۲۹ فروردين ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۳:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۹۰۵۷۴
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۸ - ۰۳-۰۷-۱۳۹۸
کد ۶۹۰۵۷۴
انتشار: ۱۳:۲۸ - ۰۳-۰۷-۱۳۹۸

عباس کیارستمی: اگر حکام دنیا می‌دانستند فیلمسازی چه لذتی دارد...

«بلد نیستم» این عبارت نجات‌دهنده اولین و آخرین و تنها عبارتی بود که مهدی از ابتدا تا انتهای تمرینات با سماجت تمام به زبان آورد.

عباس کیارستمی: اگر حکام دنیا می‌دانستند فیلمسازی چه لذتی دارد...کیارستمی می‌گفت، «اگر حکام دنیا می‌دانستند فیلمسازی چه لذتی دارد حکومت را رها می‌کردند و می آمدند سراغ این کار».

این جمله‌ نقل قولی است که کیومرث پوراحمد (کارگردان سینما) در روایت پشت صحنه فیلم «خانه دوست کجاست؟» عباس کیارستمی از این فیلمساز بیان می‌کند.

به گزارش ایسنا، این روزها که با شروع ماه مهر و فصل پاییز، مدارس هم باز شده‌اند، در رسانه‌های رسمی و نیز شبکه‌های مجازی ترانه‌ها و آهنگ‌ها و تصاویری به یاد دوران مدرسه و پشت نیمکت‌نشینی‌ و مشق‌ نوشتن‌ها منتشر می‌شود و هر کسی خاطره‌ای خوش یا تلخ را از آن روزها به یاد می‌آورد. 

در سینما هم یکی از مهم‌ترین فیلم‌هایی که به آن دوران برمی‌گردد فیلم «خانه دوست کجاست» به کارگردانی عباس کیارستمی است که درباره آن زیاد صحبت شده، اما کیومرث پوراحمد که خودش یکی از نوستالژیک‌ترین فیلم‌های ایرانی را با شخصیت «مجید» و درس‌خواندن‌ها و مدرسه رفتنش‌هایش در سینما و تلویزیون به تصویر کشیده، یکی از هنرمندانی بوده است که در ساخت این فیلم کیارستمی را همراهی می کرده است.

پوراحمد پشت صحنه این فیلم را وقایع‌نگاری کرده و در کتابی با همین عنوان «خانه دوست کجاست» خاطراتی جالب را از آن روایت کرده است.

این کتاب که توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است، از مرحله انتخاب بازیگر ماجراهایی را تعریف می‌کند که بخش‌هایی از آن در اینجا و به مناسبت همین روزها بازنشر می‌شود. 

حالا فرض کن که...

در طول سال ۶۴ و نیمه اول سال ۶۵ کیارستمی به همراه ابراهیم فروزش، ناصر زراعتی و کامبوزیا پرتوی برای بررسی‌های مقدماتی، سفرهای متعددی به مناطق مختلف شمال کرده بود.

شهریورماه سال ۶۵ کیارستمی، زراعتی و من (پوراحمد) برای آخرین بررسی‌ها به رستم آباد رودبار و ماسوله رفتیم. در این سفر کیارستمی تمام آنچه را در طول یک سال دیده بود باز هم دید تا مکان‌های فیلمبرداری و بازیگران را انتخاب کند. روزها می‌گذشت و هنوز دو بازیگر اصلی خردسال را که قرار بود نقش احمد و محمدرضا نعمت‌زاده را بازی کنند پیدا نکرده بودیم؛ تا اینکه پسرکی به اسم «بابک احمدپور» به عنوان بازیگر نقش اول (احمد) موقتاً انتخاب شد.

سرانجام بررسی‌ها تمام شد. به تهران آمدیم و چندی بعد به همراه گروه فیلمبرداری روانه رستم‌آباد شدیم. مدارس باز شده بود. در مدتی که گروه تدارکات محل سکونت را آماده می‌کرد و آشپزخانه علم می‌شد و خانه متروکه اجاره‌ای، داشت شکل خانه مسکونی را به خود می‌گرفت به مدرسه رستم آباد رفتیم تا کیارستمی بچه‌های دیگر را هم ببیند و انتخاب خود را قطعی کند.

چند بچه انتخاب شدند. یکی از آنها همان "بابک احمدپور" بود و دیگری برادرش "احمد احمدپور" و سومی مهدی، که بیشتر از دو نفر دیگر مورد توجه قرار گرفته بود.

مسئولان مدرسه یک کلاس خالی در اختیار ما گذاشتند تا با بچه‌ها تمرین کنیم. موضوع تمرین بسیار ساده بود: مبادله یک بیسکویت با یک مداد پاک کن. در دور اول مهدی و احمد برای تمرین انتخاب شدند. مهدی باید به احمد می‌گفت: «پاک کنت را به من بده.» اما مهدی گفت: «بلد نیستم.»

 نقش مهدی و احمد را عوض کردیم. حالا باید احمد می‌گفت: «پاک‌کنت را بده به من.» و مهدی باید می‌گفت: «نمی‌دهم.»

احمد گفت: «بلد نیستم.»

«بلد نیستم.» این عبارت نجات‌دهنده اولین و آخرین و تنها عبارتی بود که مهدی از ابتدا تا انتهای تمرینات با سماجت تمام به زبان آورد. انگار مهدی حکایت آن کودک را شنیده بود که به مکتب رفت و هرگز «الف» را نگفت. چون می‌دانست «الف» را که بگوید بعد نوبت «ب» می‌رسد و بعد «پ» و این قصه تا به «ی» برسد سر دراز دارد.

بعدها در طول فیلمبرداری هر وقت سختی‌های زیاد بر بازیگر خردسال فیلم می‌رفت، یاد مهدی می‌افتادیم و کیارستمی می‌گفت: «انگار مهدی می‌دونست این کار چه مصیبت‌هایی داره. بی‌خود نبود که گفت بلد نیستم و خودش را راحت کرد.»

بعد از آنکه از مهدی ناامید شدیم، نوبت به بابک و احمد رسید. بابک باید می‌گفت: «پاک‌کنت را بده به من.» اما گفت: «من خودم پاک کن دارم.» 

پاک‌کن بابک را گرفتیم و آن را به احمد دادیم. تمرین شروع شد.

بابک:« پاک‌کنت را بده به من.»

 احمد: «بیا»

کیارستمی: « نباید پاک کن رو بهش بدی. باید بگی نمی‌دم.»

احمد: «چرا بهش ندم. پاک‌کن خودشه.»

 خلاصه اینکه در اولین برخورد بچه ها تکلیف خودشان، یا در واقع تکلیف ما را روشن کردند.

«یعنی»، «مثلاً»، «این به جای آن»، «حالا فرض کن تو پاک‌کن نداری»، «حالا فرض کن که این پاک‌کن خودته»، «حالا فرض کن که...»  و از این بازی‌ها نداریم که نداریم. همه چیز می‌بایست واقعی باشد. واقعی‌ترین شکل ممکن.

آنطور که پوراحمد تعریف می‌کند خلاصه پس از کش و قوس‌های فراوان همین بازیگران انتخاب می‌شوند و حالا باید بروند سراغ کار بعدی.

رام کردن مرد سرکش

بعد از تمرین‌ها و آزمایش‌ها سرانجام قطعی می‌شود که بابک و احمد احمدپور بازیگران اصلی خواهند بود، اما هنوز معلوم نیست کدام یک نقش اول و کدام یک نقش محمدرضا نعمت‌زاده را بازی خواهد کرد. هر یک برای نقش اصلی امتیازاتی دارد که آن دیگری ندارد.

مرحله بعد آن است که موافقت پدر و مادر بچه‌ها را جلب کنیم و با آن‌ها قرارداد ببندیم. همه محلی‌ها که عبدالله احمدپور، پدر بچه ها را می‌شناسند ما را از خشونت او می‌ترسانند و به ما توصیه می‌کنند که از خیر او بگذریم اما نمی شود از خیر بابک و احمد گذشت.

یکی از معلمان مدرسه، عبدالله احمدپور را می‌شناسد و می‌گوید که او کارگر روزمزد مزارع است. همراه آقا معلم همه کشتزارهای اطراف را زیر پا می‌گذاریم، اما عبدالله را پیدا نمی‌کنیم. از سوی دیگر بر طبق ویژگی روستاها و شهرهای کوچک خبر آمدن ما، زودتر از خودمان به عبدالله رسیده است. وقتی ناامید از جست‌وجوی عبدالله برمی‌گردیم، می‌بینیم که او و همسرش جلوی مدرسه انتظار ما را می‌کشند.

مادر بچه‌ها با لباس محلی نمونه کامل یک زن روستایی است و عبدالله هم با پیراهنی رنگ و رو رفته و آستین‌های بالا زده، با ریش بلند، چهره آفتاب سوخته، اندامی درشت و دست‌هایی بزرگ نمونه مردی روستایی. زن و شوهر با خشم و اعتراض با ما روبرو می‌شوند. هنوز ما حرفی نزده‌ایم که عبدالله و همسرش شروع می‌کنند به جار و جنجال و اعتراض. زبان من به راستی قاصر است از این که موضوع را برای آن‌ها تشریح کنم. از مدیر مدرسه کمک می‌گیرم. آقای مدیر با زبان خودشان آنچه را قبلا به او گفته بودیم برای آنان بازگو می‌کند.

«آقایان از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آمده‌اند که برای پرورش فکری کودکان و نوجوانان رستم آباد فیلمبرداری کنند. یک فیلم هم این آقایان در ده انداخته بودند روی دیوار. من دیدم یک پیرمرد که کر بود و در کوچه های رشت راه می‌رفت، (رو به من) راستی اسم فیلم چی بود؟»

«همسرایان» (ساخته عباس کیارستمی)

 «بله، همس...، چی فرمودین؟»

«همسرایان.»

«بله. راستی فیلم خیلی بدی بودها. اول نشان می‌داد پیرمرد در بازاره. بعد نشان می‌داد که در امامزاده است. آن امامزاده در محله ساغر سازانه، تا بازار خیلی راهه... این چه فیلمی ست آخه؟»

آقای مدیر بدجوری وارد مباحث هنری شده است. عبدالله و همسرش چپ چپ نگاه می‌کنند. ترسم از این است که آن‌ها به ما بدبین شوند. سعی می کنم قضیه را درز بگیرم.«حق با شماست آقای مدیر. من نمی دونم کی این فیلم را ساخته بود. این فیلم‌ها ربطی به ما نداره. شما که دیدید اصلاً فیلم کانون پرورش فکری نبود، درباره سنگینی گوش بود. فیلم فکری می‌سازیم. حالا اگه لطف کنین، آقای احمدپور...»

«بله.بله. این آقایان از رئیس کل آموزش و پرورش نامه دارند. از نظر مدرسه هیچ اشکالی ندارد که بچه‌ها در این فیلم بازی کنند. یک معلم خصوصی هم به خرج آقایان به بچه‌ها درس می‌دهد که عقب نمانند. به بچه‌ها دستمزد هم می‌دهند. (از من می‌پرسد) راستی اون پیرمرده که کر بود چقدر دستمزد گرفته بود؟»

یادم می‌آید که آن پیرمرد یوسف مقدم به تهران آمده بود تا ناصر زراعتی با کمک یک جراح آشنا  ترتیب جراحی فتش را بدهد. به مدیر گفتم: «هیچی.»

«مجانی؟»

«نخیر. به جای دستمزد باد فتقش رو عمل کردن... البته عرض کردم ما فیلم فکری می‌سازیم، دستمزدش را هم خشکه می‌دهیم.»

«بله...آقایان خشکه می‌دهند.»

و من اضافه می‌کنم: «در ضمن، آقای احمدپور اگر دلش بخواهد در مدت فیلمبرداری می تواند به عنوان کارگر آشپزخانه همراه ما باشد. هم مواظب بچه‌هایش باشد، هم حقوق بگیرد.»

حالا عبدالله احمدپور کمی نرم شده است، اما مادر بچه‌ها هم‌چنان با خشم و اعتراض و جار و جنجال به هیچکس مهلت نمی‌دهد.

سرانجام یکی از معلمان مدرسه که نسبت دور فامیلی با خانواده احمدپور دارد به عنوان معتمد انتخاب می‌شود تا مذاکرات را پیگیری کند. مادر بچه ها به معلم معتمد می‌گوید که باید صراحتاً در قرارداد قید شود که اگر فیلمبرداری بیشتر از دو ماه طول بکشد آن‌ها مجبور نباشند با ما همکاری کنند. سکانس قرارداد را ناصر زراعتی که خبره سر و کله زدن است کارگردانی می‌کند.

در دلم به این زن احسنت می‌گویم، چون انگار او نسبت به کشش غیرقابل مقاومت بچه‌ها و نوجوانان به سینما آگاه است و از حالا می‌خواهد با این خطر مقابله کند، اما دنباله حرف‌های زن کنجکاوی را بر می‌انگیزد.

«من نمی‌دونم که این چه کاریه که باید این همه سال طول بکشه؟ من میدونم اگه بچه‌ام بیاد در فیلم دیگه بچه من نیست. سی سال بعد هم که اون بزرگ بشه از کجا معلوم که من زنده باشم و بتونم پیداش کنم؟»

چرا او فکر می‌کند که کار ما سال‌ها طول خواهد کشید؟

بالاخره کاشف به عمل می‌آید که او در سفر اخیر خود به تهران در خانه یکی از آشنایانش یک فیلم هندی دیده است (تنها فیلمی که به آن دیده). داستان این فیلم طبق معمول ماجرای بچه گم شده‌ای است که سال‌ها بعد وقتی مرد بزرگی می‌شود، مادرش را طی یک زوم سریع به همراه یک موسیقی بسیار هیجان انگیز پیدا می‌کند.

ظاهراً مادر بچه ها فکر کرده است که فیلم ما هم ۳۰ سال طول خواهد کشید و...

برچسب ها: عباس کیارستمی
ارسال به دوستان
وبگردی