۳۱ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۵۲۴۱۳۹
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۵ - ۲۸-۱۱-۱۳۹۵
کد ۵۲۴۱۳۹
انتشار: ۱۰:۲۵ - ۲۸-۱۱-۱۳۹۵

ترامپ، شوک سیاسی یا حلقه ای از راهبردی مشخص

مراقب باشیم مدل تصمیم گیری سیاست خارجی خود را طوری بنا نهیم که تاکتیک جمهوریخواهان را به اشتباه و بد ترجمه نکنیم و به اصطلاح در مدیریت استراتژیک فرصت را به تهدید تبدیل نکنیم.
عصر ایران ؛ دکتر احمد جزایری - سیاست خارجه در یک واحد سیاسی بعنوان یک کشور ، برگرفته از اهدافی است که در راستای حفظ و ارتقاء منافع ملی قرار می گیرند. درک تصمیم گیری ها در سیاست خارجی به واقع توضیح فرآیندهایی است که منجر به تصمیمات و دینامیک تصمیم گیری می شود. در این فرآیند عوامل و متغیرهای بسیاری تاثیر گذار بوده که در نهایت منتج به مدلی خاص درتصمیم گیری و روش اجرای آن می شود.

مدلهایی که، محیط تصمیم گیری، انواع تصمیم گیریها، سطوح آنالیز و محدودیتهای زمانی و اطلاعاتی پایه گذار اصلی آن بوده و به نوعی پارامترهای یاد شده یک واحد سیاسی را در فضای بین المللی بدان سوی ، سوق میدهند.

بدیهی است که انتخاب مدلهای تصمیم گیری است که رهبران یک کشور را برای شروع یک جنگ ، ایجاد تعامل و پیوستگی با سایر واحدهای سیاسی ، تاسیس و برقراری روابط دیپلماتیک ، اجرای موضع گیری ، تحمیل مجازاتهای اقتصادی یا تصویب لوایح مختلف بین المللی ، تشویق کرده و به نوعی آینده فضای بین المللی را تحت تاثیر خود قرار میدهد.

در این بین نوع تصمیمات اتخاذ شده (تعاملی ، تقابلی ، گروهی) ، سطح تحلیل در تصمیم گیریها (فردی ، گروهی، ائتلافی) ، فرآیندها و دینامیکی که منجر به تصمیم گیری می شود ، اختلاف معیار و خطاها و البته مدلهای تصمیم گیری (بازیگر منطقی ، دیوان سالارانه ، سیاست سازمانی ، تئوری چند مکاشفه ای و یا تئوری آینده نگری) می تواند به طور جد در سیاست خارجی یک کشور دخیل بوده و از این رهیافت ، رفتار بین المللی یک واحد سیاسی مورد ارزیابی قرار گیرد.

در فضای بین الملل آنچه که مورد اهمیت است ارزیابی رفتار کشورهایی است که چه از بعد  اقتصادی و چه میزان تاثیر گذاری در ایجاد روابط بین سایر کشورها ، در فضای جهانی تعیین کننده هستند.

ایالات متحده آمریکا ، اتحادیه اروپا با 27 عضو و کشورهای BRIcs (برزیل ، روسیه ، هند ، چین و آفریقای جنوبی) به واقع از مهمترین و تاثیرگذارترین واحدهای سیاسی در طراحی روابط بین الملل هستند. از این روست که رفتارشناسی  هرکدام از این بلوکها یا کشورها در پیش بینی آتی فضای جهانی و در نهایت تعیین و طراحی مدلهای تصمیم گیری در سیاست خارجی بسیار حائز اهمیت می باشد.

از این دو در طراحی و تعیین مدل تصمیم گیری در سیاست خارجی ، رهیافت یا همان شناخت واقعی از عوامل درونی و موقعیتهای بیرونی هر کشور بسیار حائز اهمیت است اینکه کجا هستیم و یا کجا قصد داریم باشیم؟ ارزیابی فضای سیاسی – اقتصادی جهانی از الویتهای انتخاب مدل تصمیم گیری است.

تولید ناخالص جهان در سال 2016 بالغ بر 75.21تریلیون دلار می باشد که از این میان ایالات متحده با24.7 درصد از این میزان بعنوان بزرگترین اقتصاد جهان شناخته می شود. پس از آن چین با 11.3 تریلیون دلار و ژاپن با 4.7 تریلیون دلار رتبه های دوم و سوم را به خود اختصاص داده اند.

 با نگاهی گذرا به ارقام یاد شده و مقایسه آن با موارد مشابه طی سالیان و دهه های گذشته به راحتی می توان دریافت که هرکدام از کشورها براساس چه طرح، برنامه و مدل تصمیم گیری در سیاست خارجی توانسته اند به چنین ارقامی دست یابند. کشور منزوی چین در دهه هفتاد با استراتژی تعامل با دنیا، دیوارها را فرو ریخت و با برنامه ای دقیق از سوی"دنگ شیائوپینگ "اکنون تولید ناخالص ملی 11.3 تریلیون دلاری را تجربه می کند. یا ایالات متحده که در طول 4 دهه پیشین علیرغم فراز و فرودهای بسیار ( آخرین بحران در سال 2008 میلادی و با روی کار آمدن باراک اوباما تجربه شد) اکنون باز هم به عنوان قدرت برتر اقتصادی توانسته یک چهارم کل تولید ناخالص را در جهان از آن خود کند.

از این رو درک تصمیم گیری و مدلهای سیاست خارجی یک کشور قرابت بسیار زیاد با درک روابط خارجی و اهدافی است که در طول دهه ها و یا چندین قرن ، تبیین و طراحی شده است. درک و تحلیل چنین روندی می تواند علاوه بر آگاهی بر شرایط فعلی ، پیش بینی آینده را نیز امکانپذیر سازد.

در سایه چنین سطحی از آگاهی است که هیجان به طور نسبتاً موثری جای خود را به منطق میدهد و دست آوردهای یک کشور و واحد سیاسی در طول یک بازه زمانی مشخص و نه تحت شرایط خاصی مورد ارزیابی قرار می گیرد. اینجاست که نقطه اختراق موافقان ومخالفان مدلی خاص در سایت خارجه خود را نمایان می سازد. جایی که طرفداران راهبردی مشخص ، نیاز به زمان و از بین بردن هیجانات مقطعی را از الزامات موفقیت و به بار نشستن اهداف راهبردی می دانند، اما از سوی دیگر مخالفان ، با تاکید بر از دست دادن زمان و جلوگیری از خسران بیشتر ، عمل گرایی و نیاز به تصمیم گیری را راه حل موثر می دانند .بله ، اینجا زمانبندی و دادن فرصت کافی به یک راهبرد است که محل اختلاف گروههای سیاسی داخلی و بعضاً خارجی قرار می گیرد مورگنتا از شارحان روابط بین الملل قدرت هر واحد سیاسی را در "حداکثر ساختن مقدورات داخلی و به حداقل رساندن محذورات خارجی" می داند. عاملی که به جد با شناخت دقیق از منافع ملی و جاری و ساری ساختن آن در مدلهای  تصمیم گیری سیاست خارجی خود را به منصه ظهور می گذارد.

چرخش سیاست خارجی با دگرگونی نظام اقتصادی

آدام اسمیت اقتصاددان برجسته اسکاتلندی با ارائه کتاب "ثروت ملل" به نوعی اقتصاد سیاسی و درنهایت بازار آزاد را ارائه کرد و پایه ای شد برای اقتصاد لیبرال و تبیین قانون "Laissez-Faire” ، که خود زمینه ساز انقلابی در اصول مالکیت و نگاه جدید به نظام اقتصادی شد. قطعاً چنین دست آوردی توانست به یکباره تعاملات جهانی را دگرگون کرده و کشورهای غربی با نگاهی جدیدی "مرکانتالیزم" قرن شانزده و هفده را در سایه روشهای دیپلماتیک ادامه دهند.

توسعه اقتصاد غرب به ویژه ایالات متحده در قرن نوزدهم و همگام با انقلاب صنعتی از رهیافت چینن تفکر اقتصادی گرفت و به فعالیت و رشد خود ادامه داد. مطابق با موج دوم "الوین تافلر" ، ماشین بخار که اینک محرک اقتصاد و تاسیس کارخانه های کوچک و بزرگ شده بود ، استانداردی را به جامعه تحمیل کرد واساس وبنیان سرمایه داری را شکل داد.

طبقه کارگر باتمامی جنبه های اقتصادی – سیاسی واجتماعی خود متولد شد  و اساساً درتکامل انقلابی عظیم ، ارکان و شکل جامعه را به یکباره دگرگون ساخت. طبقه های مختلف اجتماعی براساس در آمد و میزان تاثیر گذاری در اجتماع بوجود آمد و عامه مردم مطابق با استانداردی که قرن نوزدهم و اقتصاد سرمایه داری به جامعه تحمیل کرده بود حرکت می کردند .

"مارکس "در نیمه دوم قرن نوزدهم پیامدهای چنین رشد نابخردانه را بسیارتاسف بار و فاجعه آمیز خواند و براساس حرکت "ماتریالیسم تاریخی "این روند رامحکوم به فنا و در نهایت برتری پرولتاریا بر سرمایه داری را نوید داده و جامعه بی طبقه را پیش بینی کرد.
این روند تا سال 1929 ادامه یافت و غرب و  در راس آن ایالات متحده به تاخت حرکت می کرد. آمریکایی که پس از جنگ جهانی اول و سرمست از ویرانی اروپا حال به یکه تاز جهان تبدیل شده بود و نیم نگاهی به انتقال مرکز مالی جهان از "سیتی در لندن" به وال استریت می کرد و به تبع آن دلار را جایگزین پوند جهانی می دید به یکباره دچار شوکی بزرگ و غیر قابل تصور شد.در این سال واکتبر سیاه در چشم به هم زدن اقتصادی لیبرال از هم فروپاشید و جهانیان در بهت و حیرت ماندند که حال چه خواهد شد؟؟ دقیقاً مشابه اتفاقی که در یازدهم سپتامبر 2001 با فروپاشی برجهای دوقلو رخ داد اما به لحاظ ماهیت دقیقاً برابر هم ولی به لحاظ شکل کاملاً متفاوت.

در این سال غرب با لیبرالیسم اقتصادی خداحافظی کرد و جان میناردکینز بعنوان شارح اقتصادی چندین دهه بعد و ناجی اقتصاد فروپاشیده خود را معرفی کرد . حال نوعی سوسیالیزم دولتی اما با نام دولت رفاهی ( Welfare State ) جای اقتصاد لیبرال را گرفت و روابط داخلی و خارجی کشورهای غربی و به ویژه ایالات متحده کاملاً تغییر کرد.

در این بازه دولت حق دخالت خود را در اقتصاد بیش از پیش دانست و برای کمک به بخش خصوصی ونهادهای مدنی اقتصادی وارد عرصه شد درست مانند رفتاری که بعد از بحران اقتصادی 2008 موسوم به Credit default swap ( وبا شروع ازبخش مسکن) دولت ایالات متحده از خود نشان داد و باراک اوباما بعنوان سوسیالیست ترین رئیس جمهور ایالات متحده خود رامعرفی کرد.به عبارت دقیق تر از این سال هژمونی ایالات متحده فرو پاشید و در اولین اجلاس کشورهای G2o در صد روز اول ریاست جمهوری، اوباما خود را در ردیف سایر کشورها و نه به عنوان تصمیم گیر و رهبر جهان معرفی کرد، راهبردی که کاملاً با آنچه بوش پسر در 8 ساله ریاست جمهوری خود اتخاذ کرده بود و دو جنگ خانمانسوز عراق و افغانستان را به بهانه تروریسم و مبارزه با القاعده به راه انداخته بود. به راستی چنین چرخشی آنهم در کمتر از یک دهه در سیاست خارجی ایالات متحده بطور اتفاقی و از روی سلیقه امکانپذیر است؟؟

"کینز" بعنوان نظریه پرداز اصلی اقتصاد جهانی تا اواسط دهه هفتاد یکه تاز بود تا اینکه "فریدریک هایک" از اقتصاد دانان مطرحو برنده جایزه نوبل 1974 و مدافع لیبرالیسم کلاسیک مکتب اتریش  با کتاب  به سوی "جامعه برده داری" به وی حمله برد و پایه های اقتصادی کینزی را که لرزان شده بود فرو ریخت. اروپا در این سالها به شدت دچار بحران سوخت شده بود و پس از تحریم نفتی کشورهای عرب در سال 1973 به حمایت از مصر، وضعیت اقتصادی کشورهای غربی و به ویژه اروپا به شدت رو به بحران می رفت. کمبود سوخت علاوه بر ایجاد بحران اقتصادی در اروپا به شدت قاره سبز را در پی راهبردی جایگزین برای طلای سیاه به فکر فرو برد. گرچه این بحران با نخست وزیری "مارگارت تاچر" در انگلستان و به نوعی رهبری این قاره تلطیف شد اما دست آورد مهم دهه هفتاد و بحران اقتصادی تغییر راهبرد امنیت انرژی از "نفت" به سوخت جدید یعنی "گاز طبیعی" بود.

چنین تغییر راهبردی در امنیت انرژی به نوعی واگرایی اروپا و آمریکا را رقم زد.فرانسه به سوی تامین انرژی موردنیاز از انرژی هسته ای روی آورد و اروپا به منابع گازی و در راس ان اتحاد جماهیر شوروی.

تغییر مدل اقتصادی اروپا به یکباره مدل تصمیم گیری اهداف راهبردی این قاره را در سیاست خارجی رقم زد .اکنون مشترکات اروپا با ایالات متحده کم رنگ تر می شد و پس از فروپاشی اتحادجماهیر شوروی وشکل گیری کشور روسیه ، تمایل اروپا به همسایه صاحب منابع غنی گاز بیش از پیش می شد. عاملی که باعث  نگرانی ایالات متحده واتخاذ تصمیم های کلان در سیاست خارجی این کشور شد اوج افتراق و واگرایی اروپا و آمریکا در جنگ خلیج فارس خود رانمایان ساخت. جایی که ایالات متحده بطور باورنکردنی مجبور به هزینه های گزاف برای همگام ساختن اروپا و ایجاد ائتلاف در این جنگ شد. چراکه پس از تغییر راهبردی امنیت انرژی در اروپا "گاز" بعنوان موتورمحرک اقتصاد قاره جای نفت راگرفته بود و خلیج فارس بعنوان منبع اصلی تامین نفت هیچ جذابیت راهبردی برای اروپا نداشت.
ازاینجا بود که بر خلاف دوره جنگ سرد ایالات متحده روی خوش به شرق اروپا نشان داد و روسیه با غرب اروپاودرراس آن آلمان متحد دوران گرم شدن روابط باتکیه بر گاز را آغاز کردند. روابطی که باعث شد حتی درمواردی اروپای غربی درمقابل خواسته های ایالات متحده قرار گرفته و صدر اعظم آلمان "آنجلا مرکل" رسماً با اعمال تحریمهای روسیه از سوی ایالات متحده مخالفت کند.

دهه هفتاد و به ویژه سالهای پایانی آن به لحاظ تاریخی بسیار حائز اهمیت است، اقتصاد دولت رفاهی جای خود را به نوعی نئولبرالیزیم داد که بازگشتی متفاوت به دوران پیش از 1929 بود. از سوی دیگر تولید انبوده(Mass Production) که با فوردیسم در ایالات متحده در اوایل قرن بیستم آغاز به کار کرد به تدریج جای خود را به اقتصاد مجازی که وال استریت نماینده آن بود می داد.

حال صنعت زدایی در صدرشعارها بودو پول بازی دربورس بعنوان روش جدید روشنفکران اقتصادی مورد مقبولیت جامعه قرار گرفته بود.

دموکراتها و نقش تاریخی در تثبیت اقتصاد

با نگاهی گذرا به مطالب پیشین در می یابیم که یکی از پارامترهای اساسی در سیاست خارجی و مدلهایی تصمیم گیری، اقتصاد است. اقتصاد سیاسی به نوعی جایگاه مشخص و قابل ملاحظه ای درتنظیم روابط بین کشورها و تعیین مدلهای تصمیم گیری در سیاست خارجی کشورها دارد. در طول چهار دهه گذشته درمی یابیم که چگونه دولتهای جمهوریخواه ودموکرات درایالات متحده مبتنی بر چنین روشی ، سیاست خارجی خود راتنظیم کرده اند.

" رونالد ریگان " که همزمان با "تاچر" بر صندلی ریاست جمهوری آمریکا تکیه زد علیرغم پیشینه نئو محافظه کارانه ، اقتصاد نئولیبرالی را که با کمک تاچر تبیین کرد چنین دست آوردی نیاز برهم زدن نظم جهانی در اوایل دهه هشتاد میلادی داشت تا نرخ بیکاری حدود  12 % را کاهش دهد. پروژه جنگ ستارگان که هزینه بسیاری در نوع خود به همراه داشت ، ادامه راهبرد "هنری کسنیجر" در دهه هفتاد میلادی در تعامل با شرق و در راس آن اتحاد جماهیر شوروی بود که جنگ سرد را درایستگاه آخر خود قرار داد، جایی که سرانجام منتج به نشستن گورباچف بر صندلی رهبری شوروی و درنهایت آغاز شمارش معکوس برای فروپاشی امپراطوری اتحاد جماهیر شوروی بود. اساساً ریگان با بر همزدن نظم جهانی و تلاش برای ایجاد نظمی جدید بر پایه میلتیاریسم پایه گذار جنگ خلیج فارس نیز بود که رهبری آن را معاون خود یعنی جورج بوش در زمان ریاست جمهوری پس از ریگان به عهده گرفت . سیاست خارجه آمریکا در طول 12 سال حکومت جمهوریخواهان تلاشی برای برهم زدن نوعی نظم و جایگزین کردن آن با تفکری مبتنی بر نظامی گری بود که قطعاً نفت و سلاح بعنوان دو بازوی مهم در تجارت این حزب سیاسی نقش تعیین کننده ای در مدلهای تصمیم گیری سیاست خارجی ایفاد کردند.

اما هشت سال "بیل کلینتون" بعنوان رئیس جمهوردموکرات ایالات متحده شکل متفاوتی داشت به دست آوردن رشد اقتصادی نزدیک به 7درصد با حضور آلن گرینسپن در راس فدرال رزرو ، نشان از آرام بودن سیاست خارجی و منطقه ای البته نسبت به سلف جمهوریخواه خود بود. اگر چه وی در دوران ریگان بر صندلی تکیه زد اما اوج شکوفایی اقتصادی در زمان کلینتون به ثمر نشست دوران کلینتون که به نوعی اوج اقتصاد نئولیبرالیزیم محسوب میشود ، دوران تثبیت بود. بازه زمانی که انگار ایالات متحده خود را آماده خیز عظیمی می کند که قطعاً ، آن خیز خالی از بحران نخواهد بود. کلینتون با رفتاری نیمه کاریزماتیک سعی داشت ، آرامش را به اقتصاد داخلی بازگرداند و در تعامل و تعیین مدلهای تصمیم گیری در سیاست خارجی همچون دموکراتهای پیشین از حد شعار فراتر نرفت و عملاً بازسازی اقتصادی بعنوان رکن اصلی دو دوره ریاست جمهوری کلینتون در دستور کار قرار گرفت.

جورج بوش پسر اما قصه ایی کاملاً متفاوت داشت. وی که به زعم بسیاری با کمک برادر خود بعنوان فرماندار فلوریدا رئیس جمهور شد ، در طول هشت سال ریاست جمهوری خود با طراحی راهبردی کاملاً متفاوت به یکباره تغییر نظم موجود را از طریق نظامی گری در دستورکار خود قرار داد و به بهانه حمله به برجهای دوقلو در 11 سپتامبر 2001 دو جنگ فاجعه آور و مفهومی جدید در تاریخ هزاره سوم یعنی" تروریسم " را شکل داد." دونالد رامسفلد " و " دیک چنی " بعنوان تئوریسینهای بوش پسر همچون دوران ریگان وبوش پدر سیاست جنگ طلبانه وبه اصطلاح تغییر اما با روشی کاملاً خصمانه و نظامی گری را در دستور کار خود قرار دادند. تغییری که در نهایت دامان خود ایالات متحده را فراگرفت و بزرگترین بحران چند دهه گذشته را در سال 2008 برای این کشور و تقریباً اکثر نقاط جهان به همراه داشت بحرانی که تقریباً پایانی بر ̎ نئولیبرالیزم̎̎ دهه هفتاد میلادی شد و باراک اوباما بعنوان اولین رئیس جمهور سیاهپوست ایالات متحده آمریکا آمد تا همبستگی ملی در ایالات متحده بوجود آورده و با طرح درمانی خود (Obama Care) پایه گذار نوعی سوسیالیزم لیبرال شود . شرایطی که هیچ آمریکایی در دهه 60 تا 70 میلادی حتی کمترین تصور را از آن نمی توانست داشته باشد .

این رئیس جمهور سیاهپوست ، با روش ̎ گفتار درمانی ̎ به دلجویی از ملت هایی که از طریق ایالات متحده آسیب دیده اقدام کرد و از مسجد ایاصوفیه استانبول تا سخنرانی در مصر و در مقابل مسلمان های جهان به نوعی بشارت نوعی تغییر رفتار در سیاست خارجی و نگاه از بالا به پایین این کشور را به تمامی کشورهای جهان داد .

هیجان اوباما رفته رفته با کمرنگ شدن بحران اقتصادی آمریکا نیز کمرنگ شد بطوریکه لحن این رئیس جمهور سیاهپوست در سال آخر ریاست جمهوری تقریباً متفاوت از آنچه بود که در شروع به کار از آن استفاده می کرد . قدرت اقناع وی به حدی بود که مخاطب فراموش می کرد که این شخص بعنوان نمادی از جامعه مظلوم سیاهپوست در چند دهه پیش ، حال خود نماینده نوعی از رفتار خصمانه اما در شکلی کاملا دمکراتیک است اما آنچه که اوباما را در سال آخر ریاست جمهوری کمی محبوب تر ساخت ظهور چهره ای پرخاشگر و عاری از منطق به نام دونالد ترامپ بود . تاجری که خود را به بی پروا ترین شکل ممکن بعنوان کاندیدای حزب جمهوریخواه و مقابل ̎ هیلاری کلینتون ̎ با تجربه قرارداد و به نوعی بازی بر هم زدن نظم کنونی نیز دوباره ، اما با شکل کاملا متفاوت خود را نمایان ساخت.

پوپولیسم یا راهبرد جمهوریخواهان؟؟

پدیده ̎ ترامپ ̎ که از 20 ژانویه 2017 بر صندلی ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا تکیه زد به زعم بسیاری پدیده ای است که در تاریخ سیاسی ایالات متحده بعنوان یک ̎ شوک ̎ از آن یاد می شود . در تمامی دورانی که از نظر گذراندیم ، اقتصاد نقش تعیین کننده ای در مناسبات بین المللی و مدل های تصمیم گیری سیاست خارجی ایفا کرده و می کند ، ̎ دونالد ترامپ ̎ بعنوان تاجری فعال و با ثروتی نزدیک به 4 میلیارد دلار از اقتصاد و تجارت پا به عرصه سیاست گذاشته و برخلاف سلف خود که تقریباً تماماً سیاست را بعنوان حرفه اصلی خود انتحاب کرده بودند با روشی متفاوت دولتمردان خود را انتخاب کرد .

̎ ترامپ ̎ مانند ریگان ، بوش پدر و بوش پسر به نوعی سعی بر هم زدن نظم فعلی و ایجاد نظمی مبتنی بر سهم خواهی دارد ، نظمی که اوباما در اوج بحران اقتصاد آن را ایجاد کرد از لحاظ منطقی توانی برای ادامه مسیر نخواهد داشت و تفکر ̎ هیلاری کلینتون ̎ نیز نمی توانست نظمی نوین را برای اقتصاد ایالات متحده به ارمغان آورد . از این رو ̎ شوکی ̎ غیر قابل تصور می تواند نظم فعلی را بر هم زند ، ̎ شوکی ̎ که از قضا جزیی از راهبرد کلان بوده و از پیش برنامه ریزی شده است . در غیر اینصورت قرار گرفتن مدیر دومین غول نفتی جهان در کسوت وزیر امور خارجه چه منطقی می تواند داشته باشد ؟
آیا به راستی شخصی که وعده کشیدن دیوار بین آمریکا و مکزیک را داده و یا از ورود شهروندان 7 کشور به آمریکا جلوگیری کرده و یا موارد درگیری دیگری که به زعم بسیاری از کارشناسان احمقانه جلوه می کند ، چگونه و از روی چه درایتی چنین انتخاب یا انتخاب هایی داشته است ؟

به نظر می رسد نوعی فرار رو به جلو و ایجاد "بازی کوچک" در منطقه ای و فعال نمودن "بازی بزرگ تر" در جایی فراتر از دیدگان بسیاری است که باعث شده تا دونالد ترامپ از این فرصت طلایی برای بهم زدن نظم فعلی و ایجاد نظم مبتنی بر نظرات خود و راهبرد اساسی ایالات متحده که از قضا بر پایه تجارت هم بنا شده می باشد. فرق وی با سلف جمهوری خواه خود پرهیز حتی الامکان از نظامی گری و برهم زدن بازی جهت امتیاز و سهم خواهی بیشتر است.

تاکتیک سیاه و سفید و حرفهای ضد و نقیض در طول یکسال گذشته باعث شده تا هر نتیجه ای از عملکرد وی برای همگان منطقی جلوه کند و در نهایت راهبرد اصلی و اساسی خود را در کمال آرامش به پیش برد. ترامپ مانند جمهوری خواهان دیگر دیدگاههای افراطی دارد که در کنار "سیاستمدارانی" چون "جال بولتون" و "پل ولفووتیس" به راستی دیدگاههای سیاست خارجی تلطیف شده ای دارد. اما تفکرات و نظرات به ظاهر پوپولیستی باعث شده تا چهره ای کاملاً متفاوت در افکار عمومی از وی رقم خورد.

او اتفاقاً بسیار همراه است چرا که برگزیدن رئیس حزب بعنوان رئیس کارکنان کاخ سفید خود مهر تائیدی بر همراهی و به اصلاح تیمی کارکردن اوست از این روست که جمهوری خواهان کنگره تمام قد از او حمایت کرده و راهبرد به ظاهر پوپولیستی این رئیس جمهور را تایید می کنند. "دیوانگی" ترامپ ظاهراً ساختگی و نوعی تاکتیک و راهبردی کاملاٌ مشخص تلقی می شود. او بازیگر میدانی است که می دانند می خواهند  به کجا روند، اما با دادن آدرس غلط سایر بازیگران را به اشتباه می کشانند. مراقب باشیم مدل تصمیم گیری سیاست خارجی خود را طوری بنا نهیم که تاکتیک فوق را به اشتباه و بد ترجمه نکنیم و به اصطلاح در مدیریت استراتژیک فرصت را به تهدید تبدیل نکنیم. مدل تصمیم گیری منطقی و عاری از هرگونه هیجان تنها راهی است که می تواند ترجمان "پوپولیسم" ظاهری این راهبرد را نقش بر آب کند.

برچسب ها: ترامپ ، احمد جزایری
ارسال به دوستان
وبگردی