در ايستگاه شهريور پياده شدم. شهريور سال هاي ساكت ، سال هاي مصدقي ، سال هاي شاهي . پدرم ايراني سرگرداني در نُعمانيه و بايراي و بعقوبه و مهران . دومين فرزند چشم گشوده از نسل سلامه ي حبشي مجاور اريكه حسن خان والي با پوستي تيره و رگ هايي برجسته و قدي كوتاه ، آفتاب خورده و سخت .
صبح پانزدهم شهريور اسم مرا پشت قرآن صحافي شده ي مطبعه بمبئي نوشت با رسم الخطي عربي و انشايي فارسي زير اسم برادرانم ذوالفقار و مظفر و مظفر پر كشيد از دو سالگي و تكه خاكي شد در حاشيه قبرستان مسجد بُراثا ي كاظمين و تكه يادي شد در حاشيه خاطرات ما .
تصاوير برفكي و گيج و گنگي به ياد دارم از چهار سالگي ام در نيمه شهري به نام ايلام با بافتي سبز و باغاتي فراوان و گردو بُناني بلند و درختان ِسيب ِكال . خيابان هايي سنگ فرش گرمابه اي سنتي و نمايش چوگان و عمارت سنگي و تاريخي ... همين.
ديواره ي بلوط پوشِ كوهستاني در سمت راستم . سه تپه ماهور پيش رويم و گردباد كوهي بر آمده از دل دشتي طوسي رنگ و به سنگ پيچيده در سمت چپم با خانه هايي خشتي و كهنه و زناني روشن با معجر و آويزهايي بازيگوش بر گرد سر ، ادامه ياد هاي تاريك من است از چهار سالگي.
كم كم به دبستان رسيدم با هيبت سنگي و سيماني ، روي صفحه فلزي تابلوي آن نوشته بود : حكيم نظامي . از خانه تا دبستان يك « زو» كشيدن راه بود در حاشيه ديوار عمارت ِدارايي عهد پهلوي جوان .
تركه هاي سبز رنگ و نازك انار كمك آموزش سال هاي دبستان . آموزش الفبا و همهمه و هياهو و اولين بيست من شادي شگفت رهايي از بي دست و پايي .