از خواب بیدار شده اند. بیرون از ساختمان، صداها در حال افزایش است. سماور بزرگ گوشه سالن قلقل می کند. چند نفر در حال خوردن چای هستند.

هوا اندک اندک روشن می شود. همه بیدار شده اند. ساعت به 7 نزدیک می شود. یک روز دیگر آغاز شده. زمان خارج شدن مددجویان است. در چهره بیشترشان که آماده خروج از گرمخانه هستند شادی دیده نمی شود. از ذهنم می گذرد: «دنیا براش جای قشنگی نیست/ دنیا براش تلخ و نفسگیره/ چند ساله که از تنهایی خستس/ چند ساله که از گشنگی سیره...»

ساعت 7- نمای خارجی- میدان گمرگ

تختم را جمع و جور می کنم. لباس ها را تحویل می دهم و در شیشه ای را باز می کنم و خارج می شوم و مثل همه آنهایی که دیشب هم اتاقی شان بودم در هیاهوی این شهر گم می شوم. به خودم نهیب می زنم: «واقعاً در اطرافمان چه می گذرد؟ دیگران چه مشکلاتی دارند که ما از آنها بی خبریم؟ نقش من به عنوان یک شهروند در این کلانشهر در قبال این افراد چیست؟...» ذهنم پر از سؤال شده است. در عمق وجودم افراد و مسئولانی را که به فکر راه اندازی این مراکز افتاده اند تحسین می کنم. شاید آرزوی مددجویان این مرکز باشد: «می ترسم وقتی برگردی که دیگه/ به کارتن خوابی عادت کرده باشم» کاش هر یک از ما به اندازه سهممان از این شهر، این افراد را دریابیم.

منبع: همشهری محله
ارسال به دوستان
وبگردی