علیرضا جلیلیان
«به خاطر کندن گل سرخ ارّه آوردهاید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش میاُفتد و میمیرد!»
(بیژن نجدی)
مهسا امینی، حتی اگر یک سیلی هم نخورده باشد، باز نمیتوان مرگ او را به گردن چیز دیگری انداخت. مگر تنها برخورد سخت فیزیکی است که انسان را از پا در میآورد؟
آدمی، روانش که آشفته شود، چون سفالی هفت هزارساله از هم میپاشد. دختری مسافر را به ناکجاآبادِ شهری غریب کشاندن، چندان کُشنده است که نیازی به مشت گره کرده نباشد.
این جمله از کتاب «تأمل درباره گیوتین» آلبرکامو را چندبار بخوانید: « اینکه میدانی که میمیری چیزی نیست، وحشت و دلهرۀ واقعی این است که نمیدانی زنده میمانی یانه.»
عباس معروفی در داستان «ذوب شده» به نقل از بازجو میگوید: «خیلیها هستند که به محض ورود وحشت میکنند و بیآن که مشتی به پشتشان بخورد زبانشان باز میشود.»
بی قراریِ مهسا امینی در سالن انتظار، نشانۀ وحشت و دلهرهای است که برجان او افتاده بود. اضطرابی ترسناک و کشنده. و پرسشی هولناک: «چه اتفاقی میافتد؟» و فیلسوفی گفته است: «انسان از وحشت، مثل مردهها میشود.»
آنچه مهسا امینی را از پا درآورد، بیش از هرچیز، نمایش وحشتناکی بود که برای او و دیگر دختران این سرزمین به راه افتاده است. این تصور بسیار نادرستی است که گفتهاند: «آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.»
کشیشی به نام بلاژوست، در جایی گفته است: «احساس بیگناهی فرد را در برابر ضربههای خشونت بار مصون نمیکند. من تبهکاران واقعی را دیدهام که شجاعانه مردهاند و انسانهای بیگناهی که در حین قدم برداشتن به سوی مرگ بندبندشان میلرزید.»
مهسا امینی بیگمان میدانسته که گناهی نکرده است و قرار نیست به گیوتین سپرده شود. بااینهمه، همان فضای دلهرهآوری که تنها ارمغانِ آن ونِ ارشاد است، میتواند هر دختری را به آسانی از پا در بیاورد.
هیچ ترسی بالاتر از ترس از آسیب دیدن از چیزی ناشناخته نیست. آدم دلش میخواهد بداند چه چیزی در کمینش است یا چه بلایی قرار است سرش بیاید، آدم میخواهد آن چیز را بشناسد یا دست کم جای آن چیز برایش معلوم باشد.
اضطراب آدم را دستپاچه و ناتوان میکند. حتی قدرت فرار را هم از او میگیرد. او را زمینگیر میکند. یا چنانکه لارس اسوندسن نوشته است: «ترس، غالبا موجب گریز میشود، اما میتواند در عین حال چنان بر فرد مستولی شود که او را فلج کند، طوری که نتواند دست به هیچ عملی بزند.»
در این شرایط، فرد احساس میکند که چیزهای مهمی در او ویران شده است. چیزهایی چون آزادی او، کرامت انسانی او، سلامت او، مقام و منزلت اجتماعی او و در نهایت زندگی او.
آیا رنجی کُشندهتر از تحقیرشدگی وجود دارد؟ آنجا که شخصیت آدمی را به گرو بستانند، چیز دیگری از او نمیماند. در چنین آشوبی، آدمی «چو چاه ریخته، آوار میشود در خویش».
شعر هوشنگ ابتهاج را به یاد بیاورید. آن هنگامی که نامحترمانه به زندان می افتد و مزین میشود به شمارۀ ده:
افتاده ز بام، خاکِ درگه شدهام
چون سایۀ نیمروز، کوتَه شدهام
روزی شوهر، پدر، برادر بودم
امروز همین شمارۀ «دَه» شدهام!
آنچه آدمی را میکشد، لزوماً گلوله نیست. چهرۀ سپیده رشنو بیشتر از مردگان، به مردهها میرفت. کافی است از کسی که زندگی کردن را دوست میدارد و مرگ را دشمن، شادی را بگیرید، خواهد مُرد. کافی است به کسی که کلمات را محترم میدارد، ناسزایی بگویید، خواهد مُرد. خودتان امتحان کنید:
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش میافتد و میمیرد!
این نوشته یکی از بهترین و درست ترین مطالب در خصوص این فاجعه بزرگ بود که جای تشکر دارد.
کسانی هنوز آسیب زدن و دیدن را صرفا در جسم و بدن جستجو می کنند و می بینند و با همین نگاه ابلهانه ماقبل تاریخی به سادگی و گاه در نهایت وقاحت و طلبکاری خواستار ادامه این رویه ویرانگر و مخل امنیت جامعه هستند
تا همیشه غمگین از چهره تکیده سپیده نازنین و سوگوار از داغ جگرسوز مهسای مظلوم خواهیم بود
آبرو وحیثیت انسانها با اصالت دُر گرانبهایست که بی خردان درپی هتک حرمت آن برای حفظ قدرت طلبی خود هستند
مگر به مقر پلیس امریکا دعوت شده بود که بترسد
کارکنان نیروی انتظامی بیشترشان بسیار خوشبرخورد و مهربان هستند
آسمان و ریسمان نباف. دختر غریب رو از خانواده اش جدا کرده اند به زور برده اند به مرکز ارشاد و توجیه و آنجا ....
انوقت ترسي از هيچ پليسي نيست
در ضمن خودمان هم چشم چران نباشيم
وقتی وسط خیابان یک مرد قلچماق دختر مردم را با زور و لگد به داخل ون میبرد معلوم نیست در داخل اون سالن چه بلایی سرش آوردند .
اگر راست میگویند کل فیلم را از لحظه وارد شدن به سالن نشان بدهند .
شما هم ماله کشی را تمام کنید .
پلیس های گشت ارشاد اکثرا زن هستند
یا کلیپها رو ندیدی یا خودت رو به کوچه علی چپ زدی .
همون اقلیتی که میگی کلیپش موجوده که دختر مردم را از کمر بلند میکنند و میبرن تو ون
چشم برادری دختر زیبایی بو د
خدا او را رحمت کند
هماکنون دو فرزند یک دختر و یک پسر دارم.
همیشه محافظه کار و در چارچوب قانون رفتار کردم هر چند شدیدا به همه ارکان و رفتار حکومت منتقد و معترضم.
دو بار در طول دوران عقد با وجود اینکه همسرم همیشه محجبه و آن موقع حتی چادری بود،ولیکن نه به خاطر حجاب که به خاطر اینکه چه نسبتی دارید توسط چند خانم و آقای بسیجی مورد سوال و مواخذه قرار گرفتیم. چنان خشم و ترس و عصبانیت از اینکه این جماعت فرا قانون چگونه اگر ما را دستگیر کنند با ما به خصوص همسرم که هیچ درکی از اینها نداشتیم بر خورد خواهند کرد و جواب خانواده ایشان را چه بدهیم بر ما مستولی شد که اگر با مقاومت من و دخالت چند هموطن ختم به خیر نمیشد خدا میداند من از شدت ترس و عصبانیت چه میکشیدم.
یک خلافکار اتفاقا هیچ ترس و استرسی از این محیط و شرایط ندارد آنکه استرس میگیرد ما مردم معمولی و بیگناهیم و خدا نکند بی کس و غریب و یک دختر باشد.
فرض کنید این خانم تخلف رانندگی کرده بود و باید میرفت کلاس آموزش مجدد قوانین راهنمایی رانندگی
فرض کنید به خاطر عدم پرداخت مالیات سر گیت هواپیما بهش میگفتن ممنوع الخروجی
و هزار و یک فرض دیگر
خدا رحمتش کند که مرگش برای خیلی ها خوشحال کننده بود و خیلی کیف کردند