عصر ایران؛ رضا شاهملکی* - به دعوت دانشگاه بینالمللی شهر جینهوا در استان ژجیانگ و با معرفی وزارت آموزش و پرورش ایران، همراه جمعی از دبیران برگزیده و سرگروههای آموزشی کشور راهی فرصت مطالعاتی دو هفتهای شدیم؛ فرصتی با بورس کامل دانشگاهی. اینگونه تعاملات سالهاست در دانشگاههای بینالمللی جهان رایج است و اکنون با رویکرد تازه دولت در حوزه آموزش و پرورش و آموزش عالی، باب این مراودات گشوده شده است.
امید داریم که حاصل آن نصیب نظام آموزشی کشور گردد. از همان آغاز میدانستم این سفر تنها عبور از مرزهای جغرافیایی نیست، بلکه گذر از مرزهای ذهنی و تصورات پیشین است. اکنون در شهری ایستادهام که شاید نامش برای بسیاری از ایرانیان ناآشنا باشد، اما در مسیر توسعه امروز چین نقشی پررنگ دارد. این نوشتهها گزیدهای از دیدهها و اندیشههای پراکندهاند؛ برشی از تجربه زیسته یک سفر پژوهشی، آموزشی و انسانی.
پرواز ما با هواپیمایی ماهان انجام شد. هواپیما پهنپیکر بود، با سه ردیف صندلی که شاید نیمی از آنها خالی بود. پنج ساعت پرواز برای کسی که سالها بر زمین کلاس قدم زده باشد، طولانیتر از آنی بود که روی بلیت نوشته شده بود. در همین نقطه بود که مفهوم واقعی شرق دور برایم آشکار شد! پرواز از شرق تا غرب چین به تنهایی حدود 6 ساعت به درازا می انجامد و از شرق چین تا ایران، چیزی نزدیک به 10 ساعت یا بیشتر.
از فراز افغانستان و پاکستان گذشتیم؛ سرزمینهای خشک و کوههای بیآب را میدیدم و لحظهای به عنوان مدرس تاریخ درنگ کردم: نادرشاه چگونه سیصد سال پیش از فراز هندوکش لشکر، سرباز و ادوات به هند کشیده بود؟ از آسمان هندوستان عبور کردیم؛ کشوری که نامش سالهاست در ذهن ایرانیان حاضر است و فاصله فرهنگیاش با ما کمتر از چین به نظر میرسد.
پرسشی تاریخی در ذهنم برانگیخته شد: چرا با آن همه داستان جاده ابریشم، روابط تاریخی ما با چین کمرنگ بوده است؟ آیا تنها فاصله طولانی مقصر است یا شکاف فرهنگی عمیق میان دو تمدن کهن؟ شاید حقیقت این باشد که ما ذهن و فرهنگ خود را به غرب نزدیکتر میبینیم تا به این تمدن شرقی دیرینه.

فرودگاه شنژن نخستین مواجهه ما با چین بود. سازهای عظیم که بیشتر به شهری مستقل شباهت داشت تا یک فرودگاه. سقف مشبک آن از دور به کندوی عسل میمانست و چهار طبقه وسیع در دل خود جای داده بود. خط متروی مستقیم به داخل فرودگاه امتداد یافته بود و همه چیز در انبوهی از طراحی آیندهنگرانه غرق بود. باور اینکه تنها چهل سال از ساخت این شهر میگذرد دشوار است.
در یکی از جلسات دانشگاه به ما نشان دادند که چگونه شنزن از منطقه ای کوچک به شهر امروزین تبدیل شده است. در حقیقت «سیلیکون ولی» چین است و مرکز تحقیق و توسعه و نوآوری. همین نخستین تصویر درک انسان را از مفهوم توسعه دگرگون میکند.



چند ساعتی در فرودگاه شنزن توقف داشتیم. به تماشای فروشگاه ها و قیمتها و نمایندگی برندهای جهانی مشغول شدم؛جهان برای ما ایرانیان گران است. چه آن سوی مرزها باشد و چه نباشد... روزی که ایران را ترک کردیم هر دلار بهایی برابر با 110 هزار تومان داشت و پس از دو هفته که بازگشتیم 132000 هزار تومان. از همان گامهای اول یک بطری آب، یک خوراک ساده و حتی خرید کوچکترین سوغاتی، همه به محاسبهای دشوار تبدیل میشدند.
پاوربانک ما را به دلیل مقررات گرفتند، اما دختر مأمور، با شکیبایی و احترام، دلیل را توضیح داد و برای یافتن راهحل، پیگیر شد. چینیها شاید کمحرف باشند، اما در چهارچوب قانون، مؤدباند. سرانجام هم از ورود پاور بانک به هواپیما جلوگیری کرد اما همه پاوربانکها را زمینی و با پست به محل اقامت ما ارسال کردند.
دانشگاه نرمال بینالمللی جینهوا بخشی از طرح کلان فرهنگی و دیپلماسی آموزشی چین است. این دانشگاه با بیش از سیصد تفاهمنامه با مراکز علمی جهان و میزبانی هزاران دانشجوی خارجی از پنج قاره خود را به مثابه پلی بینالمللی معرفی میکند. همه برنامهها با نظم و وفاداری به زمانبندی از پیش تعیینشده پیش میرود.
در راهروهای دانشگاه پوسترهایی نصب شده بود که پرچم ایران و چین را در کنار هم نشان میداد و فضایی رسمی اما گرم میآفرید. سیاست و دیپلماسی آموزشی در اینجا در هم آمیختهاند.

هتل محل اقامت اندکی با دانشگاه فاصله داشت اما امکانات کامل در اختیارمان بود. بزرگترین چالش روزمره غذا بود. وعدههای غذایی مفصل اما ناسازگار با ذائقه ایرانی. اغلب بینمک یا به شکلی غیرمنتظره شیرین: برای سرگرمی خوانندگان عرض کنم که پفکی که برای رفع دلتنگی و کمبود نمک! خریدم شیرین بود. بیسکویتی که میانوعده دادند شور بود. نوعی از ماست را به امید یافتن طعمی آشنا امتحان کردم و به جای طعم معمول و آشنا، شیرین از آب درآمد.
چای سیاه به سبک دمکرده خودمان نیافتم، کیسهای بود و همیشه ولرم. آب معدنی ها گرم. حتی در آب سرد کن! سوپی با ماهی کامل درونش غوطهور. میگوهایی با سر و پا و چشمانی که به تو خیره میشوند.
غذایی به نام تفو که همواره چون مهمان ناخوانده سر میز حاضر بود، با طعمی ناآشنا و بر پایه سویا و لوبیا. از غذاهای سرخکرده و ادویههایی که در آشپزی ما راه دارد خبری نبود. آشپزی چینی در نگاه من جهانی جداگانه داشت. در میانه این غربت ذائقه، خوشاخلاقی و احترام کارکنان نقطه درخشانی بود. رفتاری که فروتنی و نظمی شرقی را در خود داشت.
با این همه غذاهای چینی و شرق آسیا سالماند و برای همین کمتر مردمانی مبتلا به مشکل چاقی دیدیم. از نان، پنیر، ماست و نمک خبری نبود. به جایش غذاهای گیاهی و آبپز و بهتر است بگویم نیمهپز و البته شیرین! فراوان بود. قند برای چایی، نمک سر میز، نان آنطور که ما می شناسیم، و پنیر، در آنجا حکم گوگرد احمر و اکسیر اعظم را دارد. یافت می نشود...

در مراسم افتتاحیه، رئیس دانشگاه آقای جویی فنگ از تاریخ هفتاد ساله این مرکز علمی سخن گفت و نخستین جلسه را با این جمله کلیدی آغاز کرد: «شما چین را با نوسازی و خدمات دولتش میشناسید.» اما عددی که برای من، به عنوان یک معلم، شگفتانگیز بود، این بود: ۴ درصد از تولید ناخالص داخلی کلان چین، به آموزش و پرورش اختصاص دارد. این رقم به ظاهر کوچک، با توجه به حجم اقتصاد چین، بودجهای نجومی است و نشان میدهد که توسعه زیرساختی، بدون سرمایهگذاری روی «سرمایه انسانی» ممکن نیست.
در ایران خودمان، تا آنجایی که من شاهدم و ارتباطات رامیبینم، دولت شخص رییس جمهور نگاه ویژه به بحث آموزش دارد. این جای امیدواری را باز گذارده تا پس از دهه ها غربت آموزش و پرورش ، شاهد تحولاتی اثربخش باشیم.
باری، پروفسور فنگ، از تربیت بیش از صد هزار متخصص در رشتههایی که در سطح جهانی نامآورند و از یک دهه درخشش پیاپی به عنوان دانشگاه برتر کشور یاد کرد. اما جملهای که سخنان او را متمایز ساخت اشارهای به گذشته بود. گفت پیش از دولت جدید در هر ده خانه تنها یک نفر شلوار داشت و امروز شرایط کاملا متفاوت شده است. این تصویر تاریخی ناخواسته مرا به یاد سخن منسوب به آقامحمدخان قاجار انداخت که آرزو داشت در هر هفت خانه یک دیگ غذا بجوشد.
چنین مقایسهای ذهن را درگیر میکرد که توسعه کنونی چین حاصل برنامهریزی دولتی متمرکز و آمیزهای از نظم، صبر و تحمل دشواریهاست. دو نفر از دوستان ایرانی گروه خودمان هم به نمایندگی از جمع، سخنرانی کردند و بر اشتراکات فرهنگی دو ملت تاکید، و از دعوت کشور میزبان نیز تشکر کردیم.





روز دوم، خانم جیانگ ژیلین از اساتید برجسته دانشگاه، کلاسی درباره اندیشه در فرهنگ سنتی چین برگزار کرد. از کنفوسیوس و پرورش انسان دانا، از نمادهای سال نو چینی، از فلسفه نهفته در ترتیب حیوانات، و از ساختار ذهنی جامعهای که نظم را ارج مینهد.
شیوه تدریس او مشارکتی و خلاق بود و تلاش داشت تا همه فراگیران را در گفتوگو مشارکت دهد. خانم استاد با وجود برجستگی علمی، رزومهای متمرکز و کیفیمحور داشت: سی مقاله مهم و تنها دو کتاب. این رویکرد در میان دیگر استادان نیز دیده میشد. ناخودآگاه یاد "تب کتابسازی" و انتشار آثار انبوه و گاه کممایه در فضای آکادمیک خودمان افتادم.
گفتار آنان همواره درباره «آموزش و همزادش، پرورش انسان» بود. سخن از دغدغه داشتن برای جهان، دردهای دیگران و شادی همگان میرفت. اما برای منی که شکاف عمیق بین "شعار" و "واقعیت" میآیم، این پرسش همواره مطرح بود: آیا اینها همه یک شعار تبلیغاتی بود، یک آرمان والا، یا واقعیتی عینی در حال وقوع؟ پاسخش ساده نیست.
خانم استاد با صراحتی قابل تحسین به نقد سیستم خود پرداخت: «نظام آموزشی ما هم ایراد دارد و به قدر کافی خوب نیست. برخی از دانشجویانم پس از دوازده سال تحصیلات متوسطه عمومی نمیتوانند به درستی بنویسند.» سخن از برنامهریزی برای آموزش زبان و تأکید بر «یادگیری از راه انجام دادن» بود. بر پرورش «تفکر انتقادی، حل مسئله و کنجکاوی درباره جهان» در دانشآموزان پای میفشردند.
ما نیز در نظریه، همین اهداف والا را داریم؛ مسأله، شکاف بزرگ در «اجرا»ست. آنان صراحتاً اعلام میکردند که «تولید مقاله هدف نیست و گرفتن بودجه»، و «یادگیری مادامالعمر» است که اهمیت بنیادین دارد. همین مفاهیم را در همایشهای خودمان هم میشنویم و از لحاظ تئوری از جهان دور نیستیم.
در بخشی دیگر، سخن از توسعهنیافتگی شمال غرب چین و تأکید جدی بر آموزش «زبان ماندارین» به عنوان زبان مشترک ملی به میان آمد. این مسئلهای کاملاً طبیعی برای هر کشور پهناور و چندقومیتی است. دریغا که این حقیقت ساده را بسیاری در ایران یا نمیفهمند یا نمیخواهند بفهمند.
ترجمه کلاس را آناهیتا بر عهده داشت، دختر چینی خوشاخلاقی که در دانشگاه علامه طباطبایی زبان فارسی میخواند. نام ایرانیاش را استاد ایرانیاش بر او نهاده بود. نمادی کوچک اما گویا از پیوند فرهنگی که میتواند در لابهلای سطرهای تاریخ جاری باشد. ترجمه تخصصی برای آناهیتا دشوار بود و این باعث می شد درک موقعیت برای ما هم دشوار شود. سرانجام قرار شد اساتید به انگلیسی سخن بگویند و مترجم همزمان روی نمایشگر به فارسی تایپ کند و البته چندتنی از اعضای گروه ما که انگلیسی تسلط کامل داشتند مشکل گشا می شدند و به هر صورت کار سرانجام گرفت.
جینهوا با جمعیتی نزدیک به هشت میلیون به شکلی غیرمنتظره آرام و خلوت به نظر میرسید. آسفالتهای شهر یکدست و بیلکه بود، گویی همین ساعت فرش شدهاند. نکته عجیب علاقه چینی ها به بوق زدن ممتد است! به هر بهانه ای بوق خودرو را به صدا در می آورند. بوق خودروها زیاد شنیده میشد اما قوانین راهنمایی و رانندگی رعایت میشد. رودخانهای بزرگ، پرآب و روان، همچون کارون عزیز خودمان از میان شهر میگذشت و نظم و نورپردازی حسابشدهای بر آن حاکم بود و ساحل آن را به مکان توریستی و گردشگری تبدیل کرده بودند.
در مورد قیمت ها، یک جفت کفش کتانی سیصد و پنجاه یوآن، یک شکلات معمولی یازده یوآن، یک پلیور صد و پنجاه یوآن و یک ساندویچ ساده مکدونالد با سیبزمینی و نوشابه حدود چهل یوآن. با خودم فکر میکردم پس آن همه کالای چینی با قیمتهای نسبتا مناسب در بازار ایران از کجا میآی. بعدا فهمیدم به قول یکی از تبلیغات پرتکرار تلویزیون خودمان، باید به بازارش بروی! شهری به نام ایبو که تا جینهوا نزدیک به 1 ساعت فاصله داشت و در آنجا میتوانستی هرچیزی را با هر قیمتی پیدا کنی. ایرانی و هندی و عرب و پاکستانی و... برای خرید به آنجا می روند.
رانندههای تاکسی هیچ انگلیسی نمیدانستند و نه تنها نمیدانستند که تمایلی برای فهمیدن منظور مسافر نیز نشان نمیدادند. گویی این یک رویه نانوشته بود. اما محترمانه رفتار میکردند.و البته بسیار محتاط! تئوری توطئه که همیشه در ذهن ما ایرانیان وجود دارد مرا قلقلک میداد که فکر کنم به آنها توصیه شده است با خارجی جماعت گرم نگیرند!
تاکسی ها تماما برقی و بی صدا و مدرن بودند. کرایه را از روی تاکسی متر محاسبه می کردند و معمولا هم همگی یک نرخ یکسان داشتند. اگرچه برای مسافتهای دور نیاز بود مانند ایران خودمان چانه بزنی. اما این مانع زبانی در میان جوانان کمرنگتر بود و آنان بهتر انگلیسی را میفهمیدند. رفتار مردم اما گرم و پذیرا بود. در خیابان برای عکس یادگاری نزد ما میآمدند، در کتابخانه دانشگاه با لبخند سلام میکردند و ایران را یا به قول خودشان ایلان، کشوری دوست می دانستند. به طور کلی جامعه چین کم حرف اما پذیرنده بود.

محلههای مسکونی در جینهوا تصویری روشن از اولویتهای زندگی شهری در چین امروز به دست میداد. برجهای بلندمرتبه با نمایی ساده و رنگهایی یکسان ردیف شده بودند. در میان آنها پارکهای محلی کوچکی با وسایل ورزشی دیده میشد. فروشگاههای زنجیرهای در گوشه و کنار محله نیازهای روزمره را برطرف میکردند. پارکینگهای گسترده زیرزمینی مشکل جای خودرو را حل کرده بود و دوربینهای نظارتی بر بسیاری از زوایا نظارت داشتند. به نظر میرسید معماری در اینجا نه برای نمایش و جلوهگری که برای کارکرد و زندگی روزمره طراحی شده است.
سادگی یکنواختی و نظم سه ویژگی بارز بودند. سکونتگاهها عموماً تمیز، بسیار آرام و عاری از هیاهوهای معمول کلانشهرها بودند. این تصویر سکونی برنامهریزی شده و تقریباً بینقص را نشان میداد که گاه گاه میتوانست برای روحیه شرقیای که به گرمی و غیرمنتظری عادت دارد کمی یکنواخت جلوه کند از همه مهمتر اینکه با توجه به جمعیت چین انتظار ترافیک های شدید را داشتم اما چنین نبود. شاید سیستم حمل و نقل شهری و برون شهری گسترده شامل ناوگان اتوبوسرانی و تاکسی و ترن های تندرو و البته استفاده گسترده از موتور سیکلت های برقی در این امر دخیل بودند.


در یکی از کلاسهای دانشگاه استاد جو یاشونگ خود را با جملهای آغاز کرد که گویی تمام جهانبینی آموزشی چین را در خود خلاصه کرده بود. گفت ما به دنبال ارزشهای آموزش همگانی هستیم نه صرفاً سوادآموزی و نه رقابت فردی محض بلکه چیزی نزدیک به توسعه جمعی، که بعدها در گفتار و رفتار بسیاری از استادان دیگر نیز تکرار شد. او با آرامشی آمیخته به اعتماد به نفس از سازوکار حمایت دولتی سخن گفت.
از فرمهایی که دانشآموزان نیازمند پر میکنند تا وضعیت اقتصادیشان ثبت شود. از سیستم پرداختهای مستقیم دولتی و از یارانههای غذایی. سپس به روشی ساده و به ظاهر عجیب برای تشخیص نیازمندان اشاره کرد. گفت اگر ببینیم دانشآموزی هر روز در سلف غذا میخورد میفهمیم که نیازمند حمایت است. این شیوه شاید در نگاه نخست سادهانگارانه به نظر برسد اما در عمق خود نشاندهنده نوعی نظام نظارت اجتماعی و حمایتی است. با اینحال ما ابزاری برای سنجش میزان موفقیت ادعاهای وی در دست نداشتیم.

در بسیاری از مناطق چین سه وعده غذای رایگان به دانشآموزان ارائه میشود. این کار فراتر از تأمین یک نیاز اولیه به نوعی سیاست کلان تبدیل شده است. حفظ سلامت پایه جمعیت، جذب خانوادهها به نظام آموزشی رسمی و ایجاد برابری حداقلی از همان نقطه آغاز زندگی. طرح توزیع شیر در مدارس ایران از همین دست برنامه ها است و امیدوارم جدی تر پیگیری شود.
نکته قابل تأملی که استاد بر آن تأکید کرد این بود که با وجود عظمت اقتصادی کنونی چین، ما همچنان به سرمایهگذاری خارجی نیاز داریم و ایجاد شغل . در جهانی که رسانهها اغلب چین را غولی بینیاز تصویر میکنند این اعتراف در فضای دانشگاهی تصویری متفاوت ارائه میداد. کشوری که رشد شتابانش اکنون او را به مرحلهای رسانده که باید ثبات این رشد را تضمین کند.


استاد جمله محوری دیگری را بیان کرد. گفت آموزش سنگبنای ثروت مشترک است. مقصود او نه برابری مطلق و بیتفاوت بلکه مفهومی نزدیک به رشد مشترک بود. در این نگاه قرار نیست همه دقیقاً در یک سطح قرار گیرند اما همه باید از میوههای توسعه سهمی ببرند. این طرز فکر تا حدودی ساختار ذهنی پشت توسعه چینی را آشکار میکرد. آمیزهای از سوسیالیسم سرمایهداری کنترلشده و ملیگرایی استوار.
بخش مهمی از سخنان او به چینیهایی اختصاص داشت که برای تحصیل به خارج رفته و سپس بازگشتهاند. با غروری آشکار گفت دانشمندان ما برمیگردند تا برای چین نو کار کنند. عبارت چین نو در اینجا کلیدی بود. نمایانگر آن پروژه بلندمدت دولتی که در پی ساختن کشوری قدرتمند از رهگذر جذب نخبگان تربیتیافته در بهترین دانشگاههای جهان است.
در یکی از بازدیدها شنیدم که ساختمانهای مدارس مقاومترین سازههای شهری هستند. مقاوم در برابر زلزله طوفان و هرگونه ریزش. تحلیل آن ساده است. یکی نگاه راهبردی به نسل آینده و دیگری یادآور تجربههای تلخ گذشته و تلاش برای جلوگیری از تکرار فجایع.
چین شبکه گستردهای از مدارس شبانهروزی روستایی ایجاد کرده که گاه صدها کیلومتر با نزدیکترین شهر فاصله دارند. در نگاه آنان آموزش ستون هویت ملی است . ادعا شد که تقریباً همه فارغالتحصیلان امکان ورود به آموزش عالی را دارند. ادعایی که در بیشتر کشورها دور از ذهن مینماید اما با گسترش بیوقفه موسسات دانشگاهی در چین به واقعیتی نزدیک شده است.
اگرچه در گفتگو با دانشجویان چینی متوجه شدیک که کار به این آسانی هم نیست و یکی از علل انتخاب شغل دبیری یا بورسیه های دانشگاهی دولتی برای کارمند دولت شدن، تضمین شغل و درآمد است و به قول معروف آب باریکه دولتی را به ریسک حضور در بازار یا به دنبال تجارب جدید یافتن شغل گشتن ترجیح می دادند.
-----------------------
* دکتری تاریخ، مدرس و پژوهشگر تاریخ