رفتم ديدن آخرين اتوبوس دو طبقه شهر که داشت آخرين دورش را به افتخار خودش و مردمي که هميشه از ميله هايش آويزان بودند، مي زد...ديدم دارد مي رود موزه، اين دو روز آخر عمري را راحت سر کند.
خسته است.تودار است.يک عمر بوق شنيد و صدايش در نيامد.چند نسل با همين دوطبقه ها جنس کوپني شان را جابجا کردند.جيب شان را در همين اتوبوس هاي دو طبقه زدند.چقدر بليت دادند راننده پاره کرد.پاره نمي کرد آمارش را مي گرفتند.
چقدر ها همين بالا ،طبقه دوم عاشق شدند...
حالا اين ماشين هاي مدل بالا گرچه شهر را قرق کردند اما حريف لذت نشستن رديف جلو ،بالاي سر راننده نمي شوند.اين اتوبوس هاي دوطبقه اصلا تاريخ اين ملکند.يکي مي گفت يکبار که آژير قرمز زدند رفتم روي پله هاي يکي از اين ها نشستم که يعني خدايا اينجا ديگر امن است.
پيرمرد بليت فروشي که عمري با اين ها سر کرده مي گفت اين اتوبوس هاي جديد مثل هوو مي مانند براي ليلاند.{ليلاند اسم اين دوطبقه هاست که قديمي تر ها به اين نام صدايش مي کنند}.مي گفت ليلاند قربانش بروم هنوز از همه شان بلند قد تر است...راننده مي گفت اين اتوبوس را داريم مي بريم موزه حالم مثل وقتي که پيکانم را شوهر مي دادم گرفت.
من رفتم از آخرين اتوبوس دو طبقه شهر گزارش گرفتم.نماد مردمان هميشه پاي رکاب دهه هاي 40 تا 60.
يک مسافر جامانده مي گفت با رفتن اينها انگار روح از بدن شهر جدا شد.شهرخاکستري شد.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر