لحظهاى همه چيز را رها كن؛ بايست و با خودت روبرو شو!
در وبلاگي به نشاني http://www.delgooyeh.blogfa.com آمده است: زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق هستي.
اين تابلو را به ديوار اتاق ميزنى، آن قاليچه را جلوي پلكان مياندازى، راهرو را جارو ميكني، مبلها بهم ريخته است. مهمانها دارند ميرسند و هنوز لباس عوض نكردهاى. در آشپزخانه واويلاست و هنوز هم كارهايت مانده است.
غرق در همين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و خيالات ميروى و ميآيى و ميدوى و ميپرى كه ناگهان... سر پيچ پلكان جلويت يك آينه است، از آن رد نشو...!
لحظهاى همهچيز را رها كن
خودت را خلاص كن
بايست و با خودت روبرو شو!
نگاهش كن! خوب نگاهش كن! او را ميشناسى؟
دقيقا وراندازش كن، كوشش كن درست بشناسياش، درست به جايش آورى.
فكر كن ببين اين همان است كه ميخواستى باشى؟
اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوري تر و مهمتر از اينكه همه اين مشغلههاى سرسام آور و پوچ و و روزمره و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و دوشت بريزى و... به او بپردازى و او را درست كنى!
فرصت كم است، مگر عمر آدمي چند هزار سال است؟