ویرجینیا وولف میگوید کتابخوان معمولی «با منتقد و پژوهشگر فرق دارد. او برای لذت خود میخواند، نه برای کسب معرفت یا تصحیح نظرات دیگران. فراتر از همهٔ اینها، با این غریزه پیش میرود که با خُردهپارههایی که سر راهش قرار میگیرند، کلیّتی خلق کند». آنه فدیمن، روزنامهنگار و نویسنده، در کتاب «اعترافات یک کتابخوان معمولی» همین مسیر را در پیش گرفته و یادداشتهایش دربارهٔ کتابها را با زندگیاش پیوند داده است. او با هزاران خُردهپارهٔ تلنبار در طبقات کتابخانهاش تصویری دوستداشتنی از زندگی با کتاب و آدمهای کتابباز ترسیم میکند.
به گزارش عصرایران به نقل از ترجمان علوم انسانی، آنه فدیمن نوشته است:
خواهران جان مکگارن، نویسندهٔ ایرلندی، وقتی خردسال بود، هنگامیکه کتاب میخواند، بند یکی از کفشهایش را باز کردند و آن را از پایش درآوردند؛ از جایش تکان نخورد. یک کلاه حصیری روی سرش گذاشتند؛ واکنشی نشان نداد. فقط وقتی صندلی چوبیای که رویش نشسته بود را از زیر پایش کشیدند، به تعبیر خودش، «از کتاب بیدار شد».
«بیدار شدن» درستترین فعل در اینجاست، چون بعضی بچهها از کتاب مثل یک خواب عمیق بیدار میشوند: شناکنان از چندین و چند لایهٔ آگاهی میگذرند تا به واقعیتی برسند که، در مقایسه با وضعیت رؤیاگونی که پشت سر گذاشتهاند، چندان هم واقعی به نظر نمیآید. من از این جنس بچهها بودم.
در دورهٔ نوجوانی، با الهام از هاردی، در هر نوبت عاشقیام، پسران را به دامون و کلیم۲ تقسیمبندی میکردم. بعد از آن هم، کنار همسرم (مردی از جنس کلیم) بر بستری لم میدهم که گوشهکنارش پُر از کتاب است؛ با این امید که به دنیا آمدن بچهٔ اولم شبیه به صحنهٔ تولد کیتی در آناکارنینا باشد، اما نگران از آنکه به وضع حمل خانم تینگامی در اولیورتویست شبیهتر شود.
زمانی متوجه ماجرایی عجیب شدم: اغلب وقتی دربارهٔ کتابها چیزی مینویسند، انگار آنها را شبیه دستگاه نانبرشتهکُن میبینند: این مدل دستگاه بهتر است یا آن مدل؟ آیا این دستگاه ۲۴.۹۵ دلار میارزد؟ دیگر دربارهٔ اینکه ده سال دیگر چه حسی نسبت به دستگاه جدیدم دارم، یا چه حس لطیفی ممکن است نسبت به دستگاه قدیمیام داشته باشم، نکتهٔ خاصی نمیشود گفت.
در این نگاه که خواننده را یکجور مصرفکننده میبیند (نگاهی که خودم نیز در چندین و چند مرور کتاب همدستش بودهام(، خیلی راحت چیزی را نادیده میگیرند که به نظرم بطن کتابخوانی است: نه میل به خرید یک کتاب جدید، بلکه نحوهٔ حفظ رابطههایمان با کتابهای قدیمیمان، که سالها با آنها زندگی کردهایم، که بافت و رنگ و بویشان مثل پوست بچههایمان برایمان آشنایند.
ویرجینیا وولف در رمان کتابخوان معمولی (که عنوانش را از سطری از زندگی گری۴ اثر ساموئل جانسون وام گرفته است) از «همهٔ آن اتاقهایی» نوشت که «محقرتر از آناند که کتابخانه نام بگیرند، اما پُر از کتاباند، جایی که مردم عادی پیگیر خواندن میشوند». او گفت کتابخوان معمولی «با منتقد و پژوهشگر فرق دارد. کمتر تحصیل کرده و طبیعتْ چندان استعدادی به او عطا نکرده است.
او برای لذت خود میخواند، نه برای کسب معرفت یا تصحیح نظرات دیگران. فراتر از همهٔ اینها، با این غریزه پیش میرود که با خُردهپارههایی که سر راهش قرار میگیرند، کلیّتی خلق کند». من هم سعی کردهام از هزاران خُردهپارهٔ تلنبار در طبقات کتابخانهام کلیّتی خلق کنم.
در طول آن سالها پسرم به دنیا آمد، دخترم خواندن یاد گرفت، من و همسرم چهلساله شدیم، مادرم هشتادساله شد، پدرم نودساله شد، اما کتابهایمان، حتی آنها که پیش از تولدمان چاپ شده بودند، تکان نخوردند. آنها گذر زمان را ضبط و ثبت کردند و چون یادآور همهٔ دفعات خواندن و بازخوانیشان بودند گذر چندین دهه را منعکس میکردند.
کتابها داستان زندگیمان را نوشتند و، با تلنبارشدن روی طبقات کتابخانه )و روی طاقچه و زیر کاناپه و بالای یخچال)، خود به فصلهای داستانی تبدیل شدند، که نمیتوانست جز این هم باشد.
چند وقت پیش، من و شوهرم تصمیم گرفتیم کتابهایمان را با هم یککاسه کنیم. ما ده سال است همدیگر را میشناسیم؛ شش سال کنار هم زندگی کردهایم و پنج سال است که رسماً ازدواج کردهایم.
فنجانهای قهوهخوریمان جفت نیستند، اما همزیستی دوستانهای دارند. پیراهنهای همدیگر را میپوشیم و حتی اگر لازم باشد، جورابهای یکدیگر را. آلبومهای موسیقیمان از قدیم قاطی شدهاند بی آنکه مشکلی پیش بیاید. مثلاً آلبوم من از موتتهای ژوسکن دپره کنار بدترینهای جفرسون ارپلین آرمیده است که فکر میکنیم همدیگر را غنیتر میکنند.
فقط کتابخانههایمان از هم جدا مانده بودند: مال من در شمالِ اتاقِ زیرِ شیروانی و مال او در جنوب خانه. خودمان هم قبول داشتیم که منطقی نیست رمان بیلی بادِ من دهدوازده متر با موبیدیکِ۹ او فاصله داشته باشد، ولی هیچکدام از ما برای رساندن این دو به هم قدمی برنداشته بودیم.
تفاوت اساسی شخصیت ما هم در بیمیلیمان برای تلفیق رمانهای ملویل نقش داشت. در دستهبندی کتابها، جورج دنبال شباهتها میگشت و من دنبال تفاوتها. او کتابهایش را دموکراتیکمنشانه زیر عنوان کلی «ادبیات» در هم آمیخته بود؛ برخی را عمودی، بعضی را افقی و تعدادی را هم پشت کتابهای دیگر گذاشته بود.
در مقابل، کتابهای من بر اساس ملیت و موضوع جزیرهبندی شده بودند. مثل بیشتر کسانی که ازدحام را تاب میآورند، جورج به اشیای سهبُعدی باور دارد. اگر چیزی را بخواهد، معتقد است که آن چیز، خودش را به او نشان میدهد و البته معمولاً هم همینطور میشود. از سوی دیگر، من معتقدم که کتابها، نقشهها، قیچیها و اسکاچهای آشپزخانه ولگردهایی بیقید هستند که اگر در جای مشخصی محدود نشوند، سر به ناکجاآباد میگذارند. برای همین، کتابهای من همیشه بهدقت منظم شدهاند.
پس از پنج سال زندگی متأهلی و تولد یک فرزندمان، جورج و من بالاخره به این نتیجه رسیدیم که برای صمیمیت عمیقتر یعنی وصلت کتابخانههایمان آمادهایم.
بااینحال، روشن نبود که نقطهٔ مشترک میان رویکرد غیررسمی انگلیسی او و رویکرد رسمی فرانسوی من را چطور باید یافت. بر این اساس که اگر کتابهایمان به شیوهٔ من منظم شوند، او میتواند کتاب دلخواهش را پیدا کند، ولی برعکس نه. حداقل بُرد کوتاهمدت از آنِ من شد. توافق کردیم کتابها را بر اساس عنوان (تاریخ، روانشناسی، طبیعت، سفر و مثل آن) مرتب کنیم. زیرمجموعههای ادبیات بر اساس ملیت مشخص میشد. (شاید این طرح به نظر جورج بیش از حد شیک میآمد، ولی حداقل پذیرفت که این کار منظرهای بسیار زیباتر از آن چیزی میساخت که دوستانمان تعریف کرده بودند.
خانوادهای از رفقای آن دوستان خانهشان را چند ماه به یک طراح داخلی اجاره داده بودند. وقت بازگشت دیدند که کل کتابخانهشان بر اساس رنگ و اندازه مرتب شده است. مدتی بعد، آن طراح در تصادف مرگبار رانندگی درگذشت. اعتراف میکنم که هنگام شنیدن ماجرا، همهٔ کسانی که سر میز شام نشسته بودند، قبول داشتند عدالت در حق او ادا شده است.)
این از قوانین اصلی. البته وقتی گفتم که میخواهم ادبیات انگلیسی را به ترتیب تاریخی و ادبیات آمریکایی را به ترتیب نام مؤلفان مرتب کنم، به مشکل خوردیم. دفاعیهام از این قرار بود: مجموعهٔ ادبیات انگلیسیمان به وسعت شش قرن بود و با طبقهبندی تاریخی، گسترهٔ ادبیات پیش چشمانمان مینشست.
مثلاً آثار دورهٔ ملکه ویکتوریا کنار هم؛ چون مثل اعضای یک خانواده بودند که نباید از هم جدا میشدند. تازه، سوزان سانتاگ هم کتابهایش را تاریخی مرتب میکرد. او به نیویورکتایمز گفته بود که گذاشتن آثار پینچن کنار افلاطون، مزهٔ دهانش را تلخ میکند. این از این. مجموعهٔ کتابهای آمریکاییمان عمدتاً متعلق به قرن بیستم بودند و بسیاری از آنها چنان متأخر که تفکیک تاریخیشان به ریزبینی از جنس توضیحالمسائل نیاز داشت. پس ترتیب الفبایی را انتخاب کردیم. در نهایت، جورج تسلیم شد، اما بیشتر از سر همسازی زوجین تا اینکه واقعاً تغییر عقیده داده باشد. لحظهٔ ناخوشایند آنجا بود که جورج مجموعهٔ آثار شکسپیر من را از یک قفسه به قفسهٔ دیگر جابهجا میکرد که داد زدم: «ترتیب تاریخی نمایشنامهها به هم نخورد!»
بریده بریده گفت: «یعنی قرار است آثار هر مؤلف را هم تاریخی بچینیم؟ ولی هیچکس مطمئن نیست که شکسپیر نمایشنامههایش را چه زمانی نوشته است!»
با پرخاش گفتم: «خُب، میدانیم رومئو و ژولیت را قبل از طوفان نوشته است. ترجیح میدهم این ترتیب را در ردیف کتابها ببینم».
جورج میگوید آن بار یکی از معدود زمانهایی بود که جداً به طلاق فکر کرده است.
جابهجایی کتابهایمان از روی مرز میسون_دیکسون که حدّ فاصل شمال کتابهای من و جنوب کتابهای او بود، یک هفته طول کشید. هرشب، کتابها را روی زمین میچیدیم و کتابهای خودم و او را پیش از آنکه در طبقهها بگذاریم، در هم میریختم.
یعنی به مدت یک هفته، هربار که میخواستیم از حمام به آشپزخانه یا اتاق خواب برویم، باید روی صدها جلد کتاب لیلی میکردیم. هریک از کتابهایمان را دست میگرفتیم یا دقیقتر بگویم، نوازش میکردیم. برخی از آنها را عشّاق قدیمی امضا کرده بودند. بعضی را خودمان به همدیگر هدیه داده بودیم. بعضی از آنها هم عصارهٔ خاطرات گذشته بودند. مثلاً نویسندگان بزرگ بریتانیاییِ من شامل فهرستی از شاعرانی بود که برای امتحان نهایی دبیرستان در سال ۱۹۷۰ میخواندم یا از لابهلای ورقههای در جادهٔ۱۵ جورج، کارتپستالی دهسنتی بیرون افتاد.
کتابها را که روی زمین تلانبار کرده بودیم، بحثهای داغی پیش میآمد: کدام کتابها باید کنار هم باشند و کجا بگذاریمشان. قبل از اینکه جورج با من همخانه شود، نه سال اینجا زندگی کرده بودم و ادبیات بریتانیایی را همیشه جایی میگذاشتم که بیش از همه در دید بود: دیوار روبهروی درِ آپارتمان. (نقطهٔ مقابل ماجرا، قفسهای کوچک و دردار کنار میز کارم بود که فهرست کدهای پستی و رژیم غذایی کامل اسکارسدیل را داخل آن گذاشته بودم.) البته به نظر جورج، بهترین جای خانه سزاوار ادبیات آمریکایی بود. اگر میپذیرفتم که دنیا مرا بیشتر همنشین ایجی لیبلینگ بداند تا والتر پیتر، یعنی رؤیای رسیدن به جایگاه آکادمیک را برای همیشه به حرفهٔ فعلیام، روزنامهنگاری، فروخته بودم. به این نتیجه رسیدم که حقیقت جز این نیست و ورودی خانهمان باید آینهای از من و همسرم باشد. پس با بغضی در گلو تسلیم شدم.
در قفسهٔ کنار تختخوابمان، دستهای جدید درست کردیم: کتابهای دوستان و اقوام. ایدهاش را از دوست نویسندهام گرفته بودم که اکنون آثارش هم در همین قفسه نشستهاند. ا
و میگفت کنار هم گذاشتن این عزیزان حس خوبی دارد. جورج ابتدا مردّد بود. به نظرش بالقوه توهینآمیز میآمد که مثلاً مارک هلپرین را که به حکم الفبا کنار ارنست همینگوی بود، از طبقهٔ ادبیات آمریکایی برداریم و همخواب پیتر لرانگیس۲۱ کنیم که روزگاری، با اسم مستعار یک زن، شانزده جلد باشگاه بچهنگهداران۲۲ را نوشته بود. (در نهایت، نظرش عوض شد و گفت شاید مارک و پیتر حرفهای زیادی داشته باشند که برای هم بزنند.)
دشوارترین قسمت ماجرا اواخر هفته بود که نسخههای تکراری را مرتب کرده بودیم تا تصمیم بگیریم مال خودم را نگه دارم یا مال او را. فهمیدم آن همه وقت نسخههای تکراری را نگه میداشتیم، برای روز مبادایی که شاید از هم جدا شویم. اگر جورج، بیخیال نسخهٔ پارهپورهاش از به سوی فانوس میشد و من هم با رمان جلدشومیزِ صورتیرنگِ زوجها وداع میکردم _ رمانی که اواخر دوران نوجوانی (وقتی کندوکاوهای اوپدیک در پیچیدگیهای ازدواج برایم به طرز حیرتآوری ناملموس بود) آنقدر خوانده بودم که سهتکه شده بود و با یک نوار پلاستیکی سرهم مانده بود ـ آنوقت مجبور میشدیم تا ابد کنار هم بمانیم. دیگر همهٔ پلها را پشت سرمان خراب کرده بودیم.
نزدیک به پنجاه کتاب مشترک داشتیم. تصمیم گرفتیم که جلدهای گالینگور بر جلدهای کاغذی ترجیح دارند، مگر آنکه جلدشومیزها حاشیهنویسی شده باشند.
نسخهٔ من از میدلمارچ را نگه داشتیم که در هجدهسالگی خوانده بودم و سند اولین تلاشهایم برای نقد ادبی بود (صفحهٔ ۵۷: «اَه»، صفحهٔ ۲۶۱: «مزخرف»، صفحهٔ ۲۹۴: «ایول»). همچنین کوهستان جادویی مال جورج و جنگ و صلح مال خودم را نگه داشتیم. زنان عاشقدردناکترین بحث را بین ما پیش آورد. جورج آن را در شانزدهسالگی خوانده بود.
اصرار هم میکرد که هیچ نسخهای غیر از همان شومیزِ اصلی انتشارات بنتام با آن طرح جلدِ سوداییاش از یک زن برهنه و زنی نیمهبرهنه به درد بازخوانی نمیخورد. من آن را در هجدهسالگی خوانده بودم. آن سال، دفترچهٔ خاطرات نمینوشتم، ولی نیازی هم به دفترچهٔ خاطرات نبود که یادم بماند آن سال باکرگیام از دست رفت. ماجرا از همان نکتههای روشن بود که در حاشیهٔ نسخهام از انتشارات وایکینگ نوشته بودم: صفحهٔ ۱۸: «خشونت، جایگزین سکس»، صفحهٔ ۱۵۴: «درد جنسی»، صفحهٔ ۱۵۹: «قدرت جنسی»، صفحهٔ ۱۵۸: «سکس». مگر چارهای داشتیم جز تسلیم و نگه داشتن هر دو نسخه؟
در آن نیمهشب آخر، با یک فشار دیگر کار تمام شد. نسخههای تکراری، با حدود یکصد کتاب دیگر که با درد و رنج دستچین کردیم، آمادهٔ ارسال به گودویل بودند. نفسزنان با تنهای عرقآلود، پیش چشم دو نسخهٔ ملویل که فاتحانه وصلتشان را رقم زده بودیم، همدیگر را بوسیدیم.
نظم کتابخانهمان عالی بود، اما جای نفس کشیدن نداشت مثل زندگیام قبل از آنکه جورج واردش شود. با گذشت چند هفته، سبک جورج قدری دست پیش را گرفت که البته دلخور هم نبودم. همانطور که یک کوزه با برگهای رها در باد را این گوشه و سهچرخهای ازکارافتاده را آن گوشه میگذاریم تا زمختی در و دیوار صاف خانهٔ جدید را بگیرد، نفوذ بینظمیِ تدریجی و البته همسرم (دو پدیدهای که دست در دست هم دارند) کمکم آن شکل بینقص کتابخانهٔ جدیدمان را نرمتر کرد.
کمر میزهای کنار تختخوابمان زیر وزن کتابهای جدید و مرتبنشده خم میشد. ترتیب آثار شکسپیر به هم میخورد. یکروز دیدم که ایلیاد و انحطاط و سقوط امپراتوری روم به طریقی نامعلوم به بخش کتابهای دوستان و اقوام راه یافتهاند. این صحنه را که به جورج نشان دادم، انگشتهایش را در هم گره کرد و گفت: «خُب، من و گیبون اینجور به هم نزدیک بودیم».
چند هفته پیش که جورج در سفر بود، میخواستم سفر با چارلی را دوباره بخوانم. همان نسخهای را برداشتم و به تختخواب بردم که بار اول در تابستان هفدهسالگیام خوانده بودم.
حس آشنای آن جلد کاغذی تُردش، با تصویر استاینبک که چهارزانو کنار تولهٔ پودل روی جلد نشسته بود، تازه داشت سراغم میآمد که به صفحهٔ ۱۹۲ رسیدم. آنجا، کنار قطعهای دربارهٔ تخریب جنگلهای قدیمی رِدوود در کالیفرنیا، شوهرم به دستخط دوران جوانیاش (که هرجا ببینم میشناسم) با حزن و اندوه نوشته بود: «چرا محیط زیست را ویران میکنیم؟»
لابد نسخههای مشابه داشتهایم و کتاب جورج را نگه داشتهایم. کتابهای من و کتابهای او کتابهای ما شده بودند. حالا ما دیگر واقعاً متأهل شده بودیم.
پی نوشت:
فدیمن، آنه. اعترافات یک کتابخوان معمولی. ترجمهٔ محمد معماریان.انتشارات ترجمان علوم انسانی، ۱۳۹۸، چاپ دوم
• این مطلب برشی است ویرایش شده از کتاب اعترافات یک کتابخوان معمولی (Ex libris: Confessions of a common reader) نوشتهٔ آنه فدیمن و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «اعترافات یک کتابخوان معمولی» منتشر کرده است. این کتاب را محمد معماریان ترجمه کرده و انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را منتشر کرده است.
•• آنه فدیمن، متولد ۷ آگوست ۱۹۵۳ در نیویورک، روزنامهنگار و نویسندهٔ آمریکایی است که در حیطهٔ روزنامهنگاری ادبی، یادداشتنویسی، شرححال نویسی و زندگینامه نویسی فعالیت میکند. او در سال ۱۹۹۷ برندهٔ «جایزهٔ حلقهٔ منتقدان کتاب ملی آمریکا» و همچنین «جایزهٔ کتاب لسآنجلستایمز» شد. فدیمن نخستین ویراستار مجلهٔ کتابخانهٔ کنگرهٔ ملی آمریکا بوده است و از پرسابقهترین و موفقترین ویراستارهای آمریکا محسوب میشود.